بحث ما درباره تعلیم و تربیت بود. رسیدیم به چیزهایی که در تعلیم و تربیت اثر میکنند. آنهایی که در جلسه قبل نبودند سرنخ را داشته باشند. بحث ما این است که چه چیزهایی در ساختن انسان و در شخصیت انسان و انسانیت انسان اثر دارند. مسائلی که در شخصیت ما اثر دارند، والدین، اجتماع، مدرسه و معلم، تاریخ، رفیق و کتاب هستند.
حاکم و حکومتها هم نقش مهمی در ساختن افراد دارند. «الناس على دین ملوکهم» (کشفالغمة، ج2، ص21) یک واقعیتی است. یک حدیثی داریم: «الناس بمواتهم اشبه بابائهم» مردم شباهتشان به سلاطین و رئیس جمهوریشان بیش از پدرانشان است. فرض کنید در یک رژیمی که روسا و مدیر کلها و وزیرهایشان میگویند حتماً ما باید با ماشین چنین و چنان برویم، اگر یک مرتبه رهبر انقلابش، بنیانگذار جمهوریش، رئیس جمهورش با مینی بوس مسافرت کرد، دیگر آن فکری که مدیر کلها دارند یکمرتبه پایین میریزد. و او هم با مینیبوس و اتوبوس حرکت میکند. یکی از رمزهای موفقیت مسلمانها در صدر اسلام این است که رسول اکرم قبل از همه شروع بکار میکرد. وقتی میخواهند خندق بکنند، اول کسی که کلنگ را میزند رسول اکرم است، رسول اکرم کلنگ میزند و علی بن ابیطالب خاک را بیرون میریزد و مردم وقتی این صحنه را دیدند، خودشان دست به کار شدند. این شعارهای برابری و برادری را ببینید اسلام چگونه زنده داشته است و عمل میکرده است. حتماً قصهاش را شنیدهاید. پیغمبر اکرم با گروهی از مسلمانها داشتند مسافرت میکردند. زمان خوردن غذا فرا رسید. چه بخوریم و چه نخوریم؟ بنا شد آبگوشت بخورند. هر کس میگفت یک کاری بر عهده من باشد. یکی گفت من ذبح میکنم، دیگری گفت: من پوست میکنم، آن یکی هم گفت: من هم طبخ میکنم، من نان تهیه میکنم، من هم ظرفها را میشویم و ... پیغمبر فرمود پس من هم هیزم جمع میکنم. گفتند: نه! گفت پس من نمیخورم. اگر میخواهیم بخوریم، باید کار کنم. هر کاری کردند که پیغمبر کار نکند دیدند نمیشود. آدم وقتی دید رسول اکرم دارد هیزم جمع میکند، چقدر نقش سازندگی دارد؟ یک وقت به یکی از برادران گله کردم و گفتم: ما نمیرسیم مطالعه کنیم باید یک خردهدر صف نانوایی بریم، یک خرده فلان کار را بکنیم و این کارهای داخلی و خارجی نمیگذارد مطالعه کنیم. ایشان جواب خوبی داد و گفت: خیلی لازم نیست شما مطالعه کنی، کم مطالعه کن و خیلی عمل کن. فرض کنید که گاهی شاگرد نگاه میکند و میبیند معلمش در صف نانوایی ایستاده است، یا معلمش بیل دست گرفته است یا فرض کنید که دبیر میبیند مدیر کلش دارد شیشههای اتاقش را پاک میکند. یک شیشه اتاق را که مدیرکل پاک میکند، اثر سازندگی آن از ده هزار سخنرانی مدیرکل شاید بیشتر باشد. اینطور نیست که باید حتما مدیر کل مطالعه و سخنرانی کند. مدیر کل میتواند سالی دو سخنرانی کند و باقی آن را عمل کند. بنده سالی بیست تا سخنرانی کنم و باقیاش را عمل کنم، بیشتر اثر میگذارد، تا سالی صد تا سخنرانی کنم ولی هیچ اثری نداشته باشد. حکومت و کسانی که منشاء حکومتند و در راس کار هستند، خیلی میتوانند در تکول انسان و شخصیت و زنده کردن ملکات اثر داشته باشد. یک کسی که رئیس یک جائی است، مسئولیت مهمی دارد. یک کسی که مسئولیت مهمی دارد، اگر در همان محیط کار و ادارهاش یک روزنامه یا یک مقوایی گذاشت و یک معلم یا دبیر در کنار مدرسه زنگ تنفس نماز بخواند، اثری که نماز این خانم دبیر و خانم معلم و این آقای مدیرکل و وزیر در وزارتخانه و اداره و مدرسه و کارگاه دارد، از سخنرانی و حدیث من شاید کمتر نباشد. یک نمازی که ایشان میخواند و اینهایی که زیر دستش هستند و شاگرد او هستند و این نماز او را میبینند، خیلی اثر دارد و در چنین جاهایی باید ریا هم کرد، چون این ریا ارزش دارد. هر ریائی حرام نیست. اینجا یک ریائی است که دیگران هم تشویق میشوند.
هشتمین مورد از چیزهایی که خیلی اثر میکند، تلقین است. تلقین خیلی اثر سازندگی دارد. وقتی آمدند حضرت یوسف را ببرند، حضرت یعقوب گفت: یوسف را نبرید. (چون آمدند و به اسم بازی برادر را بردند و بعد هم در چاه انداختند) میترسم گرگ او را پاره کند. اینها گفتند: نه! گرگ پارهاش نمیکند. بعد رفتند و در چاه انداختندش و پیراهنش را خونی کردند و آمدند و گفتند گرگ پارهاش کرده است. امام میفرماید: اگر حضرت یعقوب نگفته بود که میترسم گرگ او را پاره کند، اینها بلد نبودند. این هم یک راهی است.
در قم یکی از برادرها که بار گچ داشت، از محلی میگذشت که بچه قمیها مشغول بازی بودند. (15، 10 تا الاغ بودند که گچ بارشان بود داشتند) اصلا بچه قمیها بفکر بار گچ این نبودند. این خودش آمد و قبل از اینکه الاغها برسند به بچهها گفت: بچهها! تو را بخدا قسم گچ من را بهم نریزید. گفتند: نه! بعد بهم گفتند بهم بریزیم. اگر ایشان رد میشد اصلا کسی متوجه بار او نمیشد. بچهها خودشان مشغول بازی بودند. اما دوید و گفت که تو را بخدا گچ من را نریزید. گاهی اوقات نکنید ویتامین بکنید دارد. مثل اینکه شما به من میگوئید التماس دعا داریم. میگویم ما که قابل نیستیم، یعنی من قابل هستم. وقتی میگویی من قابل نیستم، یعنی من قابل هستم. بیا برویم یک نان و پنیری پیدا میشود. یعنی یک مرغ و ماهی پیدا میشود. بیا کشتی بگیریم، میگوید بابا ما که جانی نداریم. خلاصه یک جاهایی نه معنای آره دارد. تلقین خیلی اثر دارد و با تلقین میشود خیلی از کارها را انجام داد و لذا قران میگوید: «وَ اذْکُرُوا اللَّهَ کَثیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» (جمعه/10) به ارتش و مجاهدین 10 دستور میدهد. به مجاهدینی که میخواهند بروند در جنگ شمشیر بزنند در یک یا دو آیه پشت سرهم 10 دستور میدهد. در یکی از دستورها میگوید که که «وَ اذْکُرُوا اللَّهَ» الله اکبر زیاد بگوئید. اینجا بحث تلقین است.
امام میفرماید اگر حضرت یعقوب نگفته بود میترسم گرگ پارهاش کند و این را به بچهها تلقین نکرده بود، بچهها متوجه نبودند که این خودش راهی است. خیلی وقتها خود پدر و مادر بچهای را که متوجه مسئلهای نیست، آگاهش میکنند. «الانسان حریص علی ما منع» انسان نسبت به چیزی که از منع شده است، حریص است. نمیدانم حدیث است یا نه؟ ولی یک واقعیتی است. آخر یک اسلام شناس باید خیلی مطالعه کند تا اسلام شناس بشود و ما این مقدار مطالعهای که داریم کم است. مثلا مرحوم علامه مجلسی 100 جلد کتاب با عنوان بحارالانوار نوشته است که هر جلدش حدود 350 صفحه است. 100 تا 350 صفحه میشودصفحه. 20 جلد هم وسائل الشیعه است. 3 جلد هم کافی است، نهج البلاغه و قران با تفسیرهای مختلف هم هست. تاریخ پیغمبر هست. تاریخ ائمه هم هست. فقه و اصول هم هست. ادبیات هم هست... اینکه انسان اگر خواسته باشد از همه اینها یک چیزی بلد باشد، این عمرها کفاف نمیدهد. مگر اینکه خیلی نبوغ داشته باشد. به بحث خودمان برگردیم. گفتهاند که با آدم ترسو مشورت نکن، زیرا ترس را به تو تلقین میکند. سفارش کردهاند از چند دسته مشورت نگیرید. یکی از این دستهها آدمهای ترسو هستند. میپرسی: آقا در آب بروم؟ نه! خفه میشوی! خوب چنین کسی تا آخر عمرش شنا یاد نمیگیرد. بروم رانندگی؟ نه! یکدفعه میبینی تصادف میکنی! دائم انسان را میترساند. با آدم ترسو مشورت نکنید. دوم اینکه گفتهاند از هر چه میترسی در آن بپر. این دو سخن از حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه است «اذا خفت من شیء وقع فیه» وقتی از چیزی خوف داری در آن بپر. انسان زمانی که در آب میخواهد برود، اگر یکذره یکذره وارد آب بشود، جانش در میآید. اما وقتی یکدفعه در آن پریدی طوری نیست.
نماز و ذکر و ورد، اینها خودش یک تلقین است «ولاحول و لا قوه الا بالله العی العظیم» برای ما ملت ایران، مدام باید آثار این انقلاب را تلقین کنند والا از آنهائی هستیم که زود فراموش میکنیم. این انقلاب چه کرد؟ مثبتات انقلاب را نمیگوئیم و همهاش میگوئیم این هم وضع گوشت است. این هم وضع نان است. هیچ نمیگوئیم که الحمدالله انقلاب شده و حکم خدا پیاده شده است. الحمدلله که مفسدین فی الارض اعدام شدند. مستضعفین حقوقشان بالا رفت. فرض کنید روابطمان با طاغوتها کم شد، خوب بجای آن روابط ایران با مستضعفین برقرار شد، آزادی بیان داریم، آزادی قلم پیدا کردیم، حتی کتابهای چینی در زمان طاغوت در ایران قدغن بود چاپ بشود. بعد از انقلاب زیر سایه این 60000 هزار شهید، آنها هم کتابهایشان را چاپ کردند. شما الان یک بلندگو بگذار و بگو امشب خانه ما بیایید. هیچ وحشتی نداری که هدف شما چیست؟ خانهات آمدهاند چه کنند؟ شما دو سال پیش یک جلسه بیست نفری که در خانهات بود، دو نفر دو نفر فرار میکردند. همهاش باید بما تلقین کنند.
مسئله دیگر اراده و تصمیم است. اراده و تصمیم هم نقش مهمی دارد و لذا در کتابهای اخلاقی میگویند که انسان در خودسازی باید اول سه مرحله را بگذارند. اول مشارطه یعنی با خودش قرارداد و شرط بندی کند که امروز من دلم میخواهد حرفهای لغو نزنم. امروز دلم میخواهد که نگاه غلط نکنم. مدام با خودش شرط ببندد. بعد که شرط بست از خودش مراقبت بکند. بعد هم اگر یکوقت منحرف شد شب که میخواهد بخوابد، از خودش حساب بکشد. زن فرعون یکنفر در دربار بود، اما علیه نظام اراده کرد.
مسئله دیگر تین است که تشویق خیلی اثر دارد. حضرت علی(ع) به استاندارش مینویسد: «لَا یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِیءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَةٍ سَوَاءٍ» (نهجالبلاغه، نامه53) خوب و بد پهلویت یک جور نباشد. در کارها تشویق کن. یک کارگری که کم کاری نکرده و غیبت هم نکرده است، این را اگر رئیس اداره آخر سال به عنوان مرد نمونه به روزنامهها معرفیاش کند و بعد هم از طرف دولت یک جائزهای به ایشان بدهند، دیگر خیلی نیاز نیست بگوئیم کمکاری نکنید. میگوید: «ازجوا المشیء بثوابک للمحسن» اگر خواستی آدم کم کار را بسوزانی، آدم پرکار را تشویق کن. تشویق که کردی جگر آن طرف کم کار میسوزد. تشویق رمز این است که افراد به کار خیر دعوت میشوند. مثلا در رژیم طاغوت میدیدیم که میدان ورزش شلوغ است و کتابخانهها خلوت است. چرا؟ چون اگر یک کسی گل میزد و آبشار میزد، عکسش را همه جا پخش میکردند و به عنوان بهترین بازیکن جام به او میدادند. اما اگر کسی در اداره فرهنگ میرفت و میگفت: من یکدوره تاریخ ایران را حفظ هستم، فقط به او میگفتند: «مرسی» و از علم تشویق نمیشد. دانشجوی ما مغزش از مغز آمریکائی کمتر نمیفهمد، ولی تشویق نکردند. نمیگفتند هر دانشجویی اگر ابتکاری به خرج داد، ما تمام امکانات را در اختیارش میگذاریم. یعنی رژیم سابق به اندازهای که تشویق برای بلیط بخت آزمایی داشت، اگر برای طلبهها و دانشجوها تشویق داشت، خیلی موثر بود. تشویق نکردند و لذا بهترین استعدادها و بهترین جوانها نفله شد. ما هم بچههایمان را گاهی باید تشویق کنیم. منتها باید مواظب باشیم تشویق به اندازه باشد. چون اگر تشویق از حد بگذرد، تملق و چاپلوسی است. حضرت علی(ع) میفرماید: گاهی تشویق زیادی است، که میشود تملق و بی شخصیتی است. گاهی هم تشویق کم است که میشود حسادت. حسود همیشه کم تشویق میکند. مثلا شما یک کمالی داری و من میگویم: خوب! خدا خیرت بدهد، بد نیست. بگو خوب است. گاهی از اندازه کمتر تشویق میکنیم که این حسادت است. یعنی نمیتوانی کمال طرف را ببینی و زبانت نمیگردد که بگویی خوب است، این حسادت است. اگر هم زیادی گفتی آدم متملق و چاپلوسی هستی. اگر به اندازه تعریف کردی، آدم با انصافی هستی. تشویق باید به اندازه باشد. پیغمبر کارگری را دید که دستهایش از کار آبله زده است. پیغمبر برای تشویق کارگر دست کارگر را بوسید و تا حالا هیچ یک از این کسانی که به اصطلاح دلشان برای کار و زحمتکش و رنجبر لک میزند، دست کارگر را نبوسیدهاند. پیامبر برای تشویق کارگر دست طرف را میبوسد. برای تشویق علم امام صادق حشام را نزد خودش مینشاند.
در اصفهان یک شخصیتی از این شخصیتهای دولتی و اجتماعی محضر یکی از علماء آمد. نقل میکنند که گفت: آقا من دلم میخواهد یک خدمتی به شما بکنم. گفت من کاری به شما ندارم. گفت نه یک کاری بگو. گفت نه من کاری با شما ندارم. گفت من آمدهام خدمت شما آیت الله، دلم میخواهد یک خدمتی به شما بکنم. ایشان گفت اگر دلت میخواهد خدمت کنی، فردا صبح که من سوار الاغ میشوم که بروم و درس بدهم، شما این افسار الاغ من را بگیر و یک مقدار با من راه بیا. گفت افسار الاغ که در شان من نیست؟ حالا به نوکرم میگویم. گفت نه خودت میخواهم این کار را بکنی و بدان که هدف من تکبر نیست و یک هدف عقلایی دارم. خلاصه گفت پس یک سحر و یک وقتی باشد که مردم نبینند که یک شخصیتی افسار الاغ گرفته است. آخر این توهین است. ایشان گفت در این کار من خودم مطرح نیستم، هدفی دارم. خلاصه این جناب آمد و چند قدمی افسار را گرفت و رفت. بعد سال بعد گفتند که چند هزار طلبه در اصفهان زیاد شد. چون یک مدتی طلبهها را سر به سرشان میگذاشتند و دیگر کسی حال طلبه شدن نداشت و این عمل باعث شد که مردم بفهمند علم هنوز هم ارزش دارد.
از هر کاری تشویق بشود مردم بسوی آن گرایش پیدا میکنند. منتها حالا عرض کردم تشویق باید چگونه باشد. باید به تملق نرسد و نوع تشویقش هم باید یک تشویقی باشد که خیر باشد. پیغمبر اسلام وقتی تشویق میکرد با تشویقهای دیگران فرق داشت. مثلا در بازیها هر کس برنده میشود، ما یک جام به او میدهیم. ولی پیغمبر اسلام مسابقه که برقرار میکرد هر کس برنده میشد، درخت خرمای باردار به او میداد. چرا؟ برای اینکه جامهایی که ما میدهیم مصرفی و دکوری است، ولی درخت خرمای باردار تولیدی است. یعنی در جایزه دادن هم جنس مصرفی جایزه نمیداد و جنس تولیدی جایزه میداد. یک کسی در یک برنامهای میبینید رفیقش بد است، پدرش بد است، مادرش بد است، محیطش بد است، این هیچ عاملی برای اینکه خودش را بسازد جز یک اراده محکم ندارد. انسان با وجود معلم بد، محیط بد، مدرسه بد، در میان موجودات بد میتواند با یک اراده قوی با همه بدیها مبارزه کند. مثل اینکه انسان در هوای سرد با پوشیدن یک پوستین با سردی مبارزه کند. قرآن درباره تشویق میگوید: «تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» )عصر/3) مسلمانها صدر اسلام وقتی بهم میرسیدند، احوال پرسی میکردند. وقتی میخواستند بروند یک نفر سوره والعصر را میخواند. حرفهایشان را میزدند و وقتی میخواستند از هم جدا شوند، میگفتند: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»؛«وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ إِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» (عصر/3 -1) چون ما در قرآن سه نوع تواصی داریم. 1- «تَواصَوْا بِالْحَقِّ» 2- «تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» 3- «وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ» (بلد/17) تشویق به رحم و صبر و اینهاست.
مسئله دیگر نقش داستان است. داستان در سازندگی کولاک میکند، چون داستان بطور ناخودآگاه و بطور غیر مستقیم اثر دارد. بطور غیر مستقیم خیلی اثرش بیشتر است. مثلا شما فرض کنید در جلسه من داری میخندی، من اگر مستقیم بگویم که: آقا! نخند. شما خودت را جمع میکنی، ولی منفجر میشوی و نمیخندی. اما اگر همینطور که داری میخندی، بگویم: بله! ما یکزمانی جلسهای میرفتیم، یکبار خندهمان میگرفت و بعد یک خاطرهای برایت نقل کنم، همینطور که خاطره را نقل میکنم یکذره یکذره لبهای شما جمع میشود. اما اگر مستقیم گفتم: نخند! شما درست است که لبت را جمع میکنی، اما آخرش مجبور میشوی دستت را در یقهات بکنی و کلافه میشوی و میخندی. غیر مستقیم اثرش بیشتر است. بصورت سوال اگر طرح کنیم، اثرش بیشتر است. مثلاً حضرت موسی به فرعون که میرسد، میگوید: ای فرعون! «هَلْ لَکَ إِلى أَنْ تَزَکَّى» (نازعات/18) دوست داری که تزکیه بشوی؟ خوب این منطق قرآن است. «هَلْ لَکَ إِلى أَنْ تَزَکَّى» آیا میل داری تزکیه بشوی؟
یک کسی که موسیقی روشن میکند و از آن آهنگهای حرام گذاشته است. اگر کنار گوشش مستقیم بگویی: آقا خاموش کن! ممکن است گوش ندهد. اما اگر نحوه گفتن یک جوری باشد که آقا دوست داری یک جملهای بگویم که خدا راضی باشد؟ دوست داری ما را مهمان کنی به اینکه تقاضای ما را بپذیرید؟ اگر به نحو سوال باشد، خیلی اثرش بیشتر است. شما اگر مستقیم بگویی پول خرده بده، میگویم ندارم. بگو آقا اگر ما صد تومان پول خرد نیاز داشتیم به نظر شما باید از چه کسی طلب کنیم؟ از چه کسی خرد کنیم؟ داستان خیلی اثر دارد و اخیرا خیلی از برادرها دست به کار شدهاند و داستانهای مفیدی برای بچهها مینویسند. داستان خیلی اثر دارد. بخصوص باید سعی کنیم در داستاننویسی بدآموزی نباشد. داستان خرافهای و وهمی هم نباشد. ما اینقدر داستانها واقعی داریم که نیاز به داستانهای ساختگی نیست.
مسئله دوازدهم که آخرین مسئله هست مسئله کیفر است. تنبیه، حدود و دیات و کتک زدن هم نقش تربیتی دارند. اگر از راههای داستان و تشویق و نصیحت و پدر و مادر و کتاب و رفیق و معلم و جامعه نشد، نوبت به کیفر و قهر است. در این مرحله یکی از فرقهای بین ما و مارکسیسمها این است که مارکسیسمها میگویند: «همیشه هر حرکتی باید حرکت قهرآمیز باشد» ما مسلمانها میگوئیم: نه! اول باید «ادْعُ إِلى سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» (نحل/125) باشد و مسئله قهر برای نوبت بعد از آن است. آنها میگویند حرکت قهرآمیز اصل است. ما میگوئیم حرکت قهرآمیز درد لاعلاجها است. ولی آنها حرکت قهرآمیز را نمره اول میدهند و ما حرکت قهرآمیز را برای ردههای آخر میگذاریم. «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ» (بقره/179) اگر ملت و جامعه خواست زنده بشود، باید قصاص و کیفر در آن جامعه باشد.
ما در این بخش دو مسئله دیگر هست که باید مطرح کنیم. یکی اینکه معلمها و مربیها خیلی باید مواظب باشندکه آخر گاهی وقتها انسان خیال میکند، اینجا خشم بگیرد خوب میشود و خشم میگیرد و میبیند نتیجه آن بدتر شد. گاهی وقتها خیال میکند اینجا باید با محبت باشد، محبت میکند و میبیند نتیجه بدتر شد. این است که آدم باید قبلاً این روحیهها را بشناسد. بعضی افراد روحیهشان یک جوری است که نمیشود مستقیم با ایشان حرف زد. بعضی روحیهشان روحیه علاقمند و عاشق است. بعضی روحیهشان فراری است و بعضی روحیهشان بیتفاوت است. بعضی روحیهشان پر شده است که باید اول خالی شود و دومرتبه پر بشود. مثل ساختمانهای کهنه و کلنگی که ابتدا باید آنها را خراب کرد و از نو ساخت. علیای حال در تعلیم و تربیت باید روحیهها فرق بکند. من گاهی وقتها در یک جلسهای یک حدیث جالب بیان میکنم و میگویم: لطفا بنویسید! خوب یکعده که در جلهس آمدهاند اصلا بحثهای من را قبول ندارند. من به خیال اینکه عاشق و تشنه هستند، میگویم: حدیث را بنویسید! خیال میکنم عاشق چیز فهمیدن است. بعد آنها هم هر کدام دارای یک روحیه هستند، یا مغرور، یا بیتفاوت و یا بسته هستند. آن وقت ایشان که نمینویسد، من گله میکنم. اینجا جای گله نیست، من اشتباه کردم. بسیاری از مواقع که بین مسئولین کار و کارمندان اختلاف پیدا میشود، بخاطر این است که مسئول خیال میکند، کارمندها به او ارادت دارند. بعد دستور میدهد و اینها دستورش را انجام نمیدهند و ناراحتی و درگیری پیدا میشود. اول باید انسان ببیند که محبوبیت دارد یا محبوبیت ندارد. حرفش را میخرند یا حرفش را نمیخرند؟
«رحم الله امرأ عرف قدره» (غررالحکم، ص233) خدا رحمت کند هر کسی را که بفهمد موقعیش چقدر است. حضرت یوسف وقتی وارد زندان شد، دید مردم بت پرستی میکنند. دید حالا تازه در زندان آمده است و اگر خواسته باشد بگوید: نه! باید من محیط زندان درست کنم... در ساعت اول میگویند که تو هم یک زندانی، مثل باقی زندانیها هستی. بقیه زندانیها برای تو امتیازی قایل نیستند. اصلاً قبولت ندارد که زیر بار حرف تو بروند. اما رفتار و کردار یوسف یک جوری بود که آنها خوب شدند و علاقه پیدا کردند. خواب دیدند و آمدند حضرت یوسف خواب را تعبیر کند. حضرت یوسف دید که یک فرصت خوبی برای استفاده است. دید دو تا آمادگی هست: یکی اینکه دید طرف تشنه شده است و دیگر اینکه اینها جذب اخلاقش شدهاند و نیاز به تعبیر خواب دارند. آن وقت شروع کرد به نصیحت کردن.
«أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌام اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (یوسف/39) بسیاری از افراد در جامعه ما قبل از آنکه ببینند، دوستشان دارند و محبوبیت دارند، دست به یک سری کارها میزنند، اما مشخص نیست که کسی برای اینها ارزش قایل هست یا نیست. میگوید: آقا من یک پیشنهاد میکنم. کسی گوش نمیدهد، ناراحت میشود و قهر میکند. گاهی هم میرود یک دار و دسته راه میاندازد. جهتگیری میکند و ... اما اینکه عقده شده است، بخاطر این است که خودش را نشناخته است. مسئله مهمی است که انسان هم شخصیت واقعی خودش را بشناسد و هم ببیند روحیهها چگونه است؟ فراری است، علاقمند است، بیتفاوت است، مغرور است و... مسئله شناخت اینها مهم است. در تعلیم و تربیت یکی از مسائلی که مهم است این است که یک سری چیزها باعث میشود انسان مطلب را نبیند.
من پنج، شش مورد از عوامل باز دارنده رشد از 9، 8 سال پیش در ذهن داشتم، ولی اخیرا یک کتاب خوبی بنام الحیاه که چاپ شده است که عربی است و من این را مطالعه کردم و متوجه شدم که این عوامل بیش از آن چیزی است کهع من خیال میکردم.
در مورد عوامل رشد قرآن میگوید: «وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ» (بقره/282) این آیه یعنی چه؟ یعنی شما تقوی داشته باشید، خدا علم شما را زیاد میکند. واقعا اگر ما تقوی داشته باشیم، علممان زیاد میشود؟ بله، چون اگر خواستیم «اتَّقُوا اللَّهَ» داشته باشیم، هوس را میگذاریم. تکبر را کنار میگذاریم و... درباره هوی و هوس قرآن میگوید: «فَإِنْ لَمْ یَسْتَجیبُوا لَکَ فَاعْلَمْ أَنَّما یَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ» (قصص/50) اگر تو را استجابت نکردند و گوش به حرف تو ندادند، یعنی «یَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ» به دنبالهوا و هوسشان هستند. این آیه چه درسی به ما میدهد؟ یعنی کسی که حق را میفهمد و زیر بار نمیرود این تقوا ندارد. اگر از تو استجابت نکردند، پس بدان که اینها مطیع هوی و هوس هستند. جالب این است که گاهی آدم دانشمند منحرف میشود. چون یک آیه در قرآن داریم که می فرماید: «ما دانشمندان را منحرف میکنیم. بخاطر اینکه دانشمند هوی پرست است.» مغزش صندوقچه آراء و افکار است. همه اینها را میداند ولی چون هوی و هوس دارد منحرف میشود. «أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» (جاثیه/23) آیا دیدی کسی که اله او هوای اوست؟ یعنی هوی و هوسش خدای اوست. بعد می فرماید: «وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ» (جاثیه/23) یعنی خدا او را گمراه میکند، با اینکه عالم است. این خیلی مهم است. دانشمندان جهنمی و دانشمندان منحرف را خدا گمراه میکند، چرا؟ چون اینها بدنبال هوی و هوسشان هستند. «وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ» (جاثیه/23) و خداوند بر گوش و چشمشان مهر میزند. «وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً» (جاثیه/23) و بر چشمانشان پردهای میافکند. چشم دارند، ولی نمیبینند.
پس یکی از عوامل بازدارنده از رشد هوس است. میگوید دلم نمیخواهد، میدانم و خدا را قبول دارم، میدانم نماز خوب است، اما حالش را ندارم. میدانم ربا گناه است، اما پول دوست دارم و همه از روی هوس است. حالا هوس پول باشد، هوس مقام باشد و ... میدانم فلانی علمش از من بیشتر است، اما نمیگویم فلانی از من با سوادتر است. مثلا بنده یک چیزی را در کتاب داستان راستان میبینم یا در پاورقی کتاب نوشته است که مرحوم مطهری این قصه را که نقل کرده است، از کتاب اصول کافی است یا از کتاب من لا یحضراست، یا از کتابهای قدیمی است. من وقتی قصه را میخوانم، اگر بگویم این قصه را در کتاب داستان راستان خواندم، میگوئید: عجب آخوندی است!!! این بر میدارد از کتاب داستان راستان برای ما میگوید. داستان راستان را خودمان 6 تومان پول میدهیم و میخریم و حوصلهمان نمیگیرد که پای منبر این آقا بنشینیم. من هم نمیگویم این حدیث از داستان راستان است، میگویم این حدیث از کتاب (من لا یحضره الفقیه) است. نگاه میکنم و میبینم که در پاورقی آن چه نوشته است، من هم پاورقی او را مینویسم.
یک آیهای در این زمینه هست. قرآن میگوید: یک عده، شاید اهل نجات باشند، یک عده هم بدبخت هستند. حالا دقت کنید و ببینید که شاید بعضی از ما و شما که نشستهاید، قطعاً بدبخت باشید. رو در بایستی هم نداریم. قرآن میگوید: «یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا» (آلعمران/188) کسانی که خوششان میآید که تعریفشان را به کارهایی که نکردهاند، بکنند، قطعاً بدبخت هستند. کسی که خوشش میآید تعریفش بکنند در حالی که خودش هم میداند این تعریف در وجود او نیست، مثلا شما روزی چهار ساعت مطالعه میکنید یک کسی میگوید: آقا ایشان صبح تا شب مطالعه میکند. کسی که خوشش میآید تعریفش را بکنند، بخاطر کارهایی که انجام نداده است، مثلاً میگویند: مجاهد بزرگ! من که میدانم مجاهد بزرگ نیستم. اسلام شناس راستین! خوب تو که میدانی اسلام شناس راستین نیستی، قطعا اینها بدبخت هستند. «فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ» (آلعمران/188) یعنی این آیه خیلیها را خاک بر سرشان میکند. حتی احتمال نده که اینها فوز دارند. چون بعضی از کارها را خدا میفرماید: «لَعَلَّکُمْ» شاید اهل نجات باشند. اما این را میگوید: «فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ» یعنی اینها را به حساب نیاور که اهل رستگاری باشند. احتمال رستگاری نده درباره کسانی که مردم تعریفشان میکنند و اینها هم از تعریف مردم خوششان میآید و مردم را هم از نفهمی بیرون نمیآورند. میگوید حالا که نمیفهمند، بگذار نفهمند؟
یک حدیث برایتان بخوانم. پیغمبر بچه کوچکی بنام ابراهیم داشت. اتفاقا وقتی این بچه کوچک از دنیا رفت، در شب مردنش از آن سنگهای آسمانی که از کرات جدا میشود و به فضای زمین برخورد میکند و مشتعل میشود (شهاب) از آسمان گذشت. آن شبی که پسر پیغمبر ابراهیم از دنیا رفت این شهابها از این طرف و از آن طرف آمدند و رفتند. مردم گفتند: قربان این پیغمبر بشویم که بچهاش که میمیرد، کرات آسمانی بهم میخورد. پیغمبر دید مردم دارند نفهم میشوند و در بزرگی او غلو میکنند. فوری فرمود: «الصَّلَاةَ جَامِعَةً» یعنی در مسجد جمع شوید. (چون پیغمبر 15 سال پیغمبر بود و اذانی در کار نبود) وقتی میخواستند مردم را جمع کنند با شعار: «الصَّلَاةَ جَامِعَةً» جمع میکردند. مردم در مسجد ریختند و پیغمبر بالای منبر رفت و فرمود: پسر من با باقی پسرها فرقی نمیکند. مرد که مرد! کرات آسمانی بخاطر پسر من بهم نمیریزد. یعنی چه؟ یعنی پیغمبر مرید خر نمیخواهد. اگر دید یکوقت مردم روی احمقی دورش را گرفتند، میگوید: اینکه میگویید، اینچنین نیست.
علی بن ابیطالب دید مدرم در مقابلش به طور شدیدی کرنش میکنند و مثلاً یک جوری میگویند: «خاطر مستحضر ...» حضرت علی گفت: این دری وریها چیست که میگویی؟ «فَلَا تُکَلِّمُونِی بِمَا تُکَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ» (کافى، ج8، ص355) همینطور که در مقابل شاهان حرف میزدند، شما اینطور با من حرف نزنید. من هم یکنفر مثل شما هستم و با من برادرانه حرف بزنید. درست است من امیرالمومنین هستم، ولی اینطور خودتان را نبازید. یک کسی پهلوی پیغمبر آمد و همین که آمد صحبت کند، شروع به لرزیدن کرد. پیغمبر او را در بغل گرفت و گفت: تو را چه شده است؟ حضرت فرمود: من مادرم آشپزی میکرده است، خودم هم بز میدوشم و با هم رفیقیم.
حالا ما کیف میکنیم و میگوییم: «پشت ماشین یک بوق زدم چنان طرف پرید بالا...» «آمدم پایین چنین از من ترسید...» اصلا کیف میکنیم که مردم از ما بترسند و خوشمان میآید. «یُحِبُّون أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا» (آلعمران/188) کسانی که خوششان میآید تعریفشان را بکنند، بخاطر کاری که انجام نداده است. «فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ» گمان نکنند که رستگارند.
شما یک بچهای را نزد من میآوری. میگویی: آقا لطفا یک حمد برای این بچه بخوان نفس تو اثر دارد. من خودم میدانم که نفسم، 20 تایش هم یک ذغال را روشن نمیکند. ولی حالا شما گول مرا خوردهای و خیال میکنی نفس من اثر میکند. حالا اگر بگویم باشد، میخوانم، این درست نیست. حقش این است که بگویم: برادر من! نمیخواهد شما به من عقیده داشته باشی. ولی به آیات قرآن عقیده داشته باش. من یکی دو آیه قرآن به این میخوانم. قرآن و وحی اثر دارد. اما شما مرید من نشو! من یک سوره حمد میخوانم، اگر خوب شد اثر حمد است. اثر نفس من چه بسا نباشد. این را تقوا میگویند. یکی از هوسها این است که آدم هوس دارد، مردم او را بزرگتر از انچه که هست، ببینند. دوست دارم تعریفم را به کتابی که آن را مطالعه نکردهام، بکنند. «فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ»
مثلا یک کسی از دانشمندان نوشته است که این از نظر جامعه شناسی و روان شناسی و نمیدانم چه و چه... من میگویم که کتاب جامعه شناسان و روان شناسان اجتماعی را شما چه وقت مطالعه کردی؟ میگوید: اگر صفحات تاریخ را ورق بزنیم، میبینیم... آخر تو چه وقت تاریخ را مطالعه کردی؟ در صحبتهایش میگوید: در تمام انقلابها... تو مگر سرنوشت چند انقلاب را مطالعه کردی؟ گاهی چنان حرف میزنیم که طرف خیال میکند علوم جن و انس را داریم. اگر هوس را کنار بگذاریم، خدا یک راههایی خارج از تصور را یادمان میدهد. لازم نیست خداوند به پیغمبر وحی بکند. قرآن میگوید: «وَ أَوْحَیْنا إِلىام مُوسى» (قصص/7) مادر پیغمبر بود، اما چون زن پاکی بود، خدا بذهنش جرقههایی میزند. میگوید شما پاک شوید، من چیزهایی به شما میدهم. هوس را کنار بگذارید، نشاتتان میدهم. گاهی چون هوس نمیگذارد، یک سری چیزهایی را نمیفهمیم. خدا گفته که ظرفتان را بشوئید، من شیر در آن میریزم. شما خودتان را پاک کنید...
یکی از موانع شناخت مسئله هوس است. عوامل بازدارنده از رشد زیاد است. یکی از مواردش را برایتان شرح دادم. برادرها، گروهها، احزاب و سازمانها! اگر خواستید حق را بفهمید، باید همه ما از آن پوستی که هستیم بیرون بیاییم. من اگر بگویم من آخوندم، روی دست نگذارید، نمیشود.
یکی از خانزادهها داشت راه میرفت. در چاه افتاد. برایش طناب پائین انداختند و گفتند بگیر و بالا بیا. گفت: من اگر دستم را بگیرند، خانزادگیم بهم میخورد، گفتند: پس همینطور باشد.
شما اگر خواستی بالا بیایی، باید از این قیافهای که هستی بیرون بیایی. ما اگر خواستیم واقعا تفاهم باشد باید از این پوستی که رفتهایم بیرون بیائیم. اگر خودمان را از هوسها خالی کنیم، بهم نزدیک میشویم.
خدایا ترا بحقیقت محمد و آل محمد موانع رشد را از بین ملت و افراد ما برطرف بفرما. بما توفیق تقوا و تزکیه مرحمت بفرما. ما را از کسانیکه خوششان میآید مردم به نادانی تعریفشان را بکنند و از تعریف نادانان لذت میبرند، و قرآن قطعا گفته است اینها بدبختند. ما را از این گروه قرار نده. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.