مکرمه آقایی: محال است کسی دانشجوی دهه60 دانشگاه فردوسی مشهد بوده باشد و خیابان دانشگاه، مسجد امام‌صادق(ع) و آقای نورانی و باصفای آن مسجد را از یاد برده باشد.


دریغ و درد/ چه بود؟ این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟/ که غمگین باغ بی‌آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز
بدین‌سان ناگهان خاموش و خالی کرد*

محال است کسی دانشجوی دهه60 دانشگاه فردوسی مشهد بوده باشد و خیابان دانشگاه، مسجد امام‌صادق(ع) و آقای نورانی و باصفای آن مسجد را از یاد برده باشد.مسجد امام‌صادق(ع) روبه‌روی کوچه‌ای بود که اواسط آن دانشکده علوم و آخرش دانشکده ادبیات دکتر شریعتی قرار داشت و منزل آقا هم مابین این دو، از هر طرف در محاصره دانشجویان! موقع نماز مغرب که کلاس‌ها تمام می‌شد سایر بچه‌های ساکن در پردیس دانشگاه که آن روزها خارج از شهر محسوب می‌شد به این جمع اضافه می‌شدند. آقا از ته کوچه بن‌بست که بیرون می‌آمد بچه‌ها احاطه‌اش می‌کردند و همراهش بودند تا برسد سر خیابان و آن دست خیابان وارد مسجد شود. پیرمرد سپید روی ما با لهجه شیرین آذری و صوت دل‌انگیز نمازش شمع محفل بچه‌ها بود. هر بار در پایان آخرین سجده هر نماز این فراز از دعای ابوحمزه‌ثمالی را با حالتی گریان تکرار می‌کردند: «انت المحسن و نحن المسیئون فتجاوز یا رب عن قبیح ما عند نا بجمیل ما عندک». روزی مقابل در مسجد پرسیدم آقا چه سری در خواندن این فراز از دعا هست که شما هر بار با تضرع و تمنای بیشتری می‌خوانیدش؟ خندید و گفت فضولی موقوف! بعد با همان نگاه نافذ همیشگی به دوردست‌ها خیره شد و فرمود: چون اسیر نفسیم. آنکه اهل نفس نباشد (از مقام نفس گذشته باشد) دیگر بدی از او صادر نمی‌شود.

پیر فرزانه ما آیت‌الله سیدعزالدین زنجانی بود که چندی پیش به رحمت خدا رفت. شاگرد فلسفه امام خمینی و علامه طباطبایی‌رضوان‌الله علیهما. جزء حلقه اول درس اسفار امام بود. اسفار را نزد علامه هم خوانده بود. وقتی در اواخر عمر علامه خبرنگار سؤال کرد که از شاگردان برجسته خود به چه کسانی می‌توانید اشاره کنید در پاسخ پس از مطهری از او به‌عنوان سیدعزالدین یادکرد. بعد از نماز هم با بچه‌ها بود به سؤالات جواب می‌داد، استخاره می‌گرفت و اگر بحث مهمی در جامعه مطرح بود و مسئله دانشجویان هم بود تریبون مسجد را در اختیارشان می‌گذاشت که به نوبت موافق و مخالف صحبت کنند. بی‌هیچ ترسی، تردیدی و تعجیلی، خم به ابرو نمی‌آورد فقط می‌گفت سخن بی‌اندیشه مگویید. پیش دوستانتان برای خودتان بد می‌شود! هر چهارشنبه بعد از نماز مغرب و عشا، در حیاط منزل آقای خوب ما به روی همه بچه‌های دانشجو باز بود. وارد حیاط پرگل می‌شدیم دواتاق بود یکی آقایان و دیگری خانم‌ها، آیت الله تفسیر قرآن هم می‌گفت. هیچ قیدی برای آمدن نبود نه از دین کسی می‌پرسیدند و نه به ظاهرش قضاوت می‌کردند. هر که می‌خواست، در این خانه باصفا به رویش باز بود. یادم می‌آید یک سال تفسیر سوره حجرات می‌گفتند و سال‌های بعد هم حشر و حدید و... در تفسیر از علامه می‌فرمودند سیدناالاستاد اینگونه می‌فرمایند. هر جای بحث هر کس سخنی داشت راحت مطرح می‌کرد، یادم می‌آید روزی یکی از دانشجویان مهندسی با همان شور جوانی عتاب کرد که آقا مگر ما فلسفه خوانده‌ایم که این همه حرف‌های قلمبه سلمبه می‌گویید؟ آقاکلی خندیدند و دست‌هایشان را دراز کردند که خدایا من را از دست این کم‌سوادان و کم‌خوانان نجات بده! و بعد البته بامهربانی مطالب را ساده‌تر بیان کردند. در هر دیداری می‌فرمودند هر که هستید و به هر مرتبه‌ای رسیده‌اید قرآن بخوانید و در این راه ممارست داشته باشید تا به فهم آن نزدیک شوید.

هیچ عالمی را در عمرم چنین علاقه‌مند به گفت‌وگو به‌معنای واقعی کلمه ندیدم. هنگام گفت‌وگو با جوانان، سراسر تواضع، فروتنی و گوش بود. روزی دیگر یکی از طلبه‌های جوان از اهمیت فقه سخن گفت و فایده فلسفه را پرسید. آقای زنجانی خاطره‌ای به نقل از امام فرمودند (این مطلب را از آقای جمشیدی از شاگردان و یاران نزدیک آیت الله شنیدم)روزی در منزل ما و زیر کرسی طلبه‌هایی به امام گفتند که به حدی فلسفه در اصول دخالت کرده که اصول را از خاصیت انداخته است، وقتی بحث خیلی اوج گرفت امام کتاب نهایت‌الدرایه فی‌شرح الکفایه مرحوم آیت‌الله کمپانی را (به گفته ایشان معدودند کسانی که عمق مطالب آن را بفهمند)که روی کرسی بود برداشتند و به کرسی کوبیدند و گفتند اگر فلسفه را از اصول بگیری دیگر چه می‌ماند؟

جلسه‌های تفسیر 45دقیقه بود اما گرمای وجودش و بیان شاعرانه‌اش (در تفسیر هر آیه چه شعر‌های پرمغزی که نمی‌خواند. بیشترش از مثنوی بود، فوق‌العاده مسلط به مثنوی بودند) باعث می‌شد دانشجویان که بیش از دوساعت در محضرش بودند خم به ابرو نیاورند؛ آرام و دلنشین و بسیار خردمند و معقول. بارها و بارها این دوبیت را از ایشان شنیده بودم:
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش

ماه رمضان که نزدیک می‌شد شادی بچه‌های خوابگاهی برای رفتن به مسجد امام‌صادق(ع) بیشتر می‌شد؛ چون تمام سال‌ها بعد از نماز مغرب و عشا سفره افطار را در مسجد پهن می‌کردند. همه شب غذا یک چیز بود و عجیب که هر شب لذیذ‌تر از شب قبل؛ نان، پنیر، خرما، سبزی و یک کاسه آش. به دانشجویان می‌گفتند برای یافتن همسر خوب به حرم رضوی پناه ببرید و به درگاه خدا تضرع کنید. انس عجیبی با حضرت داشتند و هر بار که نامشان را می‌بردند می‌فرمودند صلوات‌الله و سلامه علیه. می‌گفتند با معونه کم ازدواج کنید، بگذارید صفایش با خدا باشد. یک‌بار دانشجویان دانشگاه تهران که به دیدارشان آمده بودند اصرار کردند که خاطره‌ای از امام(ره) تعریف کنند. هنگام تعریف خاطره به پهنای صورت اشک می‌ریختند گفتند: « حضرت امام بسیار مودب بودند، شأن افراد را کماهوحقه رعایت می‌کردند. روزی امام در درس، سراغ مرا می‌گیرند و می‌پرسند آن جوان زنجانی ما کجا هستند؟ ظاهرا حاضران اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند تا اینکه عصر امام کسی را می‌فرستند و خبر می‌رسد که من سخت مریضم. من حصبه گرفته بودم و ظاهرا نیمه‌هوش بودم. وقتی به هوش آمدم دیدم امام با کاسه آش یا سوپی بالای سرم نشسته‌اند و اصرار می‌کنند بلند شو غذا دهانت بگذارم چند روز است هیچ نخورده‌ای. در همین وضعیت خدمه ایشان وارد شد، ظاهرا ملحفه‌ای با خود آورده بود. امام خمینی فرمودند: ایشان آقازاده است، پسر عالم جلیل‌القدری است، غریب است در این شهر، مهمان ماست. باید‌ شأن ایشان حفظ شود. در خواست مرا به خانم بفرمایید خودشان می‌دانند. پیش طبیبم بردند و آنقدر پیشم ماندند که بهبودی حاصل آمد». بعد دانشجویان از شهید مطهری پرسیدند. آقای زنجانی ارادت فوق‌العاده‌ای به ایشان داشتند؛ مکرر از دانش و معرفت شهید سخن می‌گفتند و از روزگار سخت و آزار‌دهنده ایشان در جو ضد‌فلسفه مشهد آن روزگار حکایت‌ها داشتند. می‌گفتند رفتارها به حدی تلخ و گزنده بود که ایشان به‌معنای واقعی احساس تنهایی می‌کردند و مسائل دیگر که به‌خاطر اطاله کلام کوتاه می‌کنم. سیف فرغانی، شاعر و عارف قرن هفتم شعری دارد که می‌گوید:
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
نـاچـار کــاروان شما نیـز بگـذرد

کاروان آیت‌الله عزالدین زنجانی، پیر‌سپید‌روی مسجد ما اینگونه گذشت که ذکرش رفت؛ پر از توشه اخلاق نیک، بندگی خدا و خدمت به خلق. رحمت و رضوان الهی بر آن استاد و این شاگرد، تا کاروان ما چگونه بگذرد؟

* از سروده‌های مهدی اخوان ثالث