تابوت شهید گمنام جلوی صفوف نماز بود و امام جمعه خطبه میخواند و مردم گوش میدادند و نمیدادند. همه چشمشان به تابوت بود. حرفشان با هم درباره تابوت و شهید بود. بعد از نماز مردم ریختند و تابوت را برداشتند «یا حسین» گفتند و رفتند.
مداح میخواند:
وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید، مگه تو کجا بودی
وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد، مگه با آقا بودی
و مردم چه گریهای میکردند.
در خیابان اصلی نطنز دو ردیف درخت چنار بلند دو طرف خیابان سر به آسمان بلند کرده و روی خیابان و پیادهرو سایه انداخته بودند. قرار بود زنها پشت سر مردها بیایند ولی دلشان طاقت نیاورد و آمدند توی پیادهروهای دو طرف خیابان تا موازات تابوت. حالا تابوت روی دست جوانها بود و مردها و زنها و دو ردیف چنارِ سر بر آسمان، داشتند تشییعش میکردند.
گاهی جمعیت میایستاد و همه با هم میگفتند «یا حسین» و تابوت را بالا میبردند و پایین میآوردند؛ انگار که بخواهند شهید را بلند کنند سمت آسمان و حرفشان این باشد که امام حسین بیا این عزیز را بگیر، این از اهل زمین نیست! یک جا جمعیت ایستاد و مداح هم روضه امام حسین(ع) خواند. جوانها تابوت را از روی دست پایینتر آوردند و روی شانههایشان گذاشتند، سرهایشان را هم پایین انداختند و چند لحظه بعد شانههایشان میلرزید، تابوت هم. انگار شهید هم داشت با مردم برای امام حسین(ع) اشک میریخت.
آمبولانس، شهید را برد تا مقر بسیج نطنز تا امانت بگذارد آنجا. دم غروب شهید را بردند بادرود. مردم آنجا هم مثل مردم نطنز. بعد رفتند حرم امامزاده آقا علیعباس که پسر امام موسی کاظم(ع) است، شب شهادت امامکاظم(ع). حرم شلوغ بود. مردم و زائرین تا فهمیدند تابوت مال شهید است سیل شدند سمتش. شهید را بردند داخل صحن و دور حرم گرداندند بعد گذاشتند سمت قبله. کلی طول کشید تا مردم از اطراف تابوت کنار بروند که سخنرانی شروع شود. از همه سختتر پیرمردی بود که روی تابوت خراب شده بود و یکی دو نفر زیر بغلهایش را گرفته بودند و سعی میکردند جدایش کنند. با گریه چیزهایی میگفت که نمیشد فهمید. شاید داشت از شهید نشانی کسی را میگرفت.
تابوت، شب را در اتاقی خلوت گذراند. شهید گمنام یعنی همنشینی دو فضیلت دستنیافتنی؛ شهادت و گمنامی. صبح مادر شهید مصطفی احمدیروشن هم آمده بود از تهران. قبل از رسیدن شهید گمنام با اصرار رفته بود و اتاق مصطفی را دیده بود. بعد از مراسم از او پرسیدم: چرا رفتید اتاقش را ببینید؟ گفت: رفتم حضورش را حس کنم. رفقای مصطفی هم میگویند مصطفی اینجا حاضر است. یکیشان میگفت: آوردن شهید گمنام از آرزوهای مصطفی بود که امروز برآورده شد. کمی مانده به اذان ظهر تابوت را آوردند کنار قبری که از قبل آماده شده بود.
مادر مصطفی حسابی گریه میکرد. آخرین نفر هم او بود که با تابوت شهید وداع کرد. انگار قسمت بود یک مادر در تدفین این شهید و در جایی که همه مرد هستند شرکت کند و همان مادر آخرین خداحافظی را انجام بدهد. چندنفری که کنار تابوت بودند وقتی تابوت را باز کردند یکییکی تاب از دست دادند و زانوهایشان شل شد و نشستند زمین. کفن به اندازه کفن یک نوجوان بود. البته برای یک مشت استخوان، بزرگ هم بود. مادر مصطفی پر چادرش را کشید روی صورتش. یک نفر سرش را برد بین دو دست. یکی گلبرگهای گل به هوا میریخت. کفن را که بلند کردند حاج آقا صدای گریهاش بلند شد: این چرا اینقدر سبکه؟