اینها چندبار نوشته شده و خط خوردهاند؟ چهقدر از ابتدای خودشان تغییر کردهاند؟ آیا شروع داستان قلاب است؟ آیا چیزی که میخوانیم همان چیزی است که نویسنده وقتی قلمش را روی کاغذ گذاشته یا انگشتانش را روی کیبورد، نوشته شدهاند؟ شروع داستان سختتر است یا ادامه دادنش؟
سؤالهایی که وقتی پای کاغذ یا روبه روی مانیتورمان نشستهایم و هیچ اتفاقی نمیافتد، سراغمان میآیند. این نکته را از دو نویسندهی نامآشنای کتابهای نوجوانان میپرسیم. از جعفر توزندهجانی و عبدالمجید نجفی خواستیم دربارهی شروع رمان تازهترشان که چند سطرش را در همین صفحه میخوانید هم بگویند و یک سؤال دیگر:
شروع کدامیک از کتابهایی که خواندهاند جذاب و بهیاد ماندنی است؟ این هم جوابهایشان. بد نیست شما هم به این جوابها فکر کنید.
شیرجه زدن از بالای صخره
شروع داستان، مهمترین و دشوارترین بخش نوشتن است. بعضی از نویسندگان با زایمان از آن یاد میکنند و نویسندهای را میشناسم که به سفیدی کاغذ قبل از شروع داستان، جهنم سفید میگوید. شروع داستان مثل شیرجه زدن از بالای صخره است. فکر میکنم هرچه شروع محکم و اندیشیدهشده باشد، احتمال اینکه داستان خوب پیش برود بیشتر است. من دوست دارم قبل از شروع، طرح و نقشهی کار را داشته باشم و مطالعه و تحقیق کرده باشم. این کار به نویسنده برای شروع کردن اعتماد به نفس میدهد.
رمان «مهتاج» با یک ضربه آغاز میشود که کمک میکند تا عنصر تعلیق در ذهن خواننده برانگیخته شود. میخواستم ابتدای داستان اوج تراژدی باشد و شروع آن به نوعی پایان داستان است. جملهی آخر این کتاب یعنی: «مهتاج به خانهی بخت رفت،کار ستار آخر شد» هم ما را به شروع داستان میرساند. جایی که ستار پیدا میشود و بعد مراسم خاکسپاری مهتاج است. درست است که مهتاج زیر خاک میرود، اما کسی که واقعاً میمیرد ستار است.
«روزی که مهتاج مرد، یک روز ابری بود. ابرها پایین آمده بودند و فاصلهی چندانی با پشت بام خانههای قوطی کبریتی نداشتند. ابتدا سکوت چون بختکی بر در و دیوار محله فرود آمده بود...»
شروع رمان «مهتاج»
یازدهبار شروع کردم
همانطور که خودم هم دوست دارم، سعی میکنم شروع داستانهایم جذاب باشد و بتواند به ذهن خواننده قلاب بیندازد. گاهی این اتفاق بار اولی که مینویسم نمیافتد و در بازنویسیهاست که شروع مناسب داستانم شکل میگیرد. مثل کتاب «کرمی که هیولا شد» که بارها شروعش را تغییر دادم. من این کتاب را یازده بار بازنویسی کردم تا به ساختار مناسبی برایش برسم و هربار آن را از جایی شروع کردم و این شروع مدام جا به جا شد تا به شکل حالایش رسید.
میتوانم بگویم که وقتی قرار است داستانی را نهایی کنم، بزرگترین مشکلم شروع آن است. بخشهای دیگر داستان هم مشکل است اما شروع آن سختتر است و آنقدر مهم که میتواند به یادماندنی شود. شروع داستان «گزارش یک قتل» مارکز از زیباترین آغازهایی است که در داستانها خواندهام. آن قدر جذاب است که حتی آن را حفظ هستم: «صبح روزی که سانتیاگو ناصر قرار بود به قتل برسد ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود.»
«همهچیز از روزی شروع شد که مجید میخواست با کیف دومش به مدرسه برود. او دو تا کیف داشت. هر روز با یکی میرفت مدرسه و تا دلش را میزد، آن را میگذاشت توی انباری گوشهی اتاقش و کیف دیگر را برمیداشت؛ اما فراموش میکرد قبل از این که کیف را بگذارد توی انباری، داخلش را خالی کند. و کیف همانطور با کلی آشغال مثل خردههای چیپس، بیسکوئیت، تکههای کاغذ و کمی از نان ساندویچی که نتوانسته بود همهاش را بخورد توی انباری میماند. مامان هم همیشه به او میگفت، اگر آشغالها زیاد توی کیف بماند، کرم میکند...»
شروع رمان «کرمی که هیولا شد»