دستاوردهای زندگی مدرن و آنچه از طریق رسانههای ارتباطی به کل جامعه صادر میشود، آثار قابل تأملی بر سبک و سیاق زندگی زنان، بر جای مینهد که میتواند به نوعی، خود هم مثبت و هم منفی باشد.
آمار پذیرفتهشدگان دانشگاهها نشان میدهد که نه تنها هر سال تعداد دخترانی که وارد دانشگاه میشوند، نسبت به سال گذشته فزونی مییابد، بلکه، هیچ تناسبی میان تعداد دختران و پسران دانشجو برقرار نیست (آمار دختران به اندازه قابل توجهی بیشتر از پسران است)، با این حساب تعداد زنان تحصیلکردهای که مناصب بالای فنی و اداری را از آن خود میکنند، افزایش مییابد ولی آیا به همین شکل، باورها و اندیشههای جامعه در مورد زن، هویت او و جایگاهش در خانه و جامعه هم بهبود یافته است؟
تقابل دستاوردهای زندگی مدرن با سنتها ، روند سریعی دارد، بنابراین فرصت برای جایگزین کردن فرهنگ مناسب که متناسب با ساختار تازه شکل یافته جامعه زنان است، وجود نداشته و این باعث شده است که با نوعی بیالگویی و بیهنجاری مواجه شویم، نتیجه تسری این بیهنجاری و گستردهتر شدن دامنه این تضادها به کل اجتماع میباشد. در واقع هنوز نمیدانیم که این موجودات معلق (زنان) را ضعیفه خطاب کنیم یا زنانی که میتوانند مقتدرانه در عرصههای اجتماعی حضور داشته باشند.
در حقیقت مشکلی که امروز برخی زنان با آن رودررو هستند «سردرگمی نقش» است، او نمیداند که تنها باید همسر و مادر باشد و به همین نقشها اکتفا کند یا زنی اجتماعی و مدرن با الگوهای تزریق شده و یا شاید میتواند ترکیبی از هر دو باشد.
این بیهنجاری میتواند مشکلات فراوانی بیافریند، زنی که خود را در هیچ کدامیک از دستهبندیهای جامعه نمیتواند جای دهد و وجوه اشتراکی را با آنها نمییابد، چگونه میتواند به هنجارها و ارزشهای آن گروه تعلق خاطر داشته باشد و چگونه میتواند متعهدانه ایفای نقش کند؟
این دلسردی نقش که ناشی از بیهنجاری است، فرد را در برقراری ارتباط با خود خویشتن و دیگر عناصر جامعه (خانواده، دوستان، خویشاوندان، جامعه شغلی و تحصیلی و...) دچار اختلال میکند و باعث میشود شخص رفتهرفته خود را به انزوا بکشاند.
آنچه گفته شد شرح و بسط مناسبات درون جامعه است اما حال باید به این موضوع پرداخت که برخی نهادهای جامعه چگونه به نهادینه سازی این مناسبات میپردازند. مدرسه یکی از نهادهایی است که بعد از خانواده، کودک بیشترین اثرپذیری را از آن میگیرد و نقش ویژهای در رشد و تعالی کودک و سایر افراد جامعه دارد، در واقع مدرسه به عنوان یکی از نهادهای آموزشی اجتماعی شدن را به دانشآموزان میآموزد.
اما این یادگیریها و تأثیرپذیریها باید به گونهای باشد که روند اصلاح و آهنگ توسعه و پیشرفت را تسریع کند نه با ارائه کتابهایی که حاوی کلیشههای جنسیتی است آگاهانه یا ناآگاهانه تفکر کودکان را به صورتی نامطلوب قالبریزی کند.
در یک نگاه اجمالی به کتابهای مقاطع مختلف تحصیلی متوجه میشویم که در تمامی دروس (به غیر از زبان انگلیسی) نقش مردان و حضور آنها به شدت چشمگیر است، به عنوان مثال در کتابهای علوم اجتماعی نقش مرد 90 درصد و نقش زن 10 درصد، در کتاب های ریاضی سال سوم راهنمایی نقش مرد 77 درصد و نقش زن 23 درصد است.
توزیع مشاغل مندرج در کتاب آمارگیری جمعیت (حتی 14 سال پیش) درسال 1370 نشان میدهد که در هیچ یک از 21 گروه فعالیت حرفهای، نسبت زن و مرد در کتابهای درسی با نسبت آنان در آمارگیری جاری جمعیت سازگار نیست و فعالیتها و مشاغل مطرح شده برای دختران همان ادامه نقشهای سنتی (مادری، معلمی و پرستاری) است در حالی که فعالیتهای پسران حرفهای (مهندسی؛ جامعهشناسی، پزشکی) است.
این قبیل برخوردهای آموزشی باعث میشود که ارتقای فرهنگ عمومی جامعه، ناممکن شود و ما را دچار نوعی پارادوکس میکند، پارادوکسی که در آن تمام پتانسیل و توانایی یک زن برای حضور در اجتماع فدا میشود و یا مادر شدن باید فدای حضور و نقش اجتماعی شود، آنچه در این میان باید از سوی کمیتههای تألیف کتب درسی در نظر گرفته شود، ارائه الگویی بینابینی است که در آن نه تنها هیچ یک از نقشها فدای دیگری نمیشود بلکه میتوان قلههای موفقیتهای اجتماعی را درنوردید.