اعتماد به نفسی نشأت گرفته شده از توفیق فوقالعاده دو ساخته قبلی آلخاندرو گونزالس ایناریتو. چه «عشق سگی» و «بیست و یک گرم» به عنوان نمونههایی شاخص از طراوت فرمی و ساختار روایی متفاوت، به تعبیری حتی روایت در سینما را هم تحتالشعاع خود قرار دادند.
ایناریتو با ساختن دو فیلم درخشان که در آنها نوگرایی و البته اصالت جلوه و درخشش خاصی داشتند، نام خود را به عنوان یکی از استعدادهای درخشان سینمای معاصر مطرح کرد. در سینمایی که با از دست دادن غولهایش به جای نابغه بیشتر تکنسین داشته، نبوغ ایناریتو و سینمای پرطراوتش به فال نیک گرفته شد.
او به همراه فیلمنامهنویسش گییرمو آریاگا در «عشق سگی» اثری خلق کرد که شبیه هیچ فیلمی نبود. در اولین ساخته ایناریتو ابداع و خلاقیت چه در سبک بصری و چه در شیوه روایت داستان، موج میزد. مهمتر از آن اما اصالتی بود که به «عشق سگی» طعمی متفاوت از هر فیلم دیگری میبخشید.
اصالتی که حاصل همنفسی کارگردان و فیلمنامهنویس با کاراکترها و حال و هوای حاکم بر اثر بود. این اصالت وقتی با برگههایی از نبوغ همراه شد به فیلمی بیمانند انجامید که با وجود انبوهی از تقلیدهایی که از آن صورت گرفت، همچنان طراوت و پویاییاش را حفظ کرده است.
ایناریتو وقتی در گام بعدی به آمریکا رفت و با حضور ستارهای چون شونپن فیلم ساخت، عدهای نگران شدند که فیلم ساختن در آمریکا، نبوغ این سینماگر مکزیکی را خدشهدار کند، ولی حاصل کار شاهکاری به نام «بیست و یک گرم» بود، با انبوهی از ایدههای تازه در روایت داستان و نگاه به زندگی و آدمها. با جزئیات و حرفهایی که خوشبختانه در دل روایتی تو در تو بیان میشدند و به همین خاطر عمق و غنا مییافتند.
«بابل» که ایناریتو به صراحت آن را اثری جهانشمول خوانده است، قرار بوده توفیق گسترده دو فیلم قبلی را تکرار کند، ولی نه از اصالت «عشق سگی» در آن خبری هست و نه همچون «بیست و یک گرم» سرشار از نوآوری و خلاقیت است.
«بابل» البته در تداوم دو تجربه قبلی سازندهاش ساخته شده و مانند آن به روایت داستانهایی منفرد و مجزا از هم میپردازد که قرار است باز هم جادوی روایت آنها را به یکدیگر پیوند دهد.
همچنان باز هم در آن لحن تلخ و تقدیرگرا حرف اول و آخر را میزند. از این منظر «بابل» فیلمی است در راستای «عشق سگی» و «بیست و یک گرم». با این تفاوت که این بار با فیلمی متظاهرانه سروکار داریم که قرار است جدی و عمیق باشد و با مضمون انسانی و بشردوستانهاش از تلخیهای مردم جهان در روزگار معاصر بگوید.
دو نوجوان چوپان مراکشی که برای امتحان برد اسلحه، تیری را به سمت اتوبوس توریستهای آمریکایی شلیک میکنند، در واقع نقطه آغازیاند بر روایت چهار داستان مجزا از نقاط مختلف جهان که قرار است همین تیر تقدیر آنها را به یکدیگر پیوند بدهد.
داستانهایی که در میانشان ماجرای چیکو دختر کر و لال ژاپنی، با هیچ چسبی با فیلم ارتباط نمییابد. هر چند که بخشهای چیکو به صورت مجرد هم زیبا و پرمفهوم است و هم محمل مناسبتری برای مایههای مطلوب ایناریتو و بازیهای دلخواه فرمیاش فراهم میکند.
مشکل «بابل» این است که گویا ایناریتو و آریاگا ابتدا مفاهیمی سیاسی- اجتماعی را برگزیدهاند و بعد برای بیان این حرفها به خلق داستانها و کاراکترها پرداختهاند. فیلم از نوعی خودآگاهی افراطی لطمه دیده و شاید هم این اعتماد به نفس زیاد است که کار را خراب کرده است.
حاصل کار تنها کدر کردن قریحهای ناب است که پیشتر به شاهکاری چون «عشق سگی» منجر شده بود، این بار به اثری کسالتبار و متکلف منجر شده که ریتم آرام آن به جای تأمل و تأنی بر آدمها و موقعیتها، تنها بر عرصههای کسالت میافزاید.