خطر در کمین، التهاب در روشنی روز، خورشید که میدرخشد روز آغاز میشود، این بار اما روزی سوای روزهای دگر.
اینجا امن است برای دخترکانی که بر لبه تیغ بیرحمی، روزگار میگذرانند.
دور از خطر، دور از دستاندازی شوم سرنوشت.
مدیر مرکز تاکید میکند که اینجا قرنطینه دختران است. او با عکاسی مخالف است. پیش از آنکه در توجیه کار عکاس بکوشیم دلایلش را پشت سر هم ردیف میکند. از نگرانیهایش میگوید، از اینکه این کودکان امانتاند. مبادا چاپ عکسشان در روزنامه دردسرساز شود، مبادا چاپ تصویرشان سبب شود تا در و همسایه سر از زندگیشان در بیاورند، مبادا..... هزار مبادا خانم مدیر را نگران کردهاست و او با جابجا کردن عینک روی چهرهاش میخواهد یک باره همه هزار مبادای هزار توی ذهنش را برای ما بگوید، کمی که آرام میگیرد. نگاه نگرانش بیش از پیش به چشم میآید نگرانی تا ته چشمانش راه گشوده و دلش را شور انداخته است.
آرام آرام راضی میشود تا عکاسمان دوربین را از کیفش بیرون بیاورد و سرانجام اعتماد زره آتش بس میان ما و مدیره مرکز میشود.
اینجا قرنطینه دختران است. ایستگاهی موقت برای دخترکانی که سرنوشتشان باید مشخص شود.
سرنوشت دخترکان این جا بستگی تمام به سرنوشت خانواده دارد. خانم بهشتی همان مدیره مرکز میگوید:«پدر متهم است به جرم، مادر توانایی نگهداری از فرزندان را ندارد. فقر خرخره خانواده را میجود، هیچ راهی برای سروسامان دادن به این دخترکان را ندارد، آنها را به اینجا میسپارند و ما به رسم امانت نگه میداریم تا تکلیفشان روشن شود.»
حداکثر زمان رسمی نگهداری دختران در قرنطینه دختران 24 روز است ولی تعدادی از آنها زمان بیشتری را در اینجا سپری میکنند.
کارکنان مرکز از دختری 13-12 ساله یاد میکنند که یک سال تمام در حالتی موقت در این مرکز زندگی کرده بود. دلیل اقامتش پیگیری شکایت آزار جنسیاش از سوی یکی از بستگان نزدیک بوده و قاضی تشخیص داده که دخترک باید در مکانی بجز خانهاش زندگی کند، انگار در این 12 ماه اقامتش همه به حضورش عادت کرده بودند انگار دلتنگش بودند.
اما در حالت کلیتر دختران اقامتهای 2تا 3 ماهه دارند.تمامی دختران بین 7 تا 18 ساله استان تهران که به تشخیص قاضی پرونده باید در محل امنی نگهداری شوند به این مرکز سپردن میشوند. این دختران درگیر آسیبهای اجتماعی نیستند و بچه فراریها هم تنها در شرایطی میتوانند در اینجا اقامت کنند که باکره باشند و دچار آسیبهای اجتماعی نشده باشند.
بهشتی، مدیره مرکز، در پاسخ به اینکه ظرفیت پذیرش این مرکز چقدر است سرش را بلند کرده و میگوید:« ظرفیت مهم نیست، اگه 2000 تا بچه هم بفرستند اینجا ما جاشون میدیم اما اینجا 25 تخت دارد.»و از شبهایی یاد میکند که تعداد دختران زیاد بوده و تشکهای اضافه را روی زمین پهن میکردند تا همه را جا بدهند.
درمان
اینجا از مدرسه خبری نیست به دلیل موقت بودن اقامت، دختران قرنطینه مدرسه نمیروند ولی به همت مددکاران و کارشناسان مرکز کارهای درمانیشان با جدیت پیگیری میشود.کارهای درمانی این گروه از سرماخوردگی تا دندانپزشکی را شامل میشود.
کارکنان مرکز نسبت به انجام کامل کارهای درمانی حساسیت زیادی به خرج میدهند و گاهی نیز تا پایان کار درمان از انتقال دختران به محلهای همیشگی خودداری میکنند.
سیمین دختر 15 سالهای است که در یک حادثه بخش زیادی از صورت، هر دو دست و پاهایش سوخته و مدتهاست کار درمانش ادامه دارد.
ناچار است دستکشهای مخصوصی دست کند که گوشت انگشتانش پس از چند عمل جراحی به هم نچسبد. خودش میگوید:«دکتر گفته اگه مراقب نباشم دوباره انگشتام بهم میچسبه و باز هم باید عمل بشم.»چند بار تن به تیغ جراحی سپرده و دو روز بعد از حضور ما نیز به اتاق عمل سپرده میشود تا کارهای ترمیمی روی صورتش انجام شود.
یکی از پرستاران مرکز با اشاره به صورت سیمین توضیح میدهد: حالا صورتش خیلی بهتر شده و تیم پزشکیاش امیدوار است که با چند عمل دیگر شاهد بهبودی کامل باشیم.»
فکر میکنید هزینه صد میلیون تومانی این عمل جراحی را کدام سازمان یا نهاد دولتی برعهده میگیرد، پیش از آنکه به خیالپردازیتان دامن بزنید به اطلاعتان میرسانم که این هزینه را پزشکان خیری که توانایی چنین کار بزرگی را دارند به عهده گرفتهاند و این نشان میدهد که هنوز مهربانی تمام نشده است، هرچند مدیره مرکز و مددکاران و پرستاران مدتها این در و آن در زدهاند تا یک تیم پزشکی بیابند که بتوان مجابشان کرد که این کار انساندوستانه است و پاداش دنیوی و اخروی دارد.
سیمین دستهای ترمیم شدهاش را با خنده به لنز دوربین عکاسمان نزدیک میکند و از روزهای آینده حرف میزند که دستهایش خوب خوب شدهاند. شکل و شمایل دستهایش جوری نیست که بتوان باور کرد روزی از روزها خوب خواهند شد، اما صاحب دستها با اطمینان میگوید که اگر همه سختی عملهای جراحی را بتواند پشت سر بگذارد دستهایش خوب میشوند.
بودجه
از بودجه که سؤال میشود مدیره مرکز توضیح میدهد که سازمان برنامه بودجه برای مجموعه شکل یافته و مصوب مجلس شورای اسلامی اعتباری اختصاص میدهد ولی برای قرنطینه که یک نهاد خودجوش درون سازمانی است اعتبار جداگانهای نیست.
بهشتی سعی میکند با تسلط به ما بقبولاند که میشود سرو ته قضیه را بههم نزدیک کرد، اما از آهنگ کلامش پیداست که سخت میشود این سرو ته را بههم نزدیک کرد. کلاممان که گرم میشود میگوید اگر مردم به این مراکز کمک نقدی بکنند خیلی اوضاع بهتر میشود. تصور اینکه در هیاهوی خیابان جمهوری و خیابان باستان جنوبی، کوچه میرفارسی کسی سراغی از پلاک 39 بگیرد و کمکهای نقدی به این مرکز بکند برای من سخت است. سر و بر مرکز نمینماید که اینجا از دختران نگهداری میشود.
بر اساس قوانین سازمان بهزیستی هم که نصب تابلویی با عنوان مرکز نگهداری دختران انجامپذیر نیست پس همه چیز منوط میشود به دقت مردم در شناسایی این مرکز و معرفیاش به دیگران.وارد محل زندگی دختران که میشویم با شنیدن صدای مدیره مرکز به سرعت به استقبالمان میآیند احوالپرسی میکنند و تا خانم مدیر حضور ما را بلامانع اعلام میکند به سرعت با ما گرم میگیرند.
سر صحبت زود باز میشود. انگار منتظرند تا کسی بیاید به دیدارشان. حکایتهای زندگی هر کدامشان ناشنیدهتر از دیگری است. مریم میگوید: «بابایی که مامانم باهاش ازدواج کرده دوست نداره که من اونجا باشم.»
مریم فقط 8 سال دارد، اما فرق بابای واقعی را با مردی که این روزها با مادرش زندگی میکند خوب میداند. او توضیح میدهد که مردی که این روزها با مادر آرایشگرش ازدواج کرده همسر دیگری نیز دارد و فرزندانی هم، مریم خوب میداند که مرد مادرش نمیتواند همه شبها خانه مادرش بماند و تعریف میکند:« میاد همیشه سر میزنه، میوه میاره برای مامانم ولی همیشه نمیمونه شبها باید بره پیش زن خودش»مریم فقط 8 سال دارد، اما به خاطر سپرده که مادر هنگام خداحافظی در گوشش زمزمه کرده است که :
«وقتی بزرگ شدی بیا به ما سر بزن»مریم تسلیم سرنوشت شده، چشمان نافذش را به جایی میدوزد و به یاد میآورد روزی را که یک مرد در راه برگشت از مدرسه به او 1000 تومان پول داده و گفته که پدرش است.
اما مادر به مریم گفته بود پدرش سالها قبل مرده است و با شنیدن خبر دیدار مریم و پدرش گیج میشود که چه توضیحی به دختر دلبندش بدهد.
مریم میگوید:« فهمیدم که مامانم دروغ گفته بود.»مریم خیلی چیزها را بهتر از خیلیها میفهمد. عمق زخم روحش را میفهمد، هر چند لب به شکایت نمیگشاید، با سرنوشتش کنار آمده و اینجا برای خودش دوستانی دارد و یک عروسک مو بلند و منتظر است تا به یک مرکز نگهداری دائمی برود. او فرزند بهزیستی است، امیدی به زندگی در جمع خانواده ندارد.
اینجا بهشته
سارا مدام میگوید«خانم اجازه» و این عبارت از دهانش نمیافتد. پیش از بیان هر نیم جملهای صورتش را کمی میچرخاند و به چشمان مخاطب نزدیکتر میکند انگار میخواهد همه حواس مخاطب را بقاپد.
12-10 سال بیشتر ندارد با تنی خشکیده و موهایی وز، پوستی سرمازده. خنده شیطنت بار شادی به چهرهاش مینشیند و با اصرار میگوید:« اینجا بهشته خانوم»
تا به حرف میآید یکی از دخترها میگوید:« این دختر فراریه» انگار اسپند به آتش داده باشی، هنوز دهان گوینده نیمه باز است که صحنه گفتوگو را تصاحب میکند و تند تند شروع میکند به توضیح سرنوشت مخدوشش.
میگوید:« خانم اجازه، ما اصلاً فرار نکردیم، ما با برادرمون اومدیم تهران» آب دهانش را قورت میدهد، نفسی تنگ میکشد و بعد از گفتن یک خانم اجازه دیگر ادامه میدهد« ما خانوم، بابامون خیلی اذیتمون میکرد یه رستوران داشت ما از صبح تا شب براش کار میکردیم.»حکایت میکند یه روز از ظلم پدر به ستوه آمدند و با برادرش که شاید به زحمت از خودش 2 سالی بزرگتر باشد به تهران میگریزند.
خسته از سفر، صبح زود که به تهران پا میگذارند هنوز پا از شلوغی ترمینال جنوب بیرون نگذاشتهاند که گشت انتظامی شکارشان میکند، معلوم میشود که از خانه گریزانند. هر کدام به یک مرکز سپرده میشوند، حالا به خیالش اینجا یک تکه از بهشت است.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشود با ترس چشمانش را میگشاید انگار میترسد چشم در بستر خانه پدری گشوده باشد.دست در گردن دخترکی که با گذشت چند روز دوستش شده است میاندازد و اصرار دارد به همه دختران بباوراند که « اینجا بهشته» .
در روزهای آینده به شهری در استان آذربایجان غربی منتقل میشود. شهری که در آنجا با پدر و برادرش زندگی میکرده است.از اینکه به شهرش میرود خوشحال است. مطمئنش کردهاند که به خانه برنمیگردد و در شهرش به یک مرکز سپرده میشود و میتواند به مدرسه برود.
بخشی از خوشحالیاش به بازدید اقوام بر میگردد، میگوید فامیل زیاد دارد، در شهر خودش که باشد آنها به دیدنش میآیند. دوست دارد در هوای سرد شهر خودش نفس بکشد.
واژه «مادر» از دهانش در نمیآید، حتی ردی ناپیدا از مادر در کلامش نیست، دخترها به مادر وابستهاند، این یکی انگار نمیداند، مادر چه شکلی است به اشارهای کوتاه میگوید از سرنوشت مادرش خبر ندارد. انگار از سر بی میلی مجبور شده به مادر لحظهای کوتاه بیندیشد برای گریز از توضیح بیشتر سر به سر دخترکی دیگر میگذارد و به بخشی دیگر از بهشت میرود.
دغدغه مدیره مرکز این است که دخترکان ازدواج موفقی داشته باشند. این یک رویای شیرین است به شیرینی لبخندی روی لب دخترکی بیپناه که به گرمای قرنطینه دختران آمده به شیرینی خواب دم صبح.اینجا قرنطینه دختران است. هر کس در انتظار سرنوشتی سوای دیگران. این جا حبابهای آرزو زیر طاق انباشته شدهاند از بس که دخترکان شبها پیش از خواب آرزو میکنند.
عروسکهایشان را روی بالش میگذارند تا رویایشان را در گوش آنها زمزمه کنند، اینجا قرنطینه دختران است. قرنطینه آرزوها.دخترکان اینجا دور از دستاندازی و آزار شبها آرزوهایشان را میبافند و روزها در هوای آکنده از آرزویشان نفس میکشند.