تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۴

لیلی شیرازی: دانه دانه عرق، از منافذ پوستت بیرون می‌زند، شوری دانه‌های عرق، انگار از همان لحظه‌ که روی پوست کشیده‌ی پیشانیت گل می‌زند، خودش را به رخ می‌کشد، زیر تابش مستقیم آفتاب خرداد ماه، راه می‌روی و دانه دانه عرق صورتت را خیس می‌کند.

راهشان را می‌کشند از کنار پیشانی، به گوش می‌رسند و بعد منحرف می‌شوند سمت چانه، تا در نهایت، گردنت را خیس کنند. نگاهت را به روبه‌رو می‌دوزی، چه‌قدر تا مقصد فاصله داری؟ چند قدم دیگر باید برداری تا به سایه، خنکی، یک لیوان آب خنک و اندکی استراحت برسی؟ می‌آیی تا پنج با هم بشماریم تا به آن‌جا که باید، برسی؟ 

بشمار، یک:

مسیر دور است، در قدم‌های اول هستی، نگاه نکن به این‌که چه‌قدر دور و دراز است، کمک بخواه، چشم‌هایت را ببند و قبل از قدم اول، قبل از آن‌که راه را آغاز کنی، دست‌هایت را بالا بگیر، بگذار محبتش، روی دست‌هایت سرریز کند، شاید مسیر آسان‌تر شود، شاید که نه، حتماً مسیر را آسان‌تر آغاز می‌کنی. بگذار حس کنی که در این مسیر همراهت است، قرار نیست برایت آفتاب را خنک کند، نه، فقط با هر دانه‌ عرقی که می‌ریزی، بهتر می‌فهمی که حواسش به تو هست، که نگاهت می‌کند، قدم‌هایت سبک‌تر می‌شود و چیزی توی دلت تو را مطمئن می‌کند از این‌که مسیر را به آخر
می‌رسانی. 

بشمار، دو:

حالا دیگر توی راه هستی، راه‌ را شروع کرده‌ای، به آفتاب خو گرفته‌ای و بعد از یک‌پنجم راه که آمده‌ای، دیگر می‌دانی تا رسیدن به مقصد نه آفتاب دست از سرت برخواهد داشت و نه تو اهل رها کردن راه و کناره‌گیری هستی. حالا وقتش است که جدی‌تر یاد او بیفتی، یاد او که تا این‌جا با تو آمده، که تو را تا این‌جا آورده و آن‌قدر دلت را محکم کرده که به فکر جنگ با آفتاب بیفتی. هر چند قدم که می‌آیی، از او تشکر کن، حواست اگر نباشد، بی‌این‌که بدانی چرا، توی راه می‌مانی.

بشمار، سه:

این‌جا میانه‌ی راه است، نکند مقصد را گم کنی، نکند سرت گرم شود به خیابان و ویترین مغازه‌ها، نکند دلت را خوش کنی به سایه‌ی کوچکی از سایبان یک مغازه، یادت برود مقصدت را، فکر کنی همین‌جا هم خوب است، از آفتاب کلافه شوی و یکهو بی‌هوا خودت را بکشی توی یکی از این سایه‌های دروغی، که پنج دقیقه خنکت می‌کنند و با یک حرکت آفتاب، ازبین می‌روند و باز تو می‌مانی و آفتاب! نه! به مقصدت نگاه کن! آن‌جا که باید بروی، آن‌جا که تو باید باشی! اگر مقصد را گم‌ نکرده باشی، معنایش این است که حواس او هم به تو هست، معنایش این است که تو آن‌قدر ارزش داشته‌ای که دایم مقصدت را، یادآوری کند معنایش این است که او هم می‌خواهد تو به آن‌جا که باید، برسی!

بشمار، چهار:

شاید فکر کنی دیگر راه تمام شده، فکر کنی دیگر چه نیازی به کمک او داری، فکر کنی کمر راه را شکسته‌ای و این راه را خودت آمده‌ای و حالا دیگر می‌رسی و تمام می‌شود، اما این اشتباه را نکن، در هر قدمی که برمی‌داری کمک او هست. در هر قدمی که برمی‌داری شکلی از کمک او، محبت او، هست، اگر خوب دقت کنی، حتی شاید بتوانی رد کمک‌هایش و نگاهش را در حرکات عضلات پایت هم ببینی. پس فراموشش نکن، که ممکن است در همین شماره‌ی چهارم، یک قدم مانده به پایان، متوقف شوی، نگاهت خیره به ادامه‌ی راه بماند و در چشم‌هایت حسرت، برای همیشه جاودانه بماند، جوری که نفست بوی انتظار بگیرد و انگشتانت رد دریغ و افسوس را تا همیشه با خود داشته باشند. مراقب باشد، قدم‌های مهمی است آن قدم‌هایی که با شماره‌ی چهارم برمی‌داری. 

بشمار، پنج:

خسته‌نباشی، حالا رسیده‌ای، خودت رسیده‌ای قبول! اما به گمانم یک همراه، یک‌جور ابزار هم کنارش داشته‌ای، یک‌جور اطمینان که تو را تا همین قدم آخر، زیر آفتاب داغ همراهی کرده است. حالا که دیگر رسیده‌ای و زیر سایه‌، لیوان آب دستت گرفته‌ای و مسیری را که طی‌کرده‌ای مرور می‌کنی، وقتی یک‌جور حس غرور در دلت جوانه‌ می‌زند و خودش را پهن می‌کند، وقتی به این فکر می‌کنی که این مسیر داغ را خودت، با پای خودت طی کرده‌ای، کاش به اعتمادی که در تمام قدم‌هایت به خودت داشته‌ای فکر کنی و به او، که اعتماد را در دلت کاشته. یادت نرود از او هم تشکر کنی!

تا به حال چندبار این مسیرهای داغ را رفته‌ای؟ کدام‌هایش را یادت مانده است؟

منبع: همشهری آنلاین