از در مسجد که وارد شدیم یک نفر بلند گفت: حجاولیها سرشان پایین. بعد دستهای ما را گرفتند و رفتیم سمت مرکز زمین. از پلهها رفتیم بالا. سرم پایین بود و روبهرو را نمیدیدم. رسیدیم بالای پلهها و حس کردم جلویم محل وسیع و میدانگاه بزرگی است. نسیم خنکی بهصورتم خورد. تنم عرق کرده بود. ضربانم بیشتر میشد.همه جمع ایستادند. زانوهایم ذقذق میکرد. دلم میخواست بنشینم. خنکای سنگفرش مسجدالحرام که به پیشانیام دوید فهمیدم سجده کردهام و اگر ناخودآگاهم حالت بهتری در ابراز بندگی بلد بود حتما به همان حال درمیآمدم.سر از سنگفرش که بلند کردم خودم را وسط مسجدالحرام پیدا کردم روبهروی قبلهای که سالها به سویش نماز خواندهام با آن پردههای سیاه و مردمی که گردش میچرخیدند.
و رفقا یادتان باشد این اتفاق از تکرارنشدنیترین لحظات زندگی است؛ لحظهای که عظمتش روح انسان را در کالبد جابهجا میکند.مثل جرم کوچکی که در جاذبه جرم بزرگتر، دور آن میچرخد گرد کعبه طواف آغاز کردیم. هر دوری که تمام میشد دست بلند میکردیم سمت حجرالاسود و فریاد میزدیم «اللهاکبر» که یعنی «خدایا چاکرتیم، به ما نگاه کن». گشتیم و گردیدیم و چرخیدیم تا 7 دورمان تمام شد.2رکعت نماز طواف عمره تمتع میخوانم. ما همیشه رو به قبله نماز میخواندیم و اینجا روبهروی قبله. فرقش مثل این است که بچه زیر سایه پدر و مادر بزرگ میشود ولی گاهی در آغوشش قرار میگیرد.به چشم ما که دماوند و حداقل توچال را کوه میدانیم، صفا حداکثر تپهای سنگی است. از بالای آن سعی را شروع کردیم و هربار با رسیدن به مهتابی سبز هروله کردیم و رفتیم و آمدیم و آمدیم و رفتیم و هروله کردیم تا بر فراز مروه، سعی را به اتمام رساندیم.احرام تمام شد. قدیمیترها انگار که ما حجاولیها داماد شده باشیم بهما تبریک گفتند و ما هم انگار تازه به دنیا آمده باشیم نیشمان تا بناگوش باز بود. تازه ساعت 3نیمهشب بود و حالا که کارمان تمام شد خستگی را نرمنرمک حس کردیم.از مسعی وارد مسجدالحرام شدم. باز هم همان نسیم ابتدای کار وزید. باید از خدا دوباره تشکر میکردم. ایستادم روبهروی قبله و قامت بستم: 2رکعت نماز شکر میخوانم در آغوش خدا برای نزدیکی هر چه بیشتر به خدا، اللهاکبر.