مناف یحیی‌پور: زمستان چه زیبا و سرد و برفی باشد و چه مثل زمستان امسالِ تهران بی‌برف، انگار یک فصل دو ماهه است و اسفند انگار حلقه‌ی وصل سال رو به پایان به سال نو است یا مقدمه‌ای برای نو شدن.

نمی‌دانم نوروز چند هزار سال عمر دارد یا اولین کسی که فکر کرد چنین روزی را برای شروع شمردن روزهای سال انتخاب کند چه کسی بود و چه‌طور این فکر به ذهنش رسید. اما این را می‌دانم که از هر چند قرن پیش که این اتفاق افتاده و کار هر کس که بوده، کاری کرده که همیشه می‌شود به آن فکر کرد و از آن لذت برد.

اصلاً انگار تغییر و تحولی که در جان زمین اتفاق می‌افتد ناگزیر و ناخودآگاه ما را هم با خود همراه می‌کند و حتی اگر هیچ کاری هم نکنیم، فقط خودمان را رها کنیم، طبیعت ما را با خود تا دل بهار می‌برد و تن و جانمان مثل شاخه‌های درختان جوانه می‌زند و شکوفه می‌دهد.

کافی است به جای این‌که تلخی‌ها و سختی‌ها را توی کوله‌پشتی‌هایمان نگه داریم و همیشه با خود به این طرف و آن طرف ببریم، این دم‌ِ عیدی کوله‌هایمان را بتکانیم و توشه‌ای سبک و کوچک، اما لازم و مفید برداریم. مثلاً کمی شعر و ترانه، چند لحظه‌ی ناب داستانی، کمی کنجکاوی و جسارت و... بعد با نگاهی رو به فردا که روز دیگری خواهد بود راه بیفتیم به سمت نو شدن.

شاید شما هم ترانه‌ی «چه دنیای قشنگیِ» گروه بمرانی را شنیده باشید. ترانه‌ای که بهمن امسال دست‌کم دو بار آن را اجرا کردند و چه نگاه و لحنش را جدی بگیریم و چه آن را نوعی طنز تلخ تلقی کنیم، هم یادمان می‌آورد که باید خود را برای ساختن روزهایی روشن و دنیایی زیبا آماده کنیم و هم می‌تواند از علاقه‌ی نهفته و ناگزیرمان به شکوفا شدن و ساختن روزهایی روشن حکایت کند:

«درختان سبز

شکوفه‌های سپید

روزهای روشن از راه رسید

و من با خودم گفتم چه دنیای قشنگی

گریه‌ی بچه‌ها‌، که هر روز بزرگ می‌شن

اونا یاد می‌گیرن از ما بهتر باشن

و من با خودم گفتم چه دنیای قشنگی...»

سردبیر

منبع: همشهری آنلاین