تاریخ انتشار: ۱۵ فروردین ۱۳۸۶ - ۰۶:۵۲

الهام طهماسبی: بابل، آخرین ساخته الخاندرو گونزالس ایناریتو، کارگردان ساختارشکن و خلاق مکزیکی، در واقع بخش سوم از تریلوژی ایناریتو پس از «عشق سگی» و «بیست و یک گرم» است.

هر سه اینها فیلم‌هایی هستند با ساختاری غیرخطی که در آنها روایت‌های موازی با فلاش بک‌های بسیار، سرانجام در نقطه‌ای به تقاطع می‌رسند.

نام فیلم برگرفته از افسانه آفرینش در متون انجیل است، بابل در انجیل افسانه‌ای است درباره مردم زمین که روزگاری همه به یک زبان حرف می‌زدند، سپس متحد شدند تا برجی بسازند برای رسیدن به بهشت و خداوند از آنها خشمگین شد و کاری کرد تا به زبان‌های مختلفی حرف بزنند.

فیلم با تصاویری از دهکده‌ای در مراکش شروع می‌شود، پدری تفنگی را برای حفاظت از گله‌اش به پسرانش می‌سپرد و آنها تفنگ‌ را امتحان می‌کنند. پسر بزرگتر که فردی اخلاق‌گرا است تیرانداز خوبی نیست و پسر کوچک که سهل‌انگار، باهوش و بازیگوش است، در هدف‌گیری مهارت دارد و گلوله‌ای که شلیک می‌کند به اتوبوس حامل توریست‌ها می‌خورد و زن آمریکایی زخمی می‌شود و گلوله مثل حلقه زنجیری می‌شود که حوادث بعدی فیلم همگی با آن مرتبطند.

زن و مرد، توریست‌هایی هستند که برای پیدا کردن خودشان و رابطه‌شان، دو نفری به مراکش آمده‌اند، آن سوی دیگر، دخترکی ژاپنی است که پدرش اسلحه را به مردی مراکشی بخشیده است و کمی دورتر در مکزیک پرستار بچه‌ای است که به عروسی پسر خود رفته است و در واقع پرستار دو کودک زن و مرد آمریکایی است.

همراهی با شخصیت‌ها
ایناریتو در بابل انگار آدم‌ها را مثل مهره‌های شطرنج در قاره‌های مختلف حرکت می‌دهد. آدم‌هایی با فرهنگ‌ها و ظاهرهای متفاوت که هر کدام دلمشغولی‌های خود را دارند و در نهایت همه به شکلی با هم مربوط می‌شوند و این ربط دادن آنقدر ظریف و باورپذیر است که اصلاً تحمیلی بر تماشاچی نیست.

ما به سادگی با شخصیت‌ها همدردی کرده و همراه می‌شویم. با کیت بلانشت درد می‌کشیم، با براد پیت غصه می‌خوریم، با مراکشی‌ها می‌ترسیم و نگران حال آن دو کودکی می‌شویم که وسط بیابان مانده‌اند.

کارگردان با فلاش‌‌بک‌های بسیار وقایع را شکل می‌دهد و مانند فیلم‌های قبلی ایناریتو، با کنار هم چیدن ماجراها و پردازش  ذهنی آنها به خط اصلی داستان می‌رسیم. حوادث درهم تنیده شده‌اند و آنچه که بر کل آنها غالب است فلسفه تقدیر است.

 اعتقاد به جبر و تقدیر، دیدگاه غالبی است که  در  دو کار قبلی ایناریتو نیز دیده می‌شود، تقدیری که سبب تمام اتفاقات است و حاکم بر زندگی آدم‌هاست؛ مثل گلوله‌ای که شلیک می‌شود و در دور تسلسلی باطل، با زخمی شدن زن توریست سرانجام سبب مرگ پسر بزرگتر مرد مراکشی می‌شود.

و این همان تقدیری است که زن توریست را که حتی نسبت به تمیزی یخ‌هایی که در نوشیدنی می‌ریزند حساس است،‌ مجروح و نالان به خانه مراکشی‌ها می‌برد تا با سوزن حکیم مراکشی که با فندک ضدعفونی شده، بدون هیچ بیهوشی زخمش را بخیه کنند.

و باز این تقدیر است که باعث می‌شود صاحب اصلی تفنگی که زن آمریکایی با آن زخمی شده، مرد ژاپنی در آن سوی دنیا باشد که همسرش با تفنگ خودکشی کرده و دخترش به خاطر مرگ مادر، تنهایی‌اش و ناتوانی‌ پدر در درک متقابل از او دلگیر است. درست مثل سرنوشتی که در بیست و یک گرم زن را به سمت مردی کشاند که قلب شوهر مرده‌اش در سینه او می‌تپید.

تنهایی، درد مشترک آدم‌ها
آدم‌های فیلم بابل، از پسرک مراکشی گرفته تا زن و مرد آمریکایی، حتی بچه‌هایشان و زن پرستار، دخترک ژاپنی، پدرش و حتی مرد پلیس همه تنها هستند و این تنهایی درد مشترک همه آنهاست.

دخترک ژاپنی مادرش خودکشی کرده است و رابطه صمیمانه‌ای با پدر ندارد، او بی قرار و عصبی است، مرگ مادر و کر و لال بودنش هر دو کمبودهایی است که سبب شده‌اند تا نتواند از طریق درست با کسی ارتباط برقرار کند.

دخترک کر و لال است، اما آنچه می‌بینیم صرفاً کر و لال بودن او نیست که مانع ارتباط است، کمبود اعتماد به نفس و تنهایی و خلأ شدید او و نحوه غلط ارتباط گرفتن اوست که باعث شکست و رنج می‌شود.

و این شاید مشکل اغلب آدم‌‌های امروزی است. اغلب ما گاهی با وجود کر و لال نبودن و داشته هزار و یک وسیله ریز و درشت ارتباطی تنهاییم و قادر به درک همدیگر نیستیم.

در بابل، در سکانس‌های مختلف، همدردی و درک را بین مردم دو قاره که زبان مادری‌شان متفاوت است می‌بینیم، اما مثلاً دو آمریکایی هموطن یا اعضای یک خانواده مثل پدر و دختر ژاپنی یا آن خانواده مراکشی، قادر به درک همدیگر نیستند و انگار آدم‌هایی که به هم نزدیک‌ترند و حتی اعضای یک خانواده‌اند، تنهاترند.

در صحنه‌های مربوط به رابطه زن و شوهر آمریکایی باز هم رگه‌هایی از همان رابطه عاطفی عمیق دیده می‌شود که در بیست و یک گرم هم بود و آنقدر پشت تدوین و نحوه روایت و سایر خوبی‌های فیلم پنهان بود که به چشم نمی‌آمد.

 اینجا نیز رابطه محبت‌آمیز و عاطفی براد پیت و همسرش(کیت بلانشت) در یک موقعیت زجرآور و دردناک هر چند کوتاه و بدون خودنمایی اما بسیار موثر و عمیق تصویر شده است رابطه‌ای که رو به سردی بوده و این اتفاق باعث پیوندی دوباره بین آنها شده است. حضور بازیگران هالیوودی مثل براد پیت و کیت بلانشت، در چنین فیلمی شاید عجیب باشد اما بازی هر دو در فیلم آنقدر متفاوت است که یادت می‌رود آنها ستاره‌های هالیوودند.

هر دو چنان از الگوهای هالیوودی فاصله گرفته‌اند که ذره‌ای از غرور سوپراستار بودن در حرکاتشان نیست. براد پیت در هیأت مردی جاافتاده، عمیق و مهربان و بلانشت زنی ظریف، شکننده و  دچار افکار وسواسی است.

آن دو برای دیدن مراکش و تنها شدن با هم به سفر آمده‌اند که زن با گلوله‌ای زخمی می‌شود. سکانسی که گلوله شلیک می شود و اتوبوس می‌ایستد. کاملاً شبیه فیلم‌های مستند است، حرکت‌ها و تکان‌های دوربین، تصاویر و چهره‌های آشفته آمریکایی‌ها، مردم مراکش، تصویر لانگ شات مردم جلوی خانه‌هایشان و آشفتگی‌ها و تصاویری که از سرزمین مراکش نشان می‌‌دهد انگار تصاویر مستندی از یک حادثه است.

نقش رسانه‌ها
فیلم در جاهای مختلف، بر نقش رسانه به عنوان کانالی ارتباطی بین دنیاهای مختلف تأکید می‌کند.

در نماهای مختلف در مراکش و ژاپن و... شاهد پخش اخبار تلویزیون و خبر شلیک به زن آمریکایی هستیم و وقتی ماجرای فیلم در ژاپن می‌گذرد و از ادامه اتفاقی که به طور موازی در مراکش می‌افتد بی‌خبر هستیم، با دیدن تصویر پسر مراکشی بر صفحه تلویزیون در ژاپن، انگار سری هم به آنجا زده‌ایم.

این تأکید بر رسانه و همزمان شدن مردم دنیا نظریه جامعه‌شناسانی را تأیید می‌کند که به شکلی ایده‌آلیستی اعتقاد دارند، به مدد ارتباطات و رسانه‌های تصویری و شفاهی به زودی دنیا تبدیل به قبیله‌ای واحد خواهد شد و همه چیز به زمانی برمی‌گردد که انسان‌ها به شکلی قبیله‌‌ای از راه‌های شفاهی و بیان لفظی با هم ارتباط برقرار می‌کردند.

در بابل هم آدم‌های قاره‌های مختلف با فرسنگ‌ها فاصله، از طریق رسانه‌ از وقایع کشورهایشان خبردار می‌شوند و انگار همه به یک زبان مشترک حرف می‌زنند و حتی در جایی که آمریکایی‌های دیگر حرف هم وطن خود براد پیت را نمی‌فهمند و رنج و درد و گرفتاری او را درک نمی‌کنند، مراکشی‌های بدوی با فرسنگ‌ها فاصله فرهنگی و زبانی متفاوت با او ارتباط برقرار کرده و سعی می‌کنند همسرش را نجات دهند.