کاش من سوار آن قطار نمیشدم. اگر کمی دیرتر راه افتاده بودم یا قدم زنان تا ایستگاه مترو میآمدم، آنوقت با قطار دیگری میرفتم و تو را نمیدیدم که هنوز چشمهایت از یادم نرفته و صدای خشخش پاهایت که هی پشت هم پنهان میکردی، کابوس شبانهام شده است.
این دمپایی پلاستیکی بزرگ همهی سهم تو از دنیا نیست. مال پدرت بود یا برادرت نمیدانم، اما همانطور که به خواهر بزرگترت چسبیده بودی به ما نگاه کردی. از صحبتهای خواهرت متوجه شدم که مادرت را هم از دست دادهای. غمم بیشتر شد.
دلم میخواست میتوانستم کمک مالی کنم، اما نگران غرور تو بودم؛ تو و خواهرت.
مادر و پسری آمدند و روبهروی تو و کنار من نشستند. پسر همسن و سال تو بود، 11 یا 12 ساله و کتانی پوشیده بود، از این کتانیهای ارزان قیمت اما نو.
کنار مادرش نشست و زل زد به تو و به پاهایت و تو باز پاهایت را جمع کردی.
من فکر میکردم دارم فیلم سینمایی میبینم. مثل صحنهای از فیلمها بود که وقتی میبینیم باور نمیکنیم و میگوییم:
«آرررره! حالا این اومد درست جلوی این پسره نشست!»
حالا باور میکنم، هرچه را که در فیلمهای سینمایی اجتماعی میبینم، باور میکنم.
باور میکنم ممکن است قهرمان فیلم، با دیدن یک پسر بچهی 12 ساله که دمپاییهای بزرگ و کهنهی پلاستیکی پوشیده و مادرش را از دست داده، مدتها دچار بحران شود و شاید مسیر زندگیاش و نوع کمکش به دیگران عوض شود و همیشه دنبال پسری با آن نشانی بگردد.