خرافه پایانگرفتن جهان در سال2012 نیز گرچه خاستگاهی کهن دارد اما طرح امروزی آن، خبر از یک وضعیت روانشناختی-اجتماعی ویژه در جهان معاصر میدهد. برای تحلیل این وضعیت و اینکه چرا و چگونه باوری به خرافه بدل شده و حالتی فراگیر به خود میگیرد، به گفتوگو با دکتر غلامحسین معتمدی- روانپزشک و نویسنده- نشستیم. آنچه درپی میآید، حاصل این گفتوگوست.
- همانگونه که اطلاع دارید، چندسالی است که شایعهای مبنی بر نابودی جهان در سال2012 میان مردم دنیا رواج پیدا کرده است. این شایعات که گاه همراه با توجیهات کیهانشناختی و علمی است، هرچه به پایان سال2012 نزدیک میشویم داغتر میشوند (اگرچه کیهانشناسان و زیستشناسان بسیاری این ادعاها و نشانهها را رد کردهاند). گذشته از ریشههای این مسئله، پرسشم این است که چرا و چگونه شایعهای که هیچگونه دلیل عقلی، علمی و کیهانشناختی بر اثبات آن نیست، به این شکل گسترده و خرافهگونه مطرح میشود؟
بهتر است از این نقطه آغاز کنم که نمیتوان گفت هنوز تفکر منطقی و علمی بر سپهر ذهن بشر حاکم شده است. ما هنوز هم متاسفانه با انواع و اقسام باورهای غیرعقلانی و غیرمنطقی مواجهیم. البته این مسائل مبانی عصبشناختی هم دارد. به این معنا که کورتکس نوینی که در مغز بشر پدید آمده از نظر تقدم و تاخر،به قسمتهایی که ابتداییتر بوده و با احساسات سروکار دارند، تعهد دارد. از این رو در نگاه کلی به نوع بشر، متوجه میشویم که هنوز تفکرات احساسی، غالب بوده و تفکر منطقی و عقلانی آنگونه که باید، بر سپهر ذهنی بشر غلبه پیدا نکرده است.
از سوی دیگر، باید به جانسختی باورهای خرافی اشاره کرد؛ به ویژه همین پیشبینی پایان جهان که مبتنی بر متنهای کهن است. این خرافهها به اشکال گوناگون حضورشان را در زندگی مردم ادامه میدهند. ریشهشناسی این موضوع یا موضوعات شبیه به آن را باید به سیطره تفکرخرافی در دنیای امروز هم نسبت داد. همانگونه که میدانید خرافه از لحاظ لغوی به سخن بیهوده و یاوه گفته میشود و منظور باورها و تصوراتی است که یا مبنای منطقی ندارند یا وقتی که با معیارهای علمی و عقلانی آنها را بررسی میکنیم، پی میبریم که در تقابل با آنها قرار میگیرند. از طرف دیگر باید توجه داشت که خرافهها را در یک طبقهبندی گنجاند.
زمانی خرافهها بخشی از یک جهانبینی منسجم هستند؛ مثلا در روزگاران کهن اکثر جهانبینیها صبغه اسطورهای داشتند و در نتیجه جنبههای خرافی در آنها خیلی قوی بود. هنوز هم که هنوز است در زندگی مردم جهان عناصری از آن جهانبینی(که البته ممکن است از میان رفته باشد)وجود دارد. علاوه بر این در غیاب سلطه این جهانبینیها، برخی از چیزهایی که از آنجا ریشه گرفتهاند، در فرایند اجتماعی شدن تداوم یافته و به صورت سنت درآمدهاند.نکته دیگری را هم در اینجا باتوجه به نکاتی که در آغاز بحثم آوردهام، بیفزایم و آن اینکه خرافات همیشه جنبه تاریخی، اسطورهای یا اجتماعی ندارند، جنبه شخصی هم دارند.
آدمها ممکن است باورهایی را اتخاذ کنند که مبنای عقلانی و منطقی ندارد بنابراین برداشتهای خرافی شخصی را هم میتوان در زندگی افراد پیدا کرد. مثلا وقتی افراد تبیین علمی پدیدهای را نمیدانند، ممکن است برداشتهای خرافی در آنها شکل گیرد. از سوی دیگر، در آمارگیریهایی که میشود این مسئله به اثبات میرسد که باورهای خرافی هنوز میان مردم وجود دارد. برای نمونه بنیاد «گالوپ» چندوقت یک نظرسنجی پیش درباره آمریکاییها صورت داده بود. در این نظرسنجی معلوم شد که نیمی از پرسششوندگان دارای باورهای خرافی بودند که از آن آگاه نبودند.
بنابراین ما بسیاری از کارها را در حیطه شخصی خود انجام میدهیم اما متوجه نیستیم که ممکن است خرافی باشند، مثلا از هرکسی که تعریف میکنیم، خودآگاه یا ناخودآگاه دست به چوب میزنیم. اینکه این باور از کجا آمده با آن کاری نداریم اما مهم این است که همه آن را انجام میدهند. پس اینکه چرا چنین خرافههایی در سطح وسیعی گسترش مییابند، باید در وهله اول در عدم سیطره تفکر عقلانی در حیات فردی و اجتماعی بشر کنونی دانست و در وهله دوم باید آن را مربوط به باورهای خرافیای دانست که به شکلهای گوناگون وارد زندگی مردم میشوند و مردم هم آنها را به صورت ناآگاهانه در زندگی خود اعمال میکنند.
- به نظرم برای درک اینکه چطور یک تلقی اسطورهای از دوران مایاهای باستان اینگونه از زمان و تاریخ ویژه خود کنده شده و به شکلی خرافهگونه در جهان پخش میشود و باورمندان زیادی پیدا میکند، نیازمند یک تحلیل روانشناختی اجتماعی باشیم. نظر شما چیست؟
در اینکه چرا برخی از این باورها و تلقیها تداوم پیدا میکنند، به نکاتی اشاره کردم. گفتم که این باورها زمانی که در قالب یک جهانبینی منسجم قرار داشتند دارای معنا بودند؛ در واقع تلقیهای اسطورهای از جهان در آن زمان (باستان) به دلیل نبود توجیهات علمی و عقلانی، رواج داشتند. انسانهای دوران باستان در مواجهه با دنیای ناشناخته پیرامون خود سعی میکردند به ناشناختههای خود ساختار و معنا بدهند تا در نهایت بر ترس خود از آنها غلبه کرده و در واقع بتوانند احساس کنترلی بر جهان پیدا کنند.
این تلقیهای اسطورهای در آن زمان، چنین کارکردی داشتند، اما بعدها که از آن بافت خاص خودشان جدا شدند در دورهای مثل جهان امروز تداوم پیدا میکنند و مطمئنا آن نقش انطباقی خود را از دست میدهند و بیشتر نقش مخرب به خود میگیرند. به این دلیل که اولا با دانش زمانه همراه نیستند و ثانیا در تقابل با آگاهیهایی قرار دارند که وجود دارد. آن چیزی که باعث میشود چنین باورهایی سخت جان شوند و به زندگیشان ادامه دهند، به ویژه در این مورد خاص (پایان جهان) مبتنی بر ترسها و نگرانیهایی است که انسانها دارند. این ترسها و نگرانیها بهرغم پیشرفتهای علمی بشر، هنوز تخفیف پیدا نکردهاند. در مورد این شایعه اخیر هم باید گفت که پایان جهان به معنای مرگ و نابودی جهان و همه انسانهاست.
بنابراین وقتی چنین چیزی توسط رسانهها وارد عرصه عمومی شود، کلی از ترسهای آشکار و پنهان در درون وجود انسان را که معطوف به مرگ و فناپذیری آنهاست، به جنبش برمیانگیزد. همیشه بهترین زمینه رشد باورهای خرافی در جاهایی است که بیماری وجود دارد. بسیاری از سنتهای خرافی که امروزه در اروپا باقیمانده، یادگار دورانی است که طاعون در اروپا شیوع پیدا کرده بود.
از سوی دیگر، موضوع مرگ هم هنوز حل ناشده باقیمانده است. هنوز آدمها میمیرند و آن چیزی که در ارتباط با ناشناختگی جهان گفتم، در اینجا خود را به شکل بسیار قوی و شدید نشان میدهد؛ زیرا در پدیده مرگ، عنصر ناشناختگی به طور عمیق وجود دارد. در واقع بخش زیادی از ترس از مرگ، ناشی از ناشناختگی آن است. بنابراین دو عامل باعث میشود که اینگونه باورها به حیات خود ادامه دهند؛ یکی آنکه بشر هنوز کاملا عقلانی و منطقی نشده و دیگر آنکه اینها (باورهای خرافی) نیروی اصلی خود را از ترسها و انگیزههای نهفتهای که بیپاسخ مانده است، میگیرند. وقتی راجعبه پایان جهان صحبت میشود، هر کسی پیش خودش فکر میکند که اگر قرار باشد من بمیرم، چه اتفاقی میافتد؟ انسانها در مقابل مرگ به شیوههای مختلف واکنش نشان میدهند. گاهی وقتها انکار میکنند و در مواردی دیگر انواع ترسهای درونیشان در برابر مرگ آشکار میشود. طبیعی است که این مسئله میتواند به رواج باورها و سنتهای خرافی مانند پایان جهان کمک رساند.
در زندگی معمولی هم پناهبردن انسانها به خرافات تابع همین مسئله است. وقتی آدمها شادند و زندگی بهکامشان است، سراغ رمال و جنگیر نمیروند اما وقتی مشکلی پیدا میکنند که راه مقابله با آن را نمیدانند، به مسائلی از این قبیل پناه میبرند. اسپینوزا گفته بود اگر انسانها قواعد مشخصی برای زندگیشان داشتند و یا اگر بخت با آنها همیشه یار بود، هیچ وقت به خرافات پناه نمیبردند. این خرافات در نتیجه از آن ترسها ریشه میگیرد و گاهی هم احساس کنترل بر جهان ناشناخته را به انسان میدهد. مجموع این عوامل به تداوم این باورها(ی خرافی) کمک میکنند.
- به نظر میرسد که در تحلیل چرایی این قضیه- همان گونه که شما هم اشاره کردید- چندین لایه و عامل وجود داشته باشد. یکی از آن لایهها، دغدغههای وجودی (اگزیستانسیال) آدمی مانند مرگ و هراس ناشی از آن است که همیشگی است و دیگری وجود جنبههای غیرعقلانی در وجود انسان است که گاه به گاه در جوامع سیطره پیدا میکنند. میتوان گفت در زمانهایی خاص، جنبههای وجودی انسانها تحریک میشوند و آن جنبههای عقلانی در کانون قرار میگیرند. بنابر این نکته، پرسش این است که در شرایط کنونی جهان، چه وضعیت روانی- اجتماعی به خرافههایی چون پایان جهان دامن زده است؟
در عین اینکه به ترس انسانها در برابر ناشناختهها و همچنین سیطره جنبههای عقلانی بر رفتار انسانها اشاره کردیم، این نکته را هم نباید فراموش کرد که ما(بشر) تاکنون تجربههایی را از سر گذراندهایم که تصور یک انهدام دستهجمعی را قوت میبخشد. فرضا اگر در زمانهای گذشته مانند دوران مایاها بحث پایان جهان مطرح میشد (برای این بهفرض میگویم که در چند جا خواندم که خیلی از مایاشناسان به این پایان جهان باور ندارند و اتفاقا میگویند که در این روز، مایاها جشن میگیرند) در یک سپهر اسطورهای و یا تلقی کلان اسطورهای از جهان قرار داشت. در حالی که اگر به تصویر انهدام جمعی و پایان جهان امروزه قوت بخشیده میشود، به دلیل وفور وجود زرادخانههای اتمی در کشورهای مختلف است. بمبهای اتمی این زرادخانهها برای نابودی چندین سیاره مانند زمین کفایت میکند.
انسان معاصر تجربه هیروشیما و ناکازاکی را داشته است. بنابر این حسب این تجربههای تلخ در حافظه ملتها نوعی قدرت انهدام جمعی باقی مانده است. تجربههایی چون ناکازاکی و هیروشیما میتواند تصویر انهدام جمعی و پایان جهان را هولناکتر و در عین حال واقعیتر کند. آن چیزی که در دوران ما میتواند این مسئله را فراگیرتر کند و صبغه واقعیتر به آن دهد، یک مقدار به دستاوردهای انسان در جنگهای اول و دوم جهانی برمیگردد و این تجربیات پاک کردنی نیستند. امروزه همه ما میدانیم که اگر روزی یک جنگ جهانی درگیرد، نیازی به پیشبینی مایاها ندارد و این خطر واقعی است که بشر با آن روبهروست.
- در پایان این گفتوگو یک پرسش شخصی مرتبط با بحثی که هماکنون به آن پرداختیم دارم: وقتی شما نخستین بار با گزاره پایان جهان در سال 2012 روبهرو شدید، چه واکنشی از خود نشان دادید؟ چه برداشتی داشتید؟
برداشت شخصی من این بوده که وقتی چنین چیزهایی مطرح میشوند، طبعا اگر واقعی بوده و از طرف مراجع علمی صلاحیتدار تأیید شده باشند، قابل قبول هستند اما و قتی خود ناسا این را رد میکند و دانشمندان دیگر هم آن را به دلایل علمی نمیپذیرند، لذا هیچ عقل سلیمی هم نمیتواند آن را بپذیرد.بنابر این از همان روز اول برداشتم این بود که این مسئله یک باور خرافی و حداکثر یک تفکر جادویی است که فراگیر شده است. البته این داستان جدیدی نیست. پیشتر افراد دیگری هم بودهاند که پایان جهان را پیشبینی کرده بودند. باید توجه داشت که جز عوامل تاریخی و فردی که در جان سخت شدن خرافات مؤثرند، میتوان به اقتصاد خرافات هم اشاره کرد.