باز هم اگر پایه باشید، میتوانید غروب پنجشنبه پای تلویزیون بنشینید، همان صوت معروف عبدالباسط را بشنوید و «استاد محسن قرائتی» را در جعبه جادویی ببینید. 33سال است که برنامه «درسهایی از قرآن» با کلی مخاطب حرف اول برنامههای مذهبی تلویزیون را میزند. استاد قرائتی اهل گفتوگو نیست و سالهاست با مطبوعات مصاحبه نکرده اما هر چند وقت یکبار یکی از حرفهای جالبش که بیشتر با چاشنی طنز و اعتراض همراه است رسانهای میشود. مدتی پیش هم درنظرسنجی برخی از سایتهای اینترنتی بهعنوان محبوبترین روحانی تلویزیون شناخته شد. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی «همشهری آیه» با ایشان است.
- اگر اجازه دهید باب گفتوگو را با نام خانوادگیتان باز کنیم. اصلا چرا «قرائتی»؟
پدربزرگم در زمان رضاخان که با تمام قدرت با اسلام و مظاهر آن برخورد میشد، در خانههای مردم کاشان جلسات قرآن تشکیل میداد و بخشی از عمر خود را در این راه صرف میکرد. به همین دلیل، فامیلی ما شد «قرائتی». پس از او، مرحوم پدرم جلسات قرآنی برپا میکرد و کمکم به استاد قرائت قرآن معروف شد. کاسب هم بود و نخ ابریشم و قالی میفروخت.
- پس علاقه به قرآن و نشر آن بهنوعی در خانواده شما ارثی است؟ حتما بهخاطر همین علاقه پدرتان بود که وارد حوزه علمیه شدید.
پدرم به علما و روحانیون علاقه داشت و طلبههایی را که از جاهای دیگر برای منبر به کاشان میآمدند به خانه میآورد و از آنها پذیرایی میکرد. از طرفی، به من هم اصرار میکرد طلبه شوم. من که در آن زمان ۱۴سال داشتم، اوایل چندان موافق ادامه تحصیل در حوزه نبودم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم یک نفر را میان خودمان داور کنیم و هر چه او گفت، همان را انجام دهیم. خلاصه، مدیر بازنشسته مدرسهای را که از آشنایانمان بود برای داوری انتخاب کردیم و او به من گفت طلبه شو. من هم فردای آن روز خدمت آقا شیخ جعفر صبوری که در کاشان حوزه علمیه داشت رسیدم و درس طلبگی را شروع کردم. سال دوم طلبگی هم به قم رفتم.
- چرا ابتدا نمیخواستید طلبه شوید؟
آن روزها بحث رفتن به دبیرستان داغتر بود؛ برای همین میخواستم در دبیرستان ادامه تحصیل بدهم.
- بعد از قم برای تحصیل به نجف رفتید؟
بله، حدود یکسال و نیم در نجف اشرف بودم و نزد آیتالله راستی و آیتالله رضوانی درس «مکاسب» میخواندم. بعد هم به قم برگشتم. در مجموع 16سال در کاشان، قم، مشهد و نجف درس حوزوی خواندم.
- کلاسهای قرآنیتان کی شروع شد؟
زمانی که مقیم قم بودم، آنجا برای بچهها کلاس میگذاشتم. روزهای جمعه هم برای تدریس به کاشان میرفتم. همیشه در این فکر بودم که اسلام و قرآن برای همه گروهها و طبقات جامعه است و کودکان و نوجوانان هم جزو همین مردمند. بنابراین تصمیم گرفتم برای خدمت به نسل جوان و آیندهساز، اسلام و معارف قرآنی را با زبانی ساده و روان بگویم. وقتی به کاشان برگشتم، برنامه تبلیغی خود را با حضور هفت نفر آغاز کردم و بهعلت علاقه و استقبال نوجوانان، کلاسها را ادامه دادم. هر هفته از قم به کاشان میرفتم؛ با این اندیشه که قرآن دهها داستان دارد و پیامبر اکرم(ص) با همین داستانها، سلمان و ابوذرها را تربیت فرمودهاند. کلاسها را با تلفیقی از اصول عقاید، احکام و داستانهای قرآنی اداره میکردم و سعی داشتم مطالب تازه را روی تخته سیاه بنویسم. به هر حال نحوه کلاسداری و تشبیه و تمثیلی که به کار میبردم، کلاس را به حدی جذاب کرده بود که مورد استقبال قرار گرفت.
- این روش کلاسداری را از فرد خاصی یاد گرفته بودید یا ابداع خودتان بود؟
شنیده بودم شیخی که نامش «آقای ربانی» است در حسینیه «تولیت» با شیوهای جدید به طلبهها قرآن یاد میدهد. البته بعدها آیتالله العظمی گلپایگانی(ره) آنجا را خریدند و اکنون مدرسه آقای گلپایگانی است. برای اینکه از نزدیک درس دادن ایشان را ببینم به آنجا رفتم اما دیر رسیدم و درب کلاس را بسته بودند. از پشت شیشه به کلاس نگاه کردم. اتاقی ۳۰، ۴۰متری بود که طلبهها در آن نشسته بودند. حدود ۲۰دقیقه شیوه کلاسداری آقای ربانی را از پشت شیشه دیدم و متوجه شدم که به جز منبر هم میتوان کلاس قرآنی داشت و با تخته سیاه کار کرد. البته من سعی نکردم درست مثل ایشان کار کنم فقط از ایشان الگو گرفتم.
- آن زمان با روش منبر شما مخالفت نمیکردند؟ به هر حال نوآوری درد سر هم دارد.
گاهی اوقات مورد بیمهری قرار میگرفتم اما چون به کارم مطمئن بودم و یقین داشتم، حتی یک لحظه هم به نحوه تدریسم شک نکردم و با نشاط و انرژی بیشتر به کار ادامه دادم.
- یعنی اگر بخواهید دوباره از اول شروع کنید، با همین شیوه پیش میروید؟
بله، اکنون که ۴۵سال از آغاز این کار خوب و مثبت میگذرد اگر بخواهم دوباره شروع کنم از همان نقطه ابتدایی شروع میکنم.
- اصلا آن روزها کسی از این نوآوری شما در منبر تقدیر کرد؟
بعد از چند سال تجربه کلاسداری در کاشان، در قم نیز کلاس مشابهی تشکیل دادم که مخاطبانش جوانان و نوجوانان بودند. اتفاقا فرزند آیتالله مشکینی(دامه برکاته) هم از شاگردانم بود و یادداشتهای کلاس را به پدرشان نشان داده بود. یک روز آن بزرگوار به کلاس درسم آمدند و از نزدیک مرا مورد لطف و عنایت خودشان قرار دادند و گفتند آقای قرائتی! حاضرید با من یک معامله بکنید؟ ثواب جلساتی که شما برای نسل جوان دارید برای من و ثواب درسهایی که من در حوزه میدهم برای شما. بعد در جلسه درس خود، از کار و نحوه کلاسداری و روش جدید من تعریف و تجلیل کردند.
آن روزها ایشان به حدود هزار طلبه، «مکاسب» و تفسیر درس میدادند در حالیکه من شاید برای 20جوان جلسه اصول عقاید داشتم. این رفتار آیتالله مشکینی باعث شد به کار و راهی که انتخاب کردهام، عشق و علاقه بیشتری پیدا کنم. از آن روز به بعد بسیاری از طلبهها برای اینکه روش کلاسداری مرا از نزدیک ببینند، به کلاسم میآمدند. این تشویقها آنقدر به من انگیزه داد که تصمیم گرفتم مطالب را دستهبندی، منظم و یادداشت کنم.
- همان زمان بود که پای شما به تلویزیون باز شد و برنامه«درسهایی از قرآن» را اجرا کردید؟
البته قبل از انقلاب برای اجرای برنامه به رادیو و تلویزیون دعوت شده بودم اما چون نمیخواستم بازوی دستگاه طاغوت باشم نپذیرفتم. کمکم به شهرهای مختلف سفر کردم و کلاس آموزشی تشکیل دادم تا اینکه در یکی از سمینارهایی که مقام معظم رهبری و شهید بهشتی حضور داشتند برنامه اجرا کردم. آنجا مقام معظم رهبری(دامه برکاته) مرا مورد تفقد قرار دادند و به منزل خودشان دعوت کردند. بعد از آن هم مسجد امام حسن(ع) را که در آن نماز جماعت اقامه میکردند و از مساجد فعال علیه طاغوت در مشهد بود در اختیارم گذاشتند تا کلاس برگزار کنم. در سفری تبلیغی به اهواز هم با علامه شهید مطهری(قدس سره) آشنا شدم. ایشان روش کلاسداری مرا دیدند و پسندیدند و بعد از پیروزی انقلاب، با پیشنهاد ایشان و موافقت امام خمینی(ره) برای اجرای برنامه به تلویزیون معرفی شدم.
- از نخستین حضورتان در تلویزیون خاطرهای ندارید؟
روزی که به سازمان صداوسیما رفتم، با بهانهگیری و وسواس بسیار از من تست گرفتند و زمانی که در امتحان قبول شدم، پیشنهاد کردند بدون لباس روحانیت برنامه اجرا کنم. روی حرفشان هم مصّر بودند و میگفتند ما به جز دو روحانی (حضرت امام و آیتالله طالقانی) به دیگران اجازه حضور در این سازمان را نمیدهیم. من هم قبول نکردم و گفتم نظر آنان را به اطلاع حضرت امام(ره) میرسانم. به هر حال پذیرفتند با لباس روحانیت برنامه اجرا کنم. درواقع این برنامه تلویزیونی که از باقیات الصالحات شهید مطهری است و با حمایتهای امام(ره) پا گرفت، طبق نظرسنجیهای سازمان صداوسیما از برنامههای موفق بوده است.
- گویا حضرت امام(ره) هم از برنامه شما تمجید کرده بودند.
بله، یک روز به من فرمودند بحثهای شما را میبینم و لذت میبرم، استفاده میکنم و به شما دعا میکنم. ایشان بهواسطه برنامه «درسهایی از قرآن» لطف و عنایت خاصی نسبت به من داشتند. حتی زمانی که قرار شد از سوی مدیریت آن زمان تلویزیون برنامه تعطیل شود، ایشان بهوسیله یکی از اعضای دفتر خود، به رئیس سازمان صداوسیما اعلام کردند این برنامه مفید بوده و باید باشد. از طرفی چون من بابت اجرای برنامهها حقالزحمهای دریافت نمیکردم، امام بزرگوار چندبار مبلغ قابل توجهی برایم فرستادند که بهخدمتشان رفتم و گفتم فعلا به آن نیاز ندارم ولی ایشان فرمودند این از بیتالمال نیست؛ نزد شما باشد. بعد از این آشنایی بود که حکم نمایندگی خود را در سازمان نهضت سوادآموزی به من اعطا فرمودند.
- چرا اسم برنامهتان را «درسهایی از قرآن» گذاشتید؟ پیشنهاد شما بود یا مسئولان سازمان صداوسیما چنین نامی را انتخاب کردند؟
نه، خودم انتخاب کردم. خیلی هم فکر نکردم. این نام در یک لحظه به ذهنم رسید. به هر حال قرآن کتاب اصلی مسلمانان است و ریشه مکتب ما هم حرفهای قرآن است. شیعه و سنی ندارد، سند نمیخواهد و مشکوک نیست. همه که نمیتوانند مفسر قرآن شوند. باید گفت «درسهایی از قرآن» یعنی از این آیه چند تا درس میگیریم. حساب تفسیر جداست.
- در حوزه بیشتر طلبهها به فقه و اصول اهمیت میدهند. چه شد که شما به سمت قرآن کشیده شدید؟
این لطف خدا بود. زمانی که وارد حوزه علمیه کاشان شدم، هر شب در جلسه تفسیر قرآن مرحوم آیتالله حاج شیخ علی آقا نجفی که بعد از نماز مغرب و عشا برگزار میشد شرکت میکردم. این جلسه مرا به تفسیر قرآن جذب کرد. از آن زمان به بعد با قرآن انس پیدا کردم و الحمدلله تاکنون ادامه داشته. در حقیقت بیشترین مطالعه من درباره قرآن و تفسیر بوده و چون قرآن و کلام خدا نور است، تا به حال در راه تبلیغ درمانده نشدهام. حتی زمانی که برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه قم شدم، همراه با خواندن درس «لمعه» که کتاب درسی رسمی حوزه است، تفسیر «مجمعالبیان» را با برخی از دوستان مطالعه و مباحثه میکردم. حتی زمانی که بخشی از درس خارج حوزه را گذراندم، تصمیم گرفتم خلاصه مطالعات و مباحثههای تفسیری خود را یادداشت کنم و این کار را تا پایان چند جزء ادامه دادم. در همان روزها بود که شنیدم آیتالله مکارمشیرازی(دامه برکاته) با جمعی از فضلا تصمیم دارند تفسیر بنویسند. من نوشتههای تفسیری خود را ارائه دادم و ایشان هم پسندیدند و به جمع آنها پیوستم. حدود 15سال طول کشید تا این کار جمعی که نامش تفسیر نمونه است به پایان برسد و تا به حال بارها تجدید چاپ و به چند زبان ترجمه شده است. فکر میکنم تقریبا نیمی از تفسیر نمونه تمامشده بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
- اگر اجازه دهید چند سؤال خانوادگی هم بپرسم. شما یکی از روحانیونی هستید که دائم برای تبلیغ به شهرهای مختلف سفر میکنید. همسرتان چگونه با این موضوع کنار آمدند؟ چه آن روزهایی که جوان بودید و چه اکنون که بچهها ازدواج کردهاند و حاجخانم تنهاست.
با توجه به اینکه خداوند فقط به ما دختر داده و دختر بخشی از مسئولیتش با مادر است، بخشی از وقت حاجخانم با بچهها پرمیشد. من هم ایشان را به سفرهایی مثل مشهد، کربلا و عمره میبردم. حالا هم دامادها و دخترهایمان تهران هستند و نمیگذارند حاجخانم تنها باشد ولی با این حال، آنطور که باید شوهر بهدرد بخوری برای زندگی نیستم! البته در مسافرتها همیشه تلفنی با هم در تماس هستیم ولی او میگوید این چه زندگیای است؟ راست هم میگوید اما هر جا که میرود همه میگویند به حاجآقا سلام برسان. خوشا به حالت! چه حاجآقایی داری. بعضی وقتها که از جایی برمیگردد خوشحال است و میگوید اگرچه شوهری خوبی نیستی اما این اسم و رسم تو آن را جبران میکند!
- همسرتان از اول میدانست که باید اینگونه زندگی کند؟
نه، بنده خدا خبر نداشت! خدا پدرم را رحمت کند. یکبار به من گفت محسن! غصه میخوری که پسر نداری و بچههایت همه دخترند؟ گفتم نه. گفت اگر بچههایت پسر بودند، توفیق تبلیغ پیدا نمیکردی. خدا به تو دختر داد تا مسئولیتشان بر دوش مادر باشد و تو تبلیغ کنی. اگرچه خدا به من در کلاسداری لطف کرده تا الگو باشم اما در همسرداری و همسایهداری الگو نیستم و خیلی ضعیفم. البته در قرآن زن و شوهر به منزله لباس یکدیگرند: «هن لباس لکم». خانم برای شما لباس است: «و انتم لباس لهن». مرد هم برای زن لباس است. یکی از خصوصیات لباس آرامبخش بودن است. از همه اینها گذشته ازدواج فکر آدم را باز میکند یعنی فرد تا وقتی که ازدواج نکرده میگوید خودم، کتم، لباسم اما وقتی ازدواج کرد میگوید خودم، زنم، بچهام و.... فردی که همسر دارد مجبور است با همسرش مشورت کند اما زمانی که همسر ندارد، فکرش بسته است. فردی که همسر ندارد، خیلی انگیزه کار کردن ندارد. یکی از برکات ازدواج، کار کردن است. هر کس که ازدواج کند، یک رکعت نمازش میشود 70رکعت. البته معنایش این نیست که دو زن بگیریم و بشود 140رکعت. همان یکی و 70رکعتش بس است!