یک عالم سلام رنگی مثل سلام سارا سلیمانی
(از ملارد): «یک سلام قرمز قرمز قرمز، درست رنگ آلبالوهایی که هنوز از درخت چیده نشدهاند. یک سلام سبز سبز سبز، درست رنگ پوست هندوانهای که تازه درآمده. یک سلام زرد زرد زرد، درست رنگ خورشید تابستانی و یک سلام سفید سفید سفید، درست رنگ نسیم خنک خنک خنک که حسابی در این هوا میچسبد و یک سلام از طرف خود تابستان که خیلی خیلی گرم است.
بله، این هم پنج تا سلام تابستانی، خدمت دوست عزیزم دوچرخه.» حال خوبی است، حال تابستان. حال نامههای تابستان هم خوب است. مثل نامهی
مهسا پدرام (از اصفهان): «این سلام مخصوص تابستونه. اون نامه، چون بار اولم بود، نمیدونستم با چه لحنی برات بنویسم، ولی دیگه با هم دوستیم، مگه نه؟ پس دیگه اشکال نداره باهات مثل یه دوست حرف بزنم.»نامههای این هفتهی دوچرخه گرم و تابستانی است. مثل آرزوی مریم میرزاعبدالهیها (از قزوین): «روزهای تابستونی و گرمی داشته باشی.» و خوشحال است، مثل نامهی زهرا فیضالهی (از قزوین) که میگوید: «تابستانت شاد.» باز هم بگویم از تابستان؟ از دلتنگی تابستانی دلارام حیدری (از قزوین): «دلم به اندازهی تمام شیطنتهای تابستانی تنگ شده. تو برای من به اندازهی بستنی کاکائویی دلچسبی و به اندازهی کف دستم برایم آشنایی.»
این همه وعدهی دلربا
و چون تابستان پر از حسهای خوب است، پر از به قول پرتو اخوان مدرس (از تهران): «خوشحالی و بیکاری و...»، پر از وعده، تصمیم و اینچیزها هم هست. پر از قولهایی مثل قول مرضیه کاظمپور (از پاکدشت): «قول من، با قول دیگران فرق داره!» مثلاً دلارام حیدری تا امتحانش تمام شده، آمده و نشسته که بعد از مدتها و مدتها و مدتها برای دوچرخه بنویسد: «به محض اینکه تعطیل شدم، نشستم پشت میزم و کولر را خاموش کردم تا کمی درجهی حرارتم بالا برود و استعدادم بجوشد.» و مثل شادی کردبچه (از تهران) که میگوید: «در این چهار ماه آنقدر بفرستم و بنویسم که دیگر جا برای نامههای دوستان دیگرم نباشد!»
این میان صدف مهدیپور (از تهران) نگران است: «راستش کمی دلم میگیرد وقتی میبینم ستون «ای نامه که میروی به سویش» اینقدر خلوت است. تا چند سال پیش، خیلی شلوغتر بود! البته مشغله و درس بچههای این دوره و زمانه سنگینتر شده. حالا تابستان شده و میتوان امیدوار بود که این ستون شلوغتر شود.»
وقتی دوچرخه درددل میکند
البته که وقتی شما کار نمیکنید دوچرخه افسردگی میگیرد و آشفته و غمگین میشود. پس چی؟ خب چهکار کند؟ آنوقت سر درددلش باز میشود و آنوقت فاطمه ترجمان (از تهران) مینویسد که: «چرا توی شمارهی 703 اینقدر آشفتهای؟ خودت فرمودی و گفتی خودمان دلیلش را میدانیم. اما دوباره میپرسم که دوباره تعریف کنی و سبک شوی. اینقدر در این مدت خم به ابرو نیاوردی که یهو همهی گلههایی که داشتی در این شماره، بیرون ریخت. نمیدانی چهقدر تحتتأثیر قرار گرفتم.» آنوقت دوچرخه، اینطور آشفته و پریشان و غصهدار، این ساجده آقابابایی (از رشت) میگوید خبرنگار برتر را حذف نکنید: «راستی میشه لبخند بزنی؟! وقتی میگی دربارهی موضوعی خیلی جدی نظر بدین، یاد فیلمها میافتم که آدمها عصبانیان و میگن دارم کاملاً جدی باهات صحبت میکنم! این جوری ترسناک میشی! میدونم عصبانی شدی، ولی خودت هم خوب میدونی که آرزوی کلی از بچهها همین خبرنگار برتر شدنه! اون وقت میخوای کلاً برش داری؟ نه! خواهش میکنم! بذار بمونه!»
فوتبال، جام جهانی، هورا!
ما که حسابی خوشحال شدیم. شما هم حسابی خوشحال شدید. شفق و صدف مهدیپور هم به دوچرخه تبریک گفتند. مرضیه کاظمپور به این مناسبت یک سؤال کرد که البته جوابش را خودش میدانست: «تو هفتهای که گذشت، تیم ملی ما رفت جام جهانی، اما مطلبی در این مورد در دوچرخه چاپ نشد. حتماً میخوای بگی مجله زیر چاپ بود و هفتهی دیگه دربارهاش مینویسیم و حتماً الآن هم پیش خودت میگی: تو که جواب سؤالت رو میدونی، واسه چی بیخودی میپرسی؟ و حتماً پیش خودت میگی: خبرنگار هم خبرنگارهای قدیم! اینقدر به ما نامه میدادن که وقت سرخاروندن نداشتیم. راستی، من هم جزو همون خبرنگارهای قدیممها! از سال 78، 88 با شما هستم. حالا خیلی خیلی قدیم نه، یه خورده قدیمی که هستم.»
فقط چند سطر
مرضیه کاظمپور: «اوضاع باغچهی داستان خیلی جالب نیست. خبرنگارهای ماه یا از شاعرهان یا عکاسها یا تصویرگرها.»
دوچرخه: «موافقیم. هیچ خوب نیست. از دست شما باغچهداستانیهای کمکار!»
فاطمه علیزاده (از رباطکریم): «حتماً باید خبرنگار باشیم تا کارهامون تو دوچرخه چاپ بشه؟»
دوچرخه: «البته که نه. اما باید کار بفرستید دیگر. خیلی وقت است که خیلی کار نفرستاده بودی، نه؟»
و یک جواب به چند سؤل
فرم خبرنگار افتخاری، دی ماه چاپ میشود. اما تا آن موقع همهی نوجوانها میتوانند آثارشان را برای دوچرخه بفرستند.
نشانی دوچرخه: صندوق پستی 5446-19395
پست الکترونیکی: docharkheh@hamshahri.org
نامهی مهسا پدرام از اصفهان