تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۶:۰۸

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: در روزگاران کهن اندر حکایت تدبیر و درایت آمده است که...

روزی، روزگاری در دل شهری کوچک، پیرمردی فقیر هر روز در بازارشهر گدایی می‌کرد. مردم شهر حماقت و ساده‌لوحی این پیرمرد را را دست انداخته و او را دست مایه خنده و تمسخر خود قرار می‌دادند.

آنها با نیرنگ و برای اثبات حماقت این پیرمرد هربار٬ دو سکه به او نشان می‌دادند، یکی از طلا و دیگری از نقره ... اما این گدای به نظر ساده لوح، همیشه سکه‌ی نقره را انتخاب می‌کرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و برای امتحان این حماقت، دو سکه به او نشان می‌دادند ومی‌دیدند که آن مرد همیشه سکه‌ی نقره را انتخاب می‌کند.

تا این که مرد مهربانی از راه رسید و با دیدن این ماجرا، این که پیر‌مرد فقیری را این طور، دست ‌انداخته و می خندند٬ ناراحت شد.

روزی، در گوشه‌ی از میدان به سراغ پیرمرد گدا رفت و گفت: پدر جان، هر وقت کسی به تو دو سکه نشان داد٬ تو سکه‌ی طلا آنی‌که رنگش زرد است را بردار.

 

این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر این جماعت دستت نمی‌اندازند.

پیرمرد ساده لوح حکایت ما لبخندی زد و پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه‌ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نخواهند داد، تا ثابت کنند، من احمق تر از آنها هستم.

شما نمی‌دانید تا حالا با این تدبیر چقدر پول از این آدم‌ها گیر آورده‌ام...

پیرمرد گفت؛ هرگز کسی را در زندگی دست کم نگیر!  از طرفی اگر کاری می‌کنی که هوشمندانه و با درایت است، اشکالی ندارد، دیگران تو را احمق فرض کنند.

و حکایات ما همچنان مدبرانه باقی است...

 

منبع: همشهری آنلاین