خیلی از زمین فاصله داشتند ولی باز هم من میترسیدم.
تاریک بود و صدای نفسهای مادرم میآمد. دست مادرم را گرفتم. نمیخواستم بگویم میترسم. دخترداییام داشت با خواهرش شوخی میکرد. صدای خندهشان را بین صداهای هولناک میشنیدم. آنها مهمان خانهی ما بودند.
بمب هم افتاد. خیلی نزدیک خانهی ما افتاد. شیشهها شکست و دخترداییها هم بالأخره سکوت کردند. ما همه وحشتزده بودیم.
از آن روز به بعد، تازه معنای شجاعت را فهمیدم؛ انسانهای شجاعی بودند که سقفی روی سرشان نبود! آنها در نور مهتاب راه را پیدا میکردند و زیر نور خورشید و در نزدیکی گلولهها از سرزمینشان دفاع میکردند.
* * *
صبح
زندهیاد سلمان هراتی:
با شما هستم!
بنشینید!
بنویسید سر سطر
که صبح
از مزار شهدا میآید
با سبدهایی از میخک سرخ
و سپس میآیند
صبح و خورشید و نسیم
و به لبخندی
میگشایند درِمدرسه را
* * *
صلح
محمدرضا عبدالملکیان:
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید
سربازان ترانه میخوانند
و عاشق میشوند
و تفنگها
سر بر قبضه میگذارند
و بیدار نمیشوند...