شهربانو هم همین مشکل را دارد. او هروقت میرود و زنگ خانهای ناآشنا را میزند دلهره می گیرد. چون وقتی از او میپرسند کیه؟ او باید بگوید شهربانو! و چون اسمش طولانی و سخت است چند باری باید تکرارش کند.
تازه اینها همه به کنار، شهربانو یک برادر هم دارد که دایم اسمش را مسخره میکند و با آن کلمههای مسخره میسازد و میخندد.
یک روز یک دختر تهرانی به مدرسهشان میآید. دختری که اسمش برای همه تازگی دارد، پالتوی پوست پلنگی میپوشد و شبیه کفشهای براقش را کسی ندارد.
زنگهای تفریح همه دنبال او، از این طرف حیاط به آن طرف میروند، اما او زیاد کسی را محل نمیگذارد. شهربانو هم بدش نمیآید با او دوست شود اما دلش نمیخواهد مثل باقی دخترها تملق بکند تا اینکه...
تابستان که میشد از اولش حرف مسافرت بود. منتظر میشدیم تا امامرضاع یا شاه عبدالعظیم ما را بطلبد. اما آن سال نوبت شاه چراغ بود. شیراز، خانهی خالهی مادرم بودیم.یک روز رفتیم باغ ملی. با دخترخالهها رفتیم سراغ وسایل بازی. سرسرهبازی من برعکس همه بود و با سر پایین میآمدم. تاببازیام همه را میترساند. توی تاب میایستادم و تاب را با فشاری که با زانویم میآوردم تندتر میکردم.همه از کنارم دور میشدند. میترسیدند بیفتم یا بهشان بخورم. من از ترس بقیه کیف میکردم.
بخشی از داستان طعم شکلاتی کتابها