ذهنت دارد دربارهی تو با تو حرف میزند. تو برای تنها بودن گاهی به رودخانه نیاز داری!
او به غار نیاز داشت!
گاهی لازم است با خودت خلوت کنی. شاید پای یک کوه. بهار باشد، بهتر است. لباس راحت پوشیده باشی. ترجیحاً سفید. کتانی پوشیده باشی. ترجیحاً آبی. رفته باشی پای کوه. توی راه آب زرشکی هم نوشیده باشی. اینطوری میتوانی صدای قلبت را بشنوی.
قلبت دارد دربارهی گذشتهات با تو حرف میزند. به حرفهایش گوش کن. قلبت خوبی تو را میخواهد. هر آدمی باید روزهایی داشته باشد که با قلبش تنها باشد. تو برای تنها بودن نیاز داری بروی پای کوه.
او به غار میرفت!
گاهی لازم است بایستی زیر باران. به جملههای نیشدار بقیه کاری نداشته باشی که میگویند رمانتیک شدهای. بگذاری باران بر شانههایت و موهایت ببارد. باران با تو حرف دارد. باران برای تو پیغام دارد. تو پیغام باران را در لحظه دریافت میکنی، به محض اینکه روی پوستت بیفتد. تو خیلی پوست خوبی داری. پوستت برای حرف زدن با باران سالم و راحت است.
پوست تو صدای آسمانی باران را میشناسد. باران چیزهایی دربارهی ابر میگوید، حرفهایی دربارهی خداوند دارد. باران بسیار تنهاست. تو تنهایی را میشناسی. تو خودت درباران تنها هستی و شانههایت از باران نیست که خیساند، از تنهایی است.
گاهی به خودت فرصت بده که حرفهای باران را بشنوی. او دربارهی آینده با تو حرف خواهد زد. روزهای شفاف را نشانت خواهد داد و ماه را که بسیار منزوی است به جمعتان اضافه خواهد کرد. تو نیاز داری که گاهی زیر باران باشی.
او غار را ترجیح میداد.
و در تنهایی گاهی صدایی خواهی شنید. صدایی که نه صدای قلبت است و نه صدای مغزت. صدایی که صدای پرندگان نیست. صدای درختان نیست. صدای جویبار نیست. صدای مردم نیست. صدای خودت نیست؛ اما دربارهی تو حرف میزند. آرام و شمرده دربارهی تو حرف میزند. مثلاً میگوید مرا بسیار یاد کن!
صدا آشناست. صدا برای تو بیاندازه آشناست و رنگی از روزهای رفته و روزهای نیامده دارد. هم به مرگ شبیه است و هم به زندگی. صدای وفادار نرمی است که با شنیدنش آرامش جهان به جانت میریزد.
فکر میکنی زمانی خواب این صدا را دیدهای. میدانی که بارها این صدا را شنیدهای. تو برای شنیدن این صدا صبر نداری. چون به این آرامش نیاز داری. تو تنها میشوی که این صدا را بشنوی.
تو تنها میشوی که او به تو نزدیک شود و از تو بخواهد که او را بسیار یاد کنی. تو یاد او میافتی. یاد نامش، یاد نامهایش و فکر میکنی که او همین نسیمی است که هم الان به تو وزید و این نسیم نیست. و این قاصدکی است که رد شد و این قاصدک نیست. دنبال قاصدک میدوی و به غار میرسی.
صدایی که از غار میآید تو را شگفتزده کرده است. این صدا از غار نیست، اما از غار است. از دیوارههای غار که سنگی و مهربان و تنها هستند و صدا را در خودشان حفظ میکنند. تو صدا را نمیشنوی. اما آن را حس میکنی. صدا از تاریخ آمده است. صدا آمده است تا بماند و جهان را به جریان بیندازد.
گاهی یک صدا جهانی را عوض میکند!