درسهایت روی هم تلنبار شدهاند. فرصت نمیکنی سرت را بخارانی. خستهای. بیشتر روزها خستهای و خودت را روی زمین میکشی تا به شب برسی. گاهی که خوشحالتری روزت حتی زودتر هم تمام میشود. یکعالمه قول به این و آن دادهای. همه از تو انتظار دارند. همه از تو متوقعاند. تو دنبال وقت اضافهای هستی که کارهای نیمه کارهات را تمام کنی. گاهی سرت را بلند میکنی و آن وقت اضافه را از خدا میخواهی.
فکر میکنی خدا نگاهت نمیکند. خدا زمین و ماه و خورشید و زمانش را آفریده است و دیگر کاری به کار این چیزها ندارد. فکر میکنی دیگر به خود آدمها مربوط است که با وقتشان چهکار کنند. فکر میکنی و کمی ناامیدانه آب دهانت را قورت میدهی و سعی میکنی لجت درنیاید. اما لجت میگیرد. لجت گرفته است. تو میخواهی زمان را رام خودت کنی. میخواهی فرمانروای وقتها باشی. هر وقت تو بخواهی صبحت از راه برسد. هر وقت بخواهی شب تو شب بشود. هر وقت دوست داشته باشی زمان کش بیاید و هر وقت اراده کنی زود سر و ته همه چیز هم بیاید و تمام بشود. تو خیال میکنی اسیر زمان هستی.
طوری که همه زندگیات در دست اوست. مثل یک جور برده ولی خیلی پنهانی. فکر میکنی به تو ظلم شده است که در بند زمان ماندهای. خیال میکنی بیانصافی است که تو ساعت خودت را، روزهای خودت را، دقیقههای خودت را و لحظههای خودت را نداری. تو داری لحظه به لحظه اسارت میکشی و این آزارت میدهد، چه فرقی میکند زندانت چه اندازه وسعت داشته باشد و زندانبانت چهقدر مهربان یا نامهربان است، بندهای زمان، نوک تیز عقربههای همیشه دوان ساعت، روی شانهات، دور بازوهایت، به پشتت و گرد ساق پایت پیچیدهاند و تو را آزار میدهند، میخواهی برفراز زمان، روی بام ساعات و شب و روز و ماه و سال ایستاده باشی، و زیستن بر فراز زمان را تجربه کنی...
اشتباه نکن! اینطور نیست که خدا نشنیده باشد، چه فکر کردهای؟ مگر میشود خدا زمین و آسمان و ماه و خورشید را آفریده باشد و بعد بیخیال تو و این میل شدید و بیپایان تو به فرمانروایی بر زمان، تو را در این چهاردیواری اسیر کرده باشد؟
نه! نمیشود! باید بگردی... به دستهایت نگاه کن! ببین تازیانهای برای رام کردن این اسب سرکش پیدا نمیکنی؟ به پاهایت دقت کن، شاید جایی، راهی، ابزاری پیدا کنی برای اینکه حرکت عقربهها را به میل خودت تند و کند کنی، ببین هیچ چیزی پیدا نمیکنی که بشود با آن خورشید را به آسمان چسباند یا جلوی آمدن ماه را گرفت؟
پیدایش کردی؟ شاید چیزی در سرت، توی مغزت باشد، چشمهایت را ببند، یک لحظه چشمهایت را ببند! واقعاً میگویم، ببند و بخواه که روز باشد، حالا چشمهایت را باز کن! میبینی؟ بخواهی روز میشود، خیال روز را که میکنی میتواند روز باشد، شب میخواهی؟ خیال کن که شب است! واقعاً شب میشود، حالا گیرم که این شب، شب روشنی است، شبی است که خورشید هم در آن میتابد، چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که خواستهای شب باشد و البته خوب! شب است!
نه فقط میشود بر بام زمان ایستاد و از آن بالا همهچیز را تماشا کرد، که میشود سوار زمان شد، میشود مهار زمان را کشید و به هر طرف کشید، میشود لحظهها را کش داد، به عمق لحظهها رفت، لحظهها را تکهتکه کرد، زیر و رو کرد، قطره قطره چشید... اگر ساعت برایت به معنی زمان نباشد... اگر زمان ساعتی را رها کنی و زمان خودت، زمان واقعیات، زمانی را که در آن زندگی میکنی در نظر بگیری، نه فقط اسیر زمان نیستی، که زمان را اسیر میکنی و به چنگ خودت در میآوری!
چه سخت است زندگی در قفس زمان، و چه لذتی دارد سواری گرفتن از زمان، چه لذتی دارد وقتی لحظههای لذت بخشات را کش میدهی آنقدر که طعمشان سالها زیر زبانت بماند و لحظههای اندوه را چنان به هم میچسبانی و فشرده میکنی که چندثانیهای بیشتر نباشد و بعد محو شود در زمین بزرگ زندگیات! کی گفته ساعت همیشه راست میگوید؟ کی گفته ساعت و تقویم و سالنامه ملاک ما برای زمان هستند، خدا، همان خدا که گاهی فکر میکنی به تو گوش نمیدهد، زمان را برای تو آفریده، نه تو را برای زمان! پس بلند شو، اسب سرکشت آمادهی سواری دادن است، همت کن و سوار شو!