خانوادهای که گاه سوی سنت و گاه سوی مدرنیته میرود و در خانهباغی بزرگ با معماری قدیمی در یزد زندگی میکنند. پسندیده از طرفی در خانوادهای سنتی بزرگ شده و از طرف دیگر دارد بهطور غیابی با پسر یکی از خانوادههای اعیان شهر که مقیم امریکاست ازدواج میکند و میخواهد از این دیار برود.
جزئیات و حواشی در «یک حبه قند» بسیار اهمیت دارند و کارگردان، ریزهکاریهای رفتار تمام شخصیتها را از همان ابتدای ورود بازیگران به فیلم نشان میدهد. حتی قطع و وصلشدن مداوم برق و تکرار و بحث بر سر این موضوع یکی از حاشیههای اصلی این داستان است.
روز قبل از عروسی هر کس وظیفهای دارد و همه مشغول انجام کارهایشان هستند.پسندیده، لباس عروسیاش را خودش دوخته و فقط تزئینات دامن لباسش مانده که با کمک خواهرهایش آماده میشود. خواهرها معمولاً با هم کار میکنند و هرجا که جمع میشوند، صحبتهای خصوصی و زنانهشان هم بهراه است و درباره موضوعهای مختلف با هم شوخی میکنند. میوهها را در حوض خانه میشویند، برای شام مراسم عروسی، برنج پاک میکنند، برای آمادهشدن از یکدیگر لباس و جواهرات قرض میگیرند و...
شب قبل از عروسی مراسم کله قندشکنی است. کله قند را مرد بزرگ خانواده عروس میشکند، اگر قند با یک ضربه بشکند، میگویند بچه اول پسر میشود! دامادهای خانواده معمولاً با هم کشمکش دارند و خلق و خویشان به هم نمیخورد. یکی از آنها روحانی است و یکیدیگر تازه از زندان آزاد شده و بیشتر با تلفن همراهش سرگرم است و هر کس را که گیر میآورد، برایش پیامک میخواند.
نوهها هم هر کدام مشغول کار خودشان هستند، یکی مدام سرش در رایانهاش است، از دیگران چیزهایی درباره اینترنت میپرسد و روی آیفون (iphone )خالهاش -که خانواده داماد برایش هدیه آورده- برنامه نصب میکند.
یکیدیگر دنبال تلفن همراهش میگردد که از زمان ورود به خانه مادربزرگ گم شده است. نوههای کوچکتر هم مشغول شیطنت و بازی هستند.
دایی، بزرگ خانواده است و همه به او احترام میگذارند؛ ساده و سنتی است و با وسواس خاصی قندهای عروسی را یکاندازه و مرتب خرد میکند. اگرچه با سرگرفتن این عروسی موافق نیست، اما چوب هم لای چرخش نمیگذارد. برای موافقنبودن هم دلایل خاص خودش را دارد. البته کینهای قدیمی نیز از خانواده داماد دارد و خواسته قلبیاش ازدواج پسندیده با برادرزاده همسرش (قاسم) است. دایی بهصورت مستقیم این خواسته را نمیگوید، اما از صحبتهایش با خواهرش و همچنین پچپچ های خواهرهای پسندیده درباره قاسم میتوان بهسادگی به این موضوع پی برد.
تمام بازیگران سعی میکنند با لهجه یزدی صحبت کنند، بعضی بهخوبی میتوانند این کار را انجام دهند، اما بعضیدیگر از پس این کار برنیامدهاند که اتفاقاً جزو بازیگران کلیدی فیلم هستند. بازی خوب بیشتر بازیگران و شوخیها و گفتوگوهای بجایشان مخاطب را جذب میکند، اما پرداختن زیاد به این نکات روند فیلم را کمی کند میکند و بیشترین دقایق فیلم صرف توضیح حواشی میشود که البته همین حواشی سعی میکنند داستان اصلی را شرح دهند.
داستانهای جن و روح در کودکی تمام ما حضور داشته است. آنچه را از دهان بزرگترها میشنیدیم یا در داستانها میخواندیم، برای دوستانمان تعریف میکردیم و از ترسی که در چهرههایمان پیدا میشد، خوشمان میآمد. پسر بچهای که چراغهای رنگی را آورده، با یکی از بچهها از جنهای انباری خانه حرف میزند؛ جنهایی که البته به گفته خودش آنها را ندیده! سه تا از پسر ها شب عروسی برای پیداکردن جنها به انباری میروند. چراغ انباری روشن است و صداهایی از داخل شنیده میشود، بهگمانشان جن داخل انباری است. دو پسر بزرگتر فرار میکنند، ولی پسر کوچکتر (علی) از ترس خشکش میزند و خودش را خیس میکند. او از این اتفاق شوکه میشود.
بعد از این ماجرا علی را به اتاق دایی میبرند. دایی همه را از اتاق بیرون میکند و فقط خودش با علی در اتاق میماند و سعی میکند او را آرام کند. برای شوخی با علی حبهقندی را پشت دستش میگذارد و به سمت دهانش پرت میکند و از علی هم میخواهد این کار را یاد بگیرد. فردای آنروز دایی هنگام صبحانهخوردن چشمش به علی میافتد و قندی به هوا پرت میکند. کلید قسمت نهایی فیلم در این شیطنت دایی است...