تاریخ انتشار: ۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۷:۰۸

شروین وکیلی: چگونه دیدن، پرسشی بنیادی است و گهگاه چگونه ندیدن، پاسخی است برای آن.


به راستی چگونه می‌بینیم؟ دیدن نه در معنای عصب‌شناختی و سخت‌افزاری کلمه- که البته به‌جای خود مسئله‌ای چشمگیر و دلکش است- بلکه در سطحی روانشناسانه؛ یعنی چگونه می‌شود آنچه را که از دریچه چشمانمان گذر می‌کند، به قلاب توجه گرفتار کرد و چطور آن را تفسیر می‌کنیم و چرا چنانش می‌فهمیم و از چه راه به این ترتیب می‌بینیم؟

دیدن، چالشی شگفت است و سترگ؛ نه‌تنها به‌خاطر پیچیدگی چشم و سامانه گیرنده و پردازشگر عصبی متصل به آن و نه‌تنها به‌خاطر بغرنج بودنِ گیج‌کننده مسیرهای عصبی قشر مخ و گام‌های پیاپی برساختنِ جهان براساس تکانه‌هایی عصبی بلکه به‌خاطر جایگاه مرکزی‌ای که این دیدن در آفرینش پدیدارها و خلق زیست‌جهانِ اطرافمان ایفا می‌کند. تکامل چشم و ظهور بینایی و برکشیده‌شدنش به جایگاهی مرکزی در دستگاه حسی نخستیان و محوریت‌یافتنش در نظام شناختی انسان، بحثی است دراز دامنه که اینجا نه مجال پرداختن به آن است و نه خیال آن؛ اما به گوشه‌ای از آن می‌توان نگریست و آن هم برشی روانشناسانه از موضوع است؛ یعنی با پیش‌فرض گرفتنِ آن معجزه عصب‌شناسانه دیدن، پرسشی دیگر رخ می‌گشاید و آن هم اینکه ما در سطحی روانشناختی، در لایه‌ای خودآگاه و هوشیار، چرا و چطور چه چیز را می‌بینیم؟ و چرا و چطور چه چیز را نمی‌بینیم؟

درباره چطور دیدن بسیار نوشته‌اند و بسیار خواهند نوشت. در سطحی روانشناختی، ما با تفسیر‌کردن است که می‌بینیم. ما داده‌هایی جسته‌و‌گریخته را، تکانه‌های حسی منتشرِ برخاسته از محرکه‌ای بیرونی یا نوفه‌ها و روندهای درونی را پردازش می‌کنیم و بر هم می‌نهیم و جمع‌بندی و الگویی از آن استخراج می‌کنیم و بر مبنای آن تفسیری از وضعیت زیست‌ جهانِ پیرامونمان برمی‌سازیم و به این شکل چیزی را در زمینه‌ای از چیزهای دیگر می‌بینیم و رخدادی را در بستر رخدادهای دیگر تشخیص می‌دهیم. ما شواهد را برمی‌گیریم و آرایش می‌دهیم و پیرایش می‌کنیم و بر مبنایشان داستانی درباره آنچه هست خلق می‌کنیم و به پشتوانه این داستان و با تکیه بر این تفسیر است که «می‌بینیم». چیزها در شبکه‌ای از چیزهای دیگر قرار می‌گیرند و وجود می‌یابند و رخدادها در بافتی از رخدادهای دیگر تنیده می‌شوند و معنا می‌زایند.

به این ترتیب، ما گویا چنین می‌بینیم: داده‌هایی از جهان خارج بر می‌گیریم و عینیت آن را مبنا می‌گیریم. منظور از این جهان خارج، سپهرِ تمام چیزهایی است که بنا به فرض بیرون از سیستم پردازنده قرار گرفته است. اندرکنش من و دیگری و آنچه در اندرون من می‌گذرد نیز همتای وقایع عینی جهان خارج، برای دستگاه پردازشگر، داده‌ای بیرونی محسوب می‌شود. به این ترتیب نظامِ شناسنده من در سطح روانی، داده‌های حسی را برمی‌گیرد، آنها را بسته به خاستگاهشان به سه‌مرجعِ من، دیگری و جهان منسوب می‌سازد. این داده‌ها را پالایش می‌کند و درنهایت معنایی را از دل آن بیرون می‌کشد. پالایش‌کردنِ این داده‌ها با حذف و نادیده انگاشتنِ انبوهی از شواهد و تمرکز و توجه بر اندکی از داده‌های مهم رقم می‌خورد و الگوی تفسیر‌کردنِ این عناصر مهم و شیوه چفت و بست شدنشان به هم است که معنایی برایشان پدید می‌آورد و به این شکل داستانی را در دل زیست‌جهان روایت می‌کند؛ داستانی که چیستی چیزها و چرایی رخدادها را به ما توضیح می‌دهد و ماهیت من و دیگری و جهان را برای ذهنِ‌خوداندیش روشن می‌سازد.

اما چگونه است که «نمی‌بینیم»؟ اگر شیوه دیدن را مسیری هنجارین و راهبردی اجتماعی برای هماهنگ‌کردنِ زیست‌جهان‌های متکثر بدانیم، با معمای دیگری روبه‌رو می‌شویم و آن هم هنجاربودنِ راهِ‌ندیدن است. چگونه است که گاه گفتمانی همه‌گیر می‌شود و باعث می‌شود مردمان چیزی که پیشارویشان قرار گرفته را نبینند؟ چگونه است که مردمان با الگوهایی کمابیش همسان، صفت‌هایی و روندهایی و عوارضی را در خویشتن نمی‌بینند؟ و چگونه است که به همین ترتیب چیزهایی را در دیگری تشخیص نمی‌دهند؟ چیست آن سازوکار غریبی که باعث می‌شود کسی بعد از دیدن چیزی، راه رفته را بازگردد و دیگر آن چیز را نبیند؟ و چیست آن ترفندی که به کمکش تجربه دیدن یک چیز سرکوب و ندیدن جایگزین آن می‌شود؟ چگونه است که من از دیدن من، از دیدن دیگری و از دیدن جهان عاجز می‌شود؟ آیا با راهبردهای مشترکی این سه عرصه زیست‌جهان را نمی‌بیند؟ یا ندیدنِ من با ندیدن دیگری مسیرهایی متفاوت دارند و این همه با مکرِ نهفته در ندیدن جهان فرق می‌کند؟ کدام‌یک برای ندیدن مناسب‌تر است؟ من یا دیگری؟ و کدام‌یک را متنوع‌تر و استوارتر می‌توان ندید؟

دایره این پرسش‌ها پهناور است و دامنه گمانه‌زنی درباره‌شان گسترده اما در مقام چکیده‌ای گذرا، فکر می‌کنم در کل 11راه برای ندیدن وجود داشته باشد.

نخست: دوربینی؛ عارضه‌ای که فاصله چشم و چیزها را در بیشترین حد ممکن تنظیم می‌کند. می‌توان با نگریستن به چیزها از دور، با پرهیز‌کردن از نزدیک‌شدن به چیزها و با بسنده‌کردن به دورنمایی مبهم و محو، از دیدنشان سر باز زد. می‌توان به طرحی کلی و سایه‌ای شتابزده از منظره چیزها قانع شد و به این ترتیب جزئیات را فدای کلیات کرد. می‌توان با توجه‌نکردن به جزئیات، با نادیده انگاشتن تمایزها و با دقت نکردن به زیرسیستم‌ها، یک سیستم را ندید. می‌توان چیزها را به بسته‌هایی هموار و زمخت و رخدادها را به کلیتی انتزاعی و تکرار‌شونده فروکاست. می‌توان هستنده‌ها را به جعبه‌هایی مبهم و پوک و شونده‌ها را به شاهراه‌هایی خالی و پوچ تحویل کرد و به این ترتیب اندرون آن و دگردیسی این را ندید. می‌توان با زدنِ برچسب‌های کلی به چیزها و رخدادها، با رده‌بندی‌کردنشان در طبقاتی کلان و عظیم، با چپاندنشان در تاقچه‌هایی برساخته از شباهت، تمایز میان چیزها و خواص رخدادها را نادیده انگاشت.

دوم: نزدیک‌بینی و این بیماری‌ای‌ است واژگونه دوربینی. می‌توان به چیزها بسیار بسیار از نزدیک نگریست و چندان در جزئیات غرق شد که از آن غفلتی از کل تصویر برخیزد. می‌توان بر تمایزها تأکید کرد و شباهت‌ها را ندید، زیرسیستم‌ها را برجسته کرد و سیستم را نادیده انگاشت و کل را فدای جزء کرد. می‌توان با اغراق درباره یگانگی چیزها و با خیره‌شدن به وجوه تفاوت میان رخدادها، قدرت انتزاع را فلج کرد و توانایی رده‌بندی و کلی‌نگری را فرو‌کاست. می‌توان با سردرگمی در امور خرد و ریز خیره ماند و با سرگشتگی از جمع‌بندی این داده‌های فراوان چشم‌پوشید. می‌توان با غرقه‌شدن در خال و خط و زلف، رخ را ندید و عارض را به قامت ترجیح داد.

سوم: ندیدنِ پیرامون و آن ناتوانی از نگریستن به حواشی چیزها و بسترِ ظهور رخدادهاست. می‌توان چندان به تفکیک و تمایز موضوعِ مشاهده تأکید کرد که تکیه‌گاه‌های گرداگردش فرو بپاشد و آن چیز و رخداد به‌خاطر کنده‌شدن از زمینه‌اش معنا و مفهوم خود را از دست بدهد. می‌شود آنقدر خالی و عاری و برهنه به چیزها نگریست که نامرئی شوند. می‌توان بندِ نافِ موضوع را از پیکرِ زمینه‌اش قطع کرد و به این ترتیب جنینِ نگاه را سقط کرد. می‌توان چیزها را مستقل از چیزهای دیگر و رخدادها را بی‌ربط به رخدادهای دیگر فرض کرد و به این ترتیب پدیدارهایی خودساخته و دست‌و‌پا شکسته را جعل کرد که جایگزینِ موضوع شوند. به این ترتیب، با ننگریستن به زمینه، می‌توان موضوع را ندید.

چهارم: بی‌قیاس‌بودنِ چشم، راهِ دیگر ندیدن است. می‌توان از نسبت چیزها با هم و تناسب رخدادها با هم چشم‌پوشید و به این ترتیب پدیدارها را در کلیت و موقعیتِ راستینشان ندید. می‌توان به این ترتیب داوری را فلج کرد و چیزها را یکه و رخدادها را معلق در فضا درنظر گرفت. می‌توان با نادیده انگاشتنِ محور مختصات، جایگاهِ موضوعِ مشاهده را گم کرد. می‌توان با چشم‌پوشیدن از قدرت، لذت، معنا و بقایی که از چیزها و از رخدادها برمی‌خیزد و با مقایسه‌نکردنِ این شاخص‌ها با محتوای پدیدارهای دیگر، درباره موضوع مشاهده دستخوش ابهام و کوری شد. می‌توان با مقایسه‌نکردن و نسنجیدن، ندید. می‌توان با خودداری از دستیابی به سنجه‌ای برای ارزیابی و معیاری برای داوری، نادیده قضاوت کرد و نافهمیده حکم صادر کرد. می‌توان به این ترتیب ندید و دیدن را مفروض گرفت.

پنجم: چشم را در پس زبان نهادن و کلمه را بر مشاهده ترجیح دادن، راهِ دیگرِ ندیدن است. می‌توان با مطلق پنداشتن مفاهیم، با تأکید بر انتزاعی دانستنِ معناها و با پافشاری بر خلوصِ صفات، چیزها و رخدادهای عینی و ملموس و پیشاچشم را نادیده انگاشت و آنها را نشانه‌ها و بروزهایی از چیزی عمیق‌تر و خالص‌تر و استعلایی‌تر درنظر گرفت. می‌توان چیزِ پیش چشم را ندید و رخدادِ مقابل روی خویش را تشخیص نداد و به جای آن نمودی از امری مطلق را گمان برد و تجلی‌ای از مفهومی انتزاعی را خیال کرد.

ششم: به همین ترتیب، می‌توان روایت‌ها و قضاوت‌های شخصی را بر مشاهده ترجیح داد. می‌توان از مفاهیم مطلق و انتزاع‌ها دست شست اما همچنان به روایت‌ها و تفسیرهای هنجارین پایبند ماند. می‌توان دیدن را فدای قضاوت کرد؛ یعنی بابتِ پایبندی به موضعی خاص و مقیدبودن به دیدگاهی ویژه، چیزهای پیش چشم را تحریف کرد و رخدادهای مشاهده شده را کژدیسه دریافت کرد. می‌توان به‌خاطر ناهمخوانی داده‌ها و شواهد با پیشداشت‌ها و تفسیرها، اولی را نادیده انگاشت و با پشتوانه داستانی که همگان درباره هستی سر هم می‌کنند، ندید. می‌توان با داستان سراییدن، با تحریف‌کردن، و با سوارکردن باری گران از معانی و ارجاع‌های بی‌ربط، امرِ دیده‌شده را خفه کرد و مدفون و به این ترتیب دیدن را مهار کرد.

هفتم: می‌توان چیزی را به جای چیزی دیگر دید. بسته به سابقه و تجربه و اندوخته‌ای که در اختیار است، می‌توان چیزهای نو را نادیده گرفت و آنها را به امور آشنا و بدیهی و پیش‌پا‌افتاده فروکاست. می‌توان قالب‌هایی از پیش تعریف‌شده و با تجربه محک خورده و به لحاظ هنجارین سازگار با برداشت‌های دیگران را برگرفت و گوشه و کنار و گاه هسته چیزها و رخدادها را تراشید و دور ریخت تا در این قالب‌های تنگ و تاریک جای گیرند و مفهوم و مقبول واقع شوند. می‌توان با مسخ‌کردن چیزی به چیزی و فسخ رخدادی به نفع رخدادی، ندید.

هشتم: خیره نگریستن راهِ دیگر ندیدن است. می‌توان واله و شیفته چیزها و رخدادها شد و چندان سودایی چشم را بر آنها متمرکز ساخت که دیدنشان ناممکن شود. می‌توان به عواطف و هیجان‌ها میدان داد، چندان که لگام شناسایی را در دست بگیرند و مردمک را به نقطه‌ای ریز و گذرناپذیر بدل سازند. می‌توان با خیره شدن، با شیفتگی و با خودداری از نگاه کردن به چیزهای دیگر، ندید.

نهم: بستن چشم و هراس از دیدن، یکی از شایع‌ترین راه‌های ندیدن است. می‌توان فریفته داستان‌هایی شد که دیدن را برای چشم زیانمند می‌دانند یا افتادن نگاه بر چیزهایی خاص را خطرناک می‌پندارند. اسطوره‌های فراوانی هستند که خطرِ نگاه کردن را گوشزد می‌کنند. از این رواست که وقتی چیزهای مهم و رخدادهای کلیدی پدیدار می‌شوند، گرداگردشان بیشتر چشم‌هایی بسته حضور دارند که چه بسا بر اهمیت موضوع نیز آگاه باشند اما پلک‌های فشرده‌شان از زور ترس ناگشوده می‌ماند.

دهم: لوچ‌بودن راه دیگرِ ندیدن است. این در واقع نوعی اضافی‌دیدن و افراطی‌دیدن است که در دیدنِ عادی تداخل می‌کند و توجه به آنچه هست را ناممکن می‌سازد. این از آن رواست که منِ نگرنده، مرکزی و انسجامی و وجودی یکپارچه ندارد. تکه پاره‌ا‌ی ا‌ست و چهل‌تکه‌ای‌ است از بخش‌ها و افزوده‌های مختلف، که از نهادهای اجتماعی برآمده و در سطحی روانشناختی بر هم تلنبار شده‌اند. در این حالت چشمی یگانه در میان نیست که از زاویه‌ای خاص به پدیداری خاص بنگرد. چشم‌هایی در میان است هنجارزده و نابهشیار، که هریک از جایی می‌نگرند و به پیشداشت‌ها و قضاوت‌هایی خاص آغشته‌اند و با هم زاویه دارند و واگرا و ناهمخوان می‌نمایند.

یازدهم: درنهایت، سراب دیدن راه دیگرِ ندیدن است. همه ما می‌توانیم آنچه را که مشتاقش هستیم به جای آنچه پیشارویمان هست ببینیم. می‌توان عطش را بهانه ساخت و سرابی دید تا از رنجِ‌دیدن برهوت گریخت. می‌توان توهم را و خیال را جایگزین امر ملموس و عینی پیش چشم کرد و به این ترتیب با غلبه میل بر حس، ندید.