در میان این دسته خاطرات، میتوان به خاطرات محمد عرب معروف به شیخ المعاونین و نخستین معاون دکتر علیاکبر ولایتی در وزارت امور خارجه اشاره کرد. این مجموعه که تا چندی دیگر از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به چاپ خواهد رسید، حاوی خاطرات این دولتمرد از جریان انقلاب و پس از آن است. آنچه از پی میآید، گوشهای از این خاطرات است که به لطف مرکز اسناد انقلاب اسلامی در اختیار ما قرار گرفته است.
شهادت حاج آقا مصطفی
من آقا مصطفی را از نزدیک نمیشناختم. شهادت او انعکاس زیادی در ایران داشت، بهخصوص که امام فرمودند شهادت ایشان از الطاف خفیه الهی است. مسائل جدید با شهادت ایشان آغاز شد و مبارزان قوی و علما و روحانیون از این فرصت برای ایجاد اجتماعات ضد حکومت شاه استفاده و زنجیروار سخنرانیهای مهیج در مساجد و حسینیهها ایراد کردند. از جمله محرکین و سخنرانان پرحرارت، شیخغلامعلی سلیمی بود که خیلی جدی در مراسم ختم، در یکی از مساجد بازار قم، بر منبر سخنان تندی علیه شاه ایراد کرد. من آن روز در کارخانه، مشغول کار بودم ولی وصفش را از دیگران شنیدم و بازاریها هم سعی کردند او را با لباس عادی از مجلس خارج کنند. لباس او را درآورده و لباس مبدل به او پوشانده و از وسط جمعیت ایشان را فراری داده بودند، ایشان هم به سمت باغ پنبه (تکیهیزدیها) رفته و سوار موتور شده و فرار کرده بود. ایشان چون فکر میکرده اگر به خانه خودش برود دستگیر خواهد شد، به موتورسوار میگوید که به سمت خانه ما بیاید. خانم من هم ایشان را به زیرزمین میبرد. وقتی به خانه رفتم، دیدم او در زیرزمین نشسته و خیلی بیخیال در حال کتاب خواندن است. خیلی نگرانش بودم. نمیدانستم او را کجا ببریم تا کسی سراغش نیاید. در همین افکار بودم که اواسط شب آقایان بازاری به من اطلاع دادند که قرار است آقای سلیمی را به خمین نزد آقای پسندیده ببرند چراکه آنان تنها مکان امن برای حفظ جان سلیمی را منزل آیتالله پسندیده برادر امام در خمین تشخیص دادند، لذا ساعتی بعد از نیمه شب آمدند و ایشان را به خمین بردند.
مقاله رشیدی مطلق
کار مبارزه بالا گرفته بود و هر بهانهای فرصتی را برای ابراز انزجار و مخالفت علیه شاه پدید میآورد. یکی از آنها مقاله توهینآمیز رشیدیمطلق در روزنامه اطلاعات بود. پس از انتشار این مقاله در 17دی جمعی از مردم و طلاب و روحانیون به اعتراض علیه اهانت به ساحت مرجع عالیقدرشان حضرتآیتالله خمینی به خیابانها ریختند. در آن روز آقای حاجحسین خردمند تبعیدگاه خود را به صورت غیرمجاز ترک کرده بود و برای اینکه در صحنه حضور داشته باشد، میخواست از منزلش بیرون بیاید. آقای عباس سلیمانی به من خبر داد. من ترسیدم که او را بشناسند و دستگیرش کنند. خیلی سریع با همان پیکان یشمی خودم رفتم در منزلش، ایشان را روی صندلی عقب نشاندم و کلاهی سرش گذاشتم تا شناسایی نشود.
به میان تظاهرکنندگانی رفتیم که روحانیون و بازاریان آنها را هدایت میکردند. البته در زدوخوردها نبودم چون حاجحسین را به خانهاش برمیگرداندم. برنامه ما در آن روز آتشزدن دفتر روزنامه اطلاعات در قم بود اما به هر دلیلی حضور در تظاهرات ضروری دانسته شد و ما نیز از آن کار منصرف شدیم. حضور علمای قم در این صحنه از اهمیت خاصی برخوردار بود. حضرت امام، رهبر انقلاب نیز پیام پرارزش و دلگرمکنندهای صادر فرمودند. فردای آن روز، دستگیری عده زیادی از علما از جمله آیات عظام مشکینی، یزدی و مؤمن صورت پذیرفت. روزهای 23 و 25دی هم حزب رستاخیز در حمایت از شاه در قم تظاهراتی به سمت حرم برپا کرد.
نماز عید فطر و پخش اعلامیه امام
نماز عید فطر سال1357 در قم با امامت آقای سیدصادق روحانی در 13شهریور برپا شد که صفهای آن از حرم تا پل راهآهن (که میدانی بزرگ و بیابانی در بلوار امین بود) ادامه داشت. در آن روز یکی از بازاریها حسن، عباس یا حسین سلیمانی به من گفتند که میخواهیم اعلامیه امام را ببریم و در نماز عید فطر پخش کنیم. چون روی پل و زیر پل کماندوها ایستاده بودند، آنها گفتند: «چه کار کنیم». من گفتم: «من این کار را میکنم». آنها گفتند: «اعلامیهها زیاد است و صندوق عقب ماشین پر میشود!» ولی من باز قبول نکردم. صندوق ماشین را پر کردم. من و خانم و بچهها برای خواندن نماز سوار ماشین به طرف پل رفتیم و در انتهای جمعیت قرار گرفتیم و قرار شد با همان دوستان اعلامیهها را بین مردم پخش کنیم. در صندوق ماشین نیمهباز بود و قرار شد چند نفر از آقایان هم در صف نماز نروند و اواخر نماز مثلا در تشهد شروع کنند به پخش اعلامیهها. یک مرتبه 20-10 نفر از جوانها در مدت 3-2دقیقه ماشین را خالی کردند و من هم بلافاصله با خانواده فرار کردم و آن روز نماز نخواندم، ولی اعلامیهها را بردیم و پخش شد. زمانیکه رسم شد در لوله تفنگ ارتشیها گل گذاشته شود، خانم من از نماز عید فطر به بعد اینکار را به همراه پسر کوچکم علی انجام میداد. در آن زمان علی تازه زبان باز کرده بود و جلوی سربازها که میرسید میگفت: «مرگ بر شاه».
روز 17 شهریور من به همراه خانواده در تهران بودم. عصر آن روز یکی از جوانان فامیل که بعدها سردار سپاه شد، با لباس پاره و بدون کفش سراسیمه وارد شد. با حرارت ماجرای اجتماع مردم در میدان ژاله را که علیه شاه شعار میدادند آغاز کرد و در ادامه گفت: «کماندوها مسلسل بهدست به میان مردم آمده و با بهرگباربستن مردم بیدفاع خون بر زمین جاری شد. جوانها یکی پس از دیگری کشته و زخمی شدند و تعداد زیادی را تا جایی که امکان داشت به بیمارستان بازرگانان خیابان ری انتقال دادند».
خبر خروج امام از عراق
یک روز از رادیو مونتکارلو شنیدم که امام از عراق خارج شده و به سمت کویت رفته ولی لب مرز ایشان را راه ندادهاند. بعد از شنیدن این خبر، با پیکان راهی کارخانه آجر ماشینی شدم. در راه آقای مشکینی را دیدم که پیاده میرفت. ایستادم و سوارشان کردم و موضوع را به ایشان گفتم. ایشان از این موضوع اطلاعی نداشت. به هرحال امام پس از آنجا به فرانسه رفت. من در آن زمان معتقد بودم که فرانسه از این جهت امام را پذیرفت که وجهه جهانی خودش را در بین مسلمانها و ایرانیها و علما نسبت به انگلیس و آمریکا بالا ببرد و این کار برای او به جز ادعای آزادی و آزادیخواهی مخاطراتی نداشت. در آن زمان رسم شده بود که علمای از تبعید برگشته، صبحهای جمعه سخنرانی کنند. این مجلس را بازاریها تشکیل داده بودند. روزی من و آقای اسلامی در حال رفتن به جلسه سخنرانی آقای مشکینی نزدیک تکیه یزدیها آقای منتظری را دیدیم که بقچهای همراه با خود داشت. آقای اسلامی جلو رفت و پس از سلام مرا به او معرفی کرد.
استقبال از امام
زمانی که قرار بود امام به ایران بیایند، روز دهم بهمن کمیته استقبالی تشکیل شد که شالوده و اساس کار آن دست هیأتهای مؤتلفه اسلامی بود. آقایانی از قبیل حاج اسدالله بادامچیان، امانی، عسکراولادی، عراقی و چند تن از بچهها از قبیل نوادگان حاج آخوند رستمآبادی مانند آقایان حسن و ابوالحسن طباطبایی و حسامالدین انتظاری، حضور داشتند. من و جمعی از دوستان نیز حدود 20نفر از قبیل آیتالله ربانیشیرازی در رأس تشکیلات و حاج حسین کشور و حسن خلیلیان سوار مینیبوس شده و به طرف تهران حرکت کردیم که شب رسیدیم. خیلی از دوستان و آشنایان و اعضای جبهه ملی و نهضت آزادی در مدرسه رفاه بودند. شب در منزل حاج حسن تهرانی ماندیم که امام نیامد و صبح که بلند شدیم، تصمیم گرفتیم به بهشت زهرا برویم. در سر راه چهارراه چیتسازی نیروهای ارتشی و کماندوها مستقر بودند و ما در ماشین شعار میدادیم که ناگهان سرهنگی جلوی مینیبوس آمد و گفت: «بیایید پایین». حاجحسین کشور از پله ماشین گفت: «نمیآییم». سرهنگ تهدید به تیراندازی کرد.
حاجحسین کشور پیراهنش را پاره کرد و گفت: «بزن!» ولی سرهنگ این کار را نکرد و آن موقع به شجاعت ایشان پی بردم. خلاصه سرهنگ گفت: «پس شعار ندهید، اما ما همگی کمی جلوتر شروع به دادن شعار (وای به حالت بختیار، اگر امام امروز نیاد) کردیم و به سمت بهشت زهرا رفتیم. ازدحام جمعیت در بهشتزهرا من و همسرم را از هم جدا کرد و هر یک به تنهایی به قم برگشتیم. من جلوی جایگاه ردیف اول ایستادم . آقای صدوقی پشت میکروفون میگفتند: «امام آمد! بروید کنار جا بدهید». هلیکوپتر امام نشست. ازدحام زیادی بود. امام نمیتوانست پیاده شود و آقای صدوقی به آقای مطهری گفت: «شما بگویید» و ایشان دو سه مرتبه در اخطارشان تأکید فرمودند: «حفظ جان امام از اوجب واجبات است. راه را باز کنید». مردم راه دادند و امام پیاده شده، به سمت جایگاه حرکت کردند. بعد امام فرمودند: «من تو دهن این دولت میزنم. من دولت تعیین میکنم». من تمام اینها را به چشم خود دیدهام و هر بار که از تلویزیون پخش میشود، یاد آن روزها میافتم.همسرم برگشت به قم از قضا راننده یک فولکسی مقابل همسرم نگهداشت و گفت: «اگر قم میروید بیایید». چون چند نفر مرد بودند همسرم میترسد ولی راننده خودش را شاملو معرفی میکند. بعد سوار شده و تا قم در مورد سیاست حرف میزنند. در مدرسه رفاه و علوی بچههای مبارز و سابقهدار و پیروان امام در زمان تبعید نیز بودند و من یادم است که آقای درخشان در آنجا فعال بود و در آن زمان دولت بختیار هنوز تهدید میکرد ولی مردم توجه نمیکردند.
گرفتن رادیو توسط مردم
روز 21 بهمن بود که من همراه آقای حدادزاده و علی سلیمانی از کارخانه آجرماشینی میآمدیم. من رادیوی ماشین را روشن کردم که ناگهان اعلام کردند مردم رادیو را گرفتند. ما به سمت منزل حداد در سفیدآب و سرحوض پیچیدیم و شیشه ماشین را پایین کشیده و صدای رادیو را بلند کردیم و فریاد زدیم: «رادیوهایتان را روشن کنید، مردم رادیو را گرفتند». هنگامی که به خانه رسیدم سریع 4ساعت از صدای گوینده رادیو و پیامهای مسئولان را ضبط کردم.