آنها از سیاهی سایهها نمیترسند و میدانند سیاهترین و ترسناکترین سایهی جنگل، از آنِ خودشان است.
آنها به تابلوهای «شکار ممنوع!» میخندند و اوقاتشان تلخ میشود اگر بفهمند محیطبانی در نزدیکیشان پرسه میزند. ردپاها را با دقت وارسی میکنند. تازهبودن خاک بهوجدشان میآورد، زمین را بو میکنند و با وارسیکردن ردپاها، زمان احتمالی آخرین عبور یکگله گورخر را حدس میزنند.
من از آنها میترسم. نه ازاینکه لولهی تفنگشان نشانهام بگیرد. نه! من از آنها میترسم چون وقتی سر برسند، باید نگران خرسها و تولههایشان بود، نگران ببرها و پلنگهای سفید خوابآلود هم! باید فاتحهی تمام گربههای وحشی راهگمکرده، تمام خرگوشهای بازیگوش را خواند. من از آنها که از غرش شیرها نمیترسند، میترسم. انگشتهایشان بهجای نوازشکردن عادت کرده که ماشه را بچکاند. انگشتهای اشارهای که به عمق جنگل اشاره دارد؛ بهجایی که صدای تیرهایشان، آمدن شب را ترسناکترین اتفاق دنیا میکند.
آنها که سرمیرسند، درختها دستهایشان را میدهند بههم و ماه خودش را پشت ابرها گم میکند؛ اما زمینخوردنی در کار نیست. دستبرداشتنی در کار نیست، وقتی ویترین شیک فروشگاهها، چشمانتظار پوست سمور و خرس و خرگوش است؛ وقتی خانمی سفارش کله قوچی داده تا وسط دیوار پذیرایی خانهاش بکارد و وقتی گوشت گوزن و آهو به دهان خیلیها مزه میدهد.
نشستهام زیر نور ماه و به صدای جغدی- که از دل جنگل تا سیمهای برق را یکنفس پرواز کرده- گوش میدهم. درختها از نور ماه روشناند، انگار نقرهپاشی شده باشند. خواب به چشمهایم نمیآید. نکند امشب همان شبی باشد که تو شکار میشوی! نکند خوابم ببرد و تو صدایم بزنی! نکند تیرهای وحشی شکارچیها با دندانهای تیزشان تنت را بِجَوند!
روباهی را میبینم که برای رفتن از درختی به پشت درختی دیگر اینپا و آنپا میکند. سنجابی را میبینم که با کوچکترین صدایی فندق از دستش میافتد. نه... نمیخوابم. در این جنگل سیاه، اعتمادی به خواب نیست!