تاریخ انتشار: ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۳:۴۵

همشهری آنلاین- هلن صدیق بنای: یکی بود یکی نبود...اندر حکایت انصاف آورده‌اند که...

روزی روزگاری دزدی در راه، بسته‌ای به غارت برد. بسته‌ای که در آن چیز گرانبهایی پنهان بود . از قضا پیوست آن شی گران بها دعایی نیز سنجاق شده بود. 

دزد حکایت ما، بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند؛ این چه کاری است، چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: دعای پیوست مرا تکان داد. چرا که صاحب مال عقیده داشت، دعای پیوست، مال او را حفظ می‌کند.

اگر آن را پس نمی‌دادم  در عقیده  و باور صاحب آن مال، خلل وارد می‌شد. آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار نه در مرام من  و نه در حکم انصاف است.

 

من دزد مال او هستم، نه دزد دین و باور‌های او.

حکایت که بدین جا رسید همه همراهان مرام او را پاس داشتند. چرا که او  در بین آنها یک دزد با انصاف بود.

 

صبر کنید... حکایات همچنان ادامه دارد...

 

 

منبع: همشهری آنلاین