افرادی هستند که در زندگی همیشه احساس فشار و نارضایتی میکنند. این افراد همیشه به عنوان یک شاکی از زمین و زمان شکایت دارند. و احساس نارضایتی می کنند. حالا اگر به زندگی این افراد نگاه کنید، متوجه خواهید شد، آنگونه هم که آنها ادعا میکنند، نیست. آنان چیزهای خوب، مثبت و شاد هم در زندگی دارند. موارد خوبی که هرگز به آنها توجه نکرده یا به عبارتی اصلا به چشمشان نمیآید.
به طور مثال؛ ممکن است، آنان از شغل مناسب، تحصیلات عالی و خانواده خوب برخوردار باشند، اما این چیزها نمیتواند رضایت خاطر آنان را فراهم کرده و شادشان سازد.
در واقع، چنین افرادی نمیتوانند، داشتههای خوب خود را ببینند. اگر از این افراد بخواهید، خاطرهای تعریف کنند، فقط اتفاق و رویداهای ناگوار را به یاد می آورند. آنان هرگز موارد خوب، شاد و موفقیتهای زندگی شان را به زبان نمیآورند. معمولا هم اینگونه گفتههای خود را به پایان میرسانند؛ پس از این رویداد تلخ، دیگر روی خوش در زندگی ندیدم.
چنین افرادی از لحاظ روانشناسی به عنوان افراد ناراضی شناخته میشوند. افرادی که به جای دیدن موارد و مسائل مثبت و خوب زندگی، دائما یادآور رویدادها و خاطرات بد، نداشتهها و شکستهایشان هستند.
فراموش نکنید که خلق و خو یک امر مسری است. یعنی اگر شما انسان شاد و راضی باشید، می توانید خانواده و محیط اطراف خود را نیز شاد و راضی کنید و برعکس افراد غمگین و ناراضی خانواده و محیط اطراف خود را دچار تنش، اضطراب و ناراضی میکنند.
در باره حکایتی بسیار ظریف و زیبا وجود دارد که نقل آن خالی از لطف نیست. میگویند روزی از روزها، لاک پشتی که بعضیها به آن سنگ پشت نیز میگویند در جادهای آرام و سنگین حرکت میکرد.
لاک پشت، پشتش سنگین بود و جادههای دنیا نیز طولانی... او میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار، نخواهد رفت. به همین خاطر بسیار محزن و آزرده خاطر بود.
او آهسته آهسته میخزید، بسیار کند. دورها همیشه "دور" بودند. سنگپشت تقدیر و زندگیش را دوست نمیداشت و بسیار از ان ناراضی بود. او این تقدیرش را چون اجباری سنگین بر دوش میکشید.
در این افکار، پرندهای در آسمان پر زد، سبک و رها...؛ سنگپشت آهی از ته دل کشید و با خدای خود این چنین نجوا کرد: این عدل نیست، این عدالت نیست. انصاف هم نیست...
کاش پشتم را این گونه سنگین نمیکردی! من هیچگاه نمیرسم و هیچگاه نخواهم رسید... در این لحظه چشمانش را بست و با نا امیدی تمام به درون لاک سنگی خود خزید.
خدا نجوای او را شنید، لاک پشت را از روی زمین بلند کرد و بالا برد... بالاتر... بعد از اون بالا زمین را نشانش داد. کره خاکی کوچکی بود.
خدا گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی باشد. و هر بار که میروی، رسیدهای...
باور کن آنچه بر دوش توست، تنها یک لاک سنگی نیست، بلکه تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی. پارهای از مرا. خدا لاک پشت را بر زمین برگرداند... این بار، دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور...
لاک پشت به راه افتاد و با خود گفت: رفتن، حتی اگر اندکی باشد... رسیدنی در کار نیست.... پارهای از او را ... پارهای از او را... اینبار، این بار را با عشق میکشید. چقدر سبک و لذت بخش شده بود این بار...رسیدنی در کار نیست...فقط رفتن است... حتی اگر اندکی باشد...