بعضیها که انگار نیستند. نیستند و هستند یا هستند و نیستند. نمیدانم کدامشان، نمیدانم چهجوری. ولی واقعاً همین است که میگویم. بی هیچ کم و کاست.
توی یک تولد هستیم انگار یا یک همچین چیزی. جاییکه میشناسمش و گویی با گوشهگوشهاش آشنا هستم ولی هرچه فکر میکنم با هیچجای مشخصی نمیخواند. همهچیز را خوب میشناسم. این میزهای شیشهای شفاف، این صندلیهای سبز وسط سالن و این تابلوهای متنوع را بارها دیدهام انگار و یک عالم خاطره از آنها دارم. ولی هرچه فکر میکنم نمیدانم چرا با هیچ میز و صندلی و تابلو مشخصی که الان بتوانم نام ببرم یکی نیستند.
از خودم میپرسم خواب میبینم یا راست است؟ و خودم جواب میدهم که راست است. حتماً راست است. حتی اگر خواب هم باشد، باز هم راست است. خوب مگر خواب نمیتواند راست باشد؟ ببین چهقدر جزئیات را واضح و دقیق میبینی. همهجا پر از کاغذ و کتاب است؛ انواع کتاب، از کتابهای قدیمی و نفیس گرفته تا کتابهای جدید معمولی. از قرآنهای خوشنویسی با حاشیههای تذهیبشدهی زیبا که نمیتوانم از تماشایشان دل بکنم تا انواع رمانهای امروزی.
تابلوها هم هستند. تابلوهای زیبایی که هرچه فکر میکنم میبینم یکجا و یکباره متولد نشدهاند و یکجا و یکباره به این جشن یا مهمانی یا هرچه که هست نیامدهاند. شاید اینها هدیههایی هستند که کمکم و با هر بار تولد یا مهمانی گرفتنی بهدنیا آمدهاند و از اهالی اینجا شدهاند.
همینطور که دارم میگردم؛ همینطور که نشستهام و به آمدوشد آدمها نگاه میکنم؛ همینطور توی ذهنم سعی میکنم عکس بگیرم از همهچیز. فکر میکنم باید ماجرای این تولد را، این مهمانی را بنویسم. باید بهتر نگاه کنم و دقیقتر گوش کنم تا این سیّالیت عجیب فضا، این بودن و نبودنهای غریب آشنا، این دلتنگی خوب و مهربان، و این انعطاف شگفتانگیز اشیا که هرجا لازم باشد بزرگ و کوچک میشوند و تغییر شکل میدهند، کمی بیشتر یادم بمانند و خودشان را نشان بدهند.
اینجا هرچه که هست لازم است. فقط دلتنگی نیست، فقط مهمانی نیست، فقط... هرچه که هست، آدمها همدیگر را دوست دارند. ناراحت و دلگرفته هم که باشند، همدیگر را دوست دارند. از دست همدیگر عصبانی هم که باشند، همدیگر را دوست دارند. همدیگر را هم که دوست نداشته باشند، اینجا را دوست دارند. چشم دیدن همدیگر را هم اگر نداشته باشند، باز هم بودن زیر این سقف را، بودن در اینجا را، در این مهمانی یا تولد را دوست دارند.
اینها را من از خودم نمیگویم که. اینها را این کتابها و تابلوهای زیبایی میگویند که آدم دوست دارد همهشان را داشته باشد، همهشان را همیشه تماشا کند، همهشان را بخواند یا دستکم نگاهی بیندازد بهشان یا اصلاً همهشان را یکجا ببلعد... اینها را هدیهها و خاطرههای بهترین هدیههایی که به یاد میمانند، میگویند.
اینها را کسانی مثل مریم بیضایینژاد، «یه دختر تازه به دنیا اومده» که تازه 18 سالشان شده میگویند... کجا؟ شمارهی هفتهی قبل دوچرخه را مگر ندیدهای؟ آنجا که مریم میخواهد یکی از 18 آرزویش را به دوچرخه بگوید: «میدونی آرزوم چیه؟ میخوام یه روزی عضو تحریریهات بشم! میدونم آرزوی بلندپروازانهایه، اما من بهش میرسم. مطمئن باش. حتی اگه این وسط تنها کسی که قبولم داشته باشه خودم باشم!»
میبینی؟ خواب هم که باشی راست است. توی بیداری هم که ببینی به خواب میماند... من هم مطمئنم زیاد طول نمیکشد که مریم به آرزویش برسد؛ ولی میبینی آرزوی بلندپروازانهی مریم چهقدر آدم را سر ذوق میآورد. مریم میداند تنها نیست و یک عالم نوجوان 13-14 ساله یا شاید 15-16 ساله به اضافهی یکعالم نوجوانهای کوچکتر و بزرگتر دوچرخهای قبولش دارند و دعا میکنند که او هرچه زودتر به آرزویش برسد...
سردبیر