جورج فریدمن: این مقاله را درحالی‌که در یونان هستم می‌نویسم. هفته گذشته را در چند پایتخت‌ اروپایی گذراندم.

در طول این سفر محور اکثر بحث‌ها ناکامی باراک اوباما، رئیس‌جمهور آمریکا در انجام اقدامی قاطع علیه سوریه و برتری ولادیمیر پوتین در این ماجرا نسبت به اوباما بود. البته مداخله نظامی در سوریه جنبه‌های بسیاری دارد؛ یکی از مهم‌ترین این جنبه‌ها که کاملا بررسی نشده، وضعیت رابطه میان آمریکا و اروپا و رابطه میان کشورهای اروپایی از منظر ماجرای سوریه است. این شاید مهم‌ترین پرسش کنونی باشد. ما درباره روس‌ها صحبت کرده‌ایم اما به طور کلی و در ماجرای سوریه، روس‌ها از نظر اقتصادی و نظامی ضعیف هستند. این اروپاست که برای آمریکا رقیب به‌حساب می‌آید. اقتصاد اروپا کمی بزرگ‌تر از آمریکاست و قوای نظامی‌اش ضعیف‌تر اما برخلاف روسیه، این تفاوت در قوای نظامی، ناشی از تفاوت در نوع نگاه است.

رابطه میان آمریکا و اروپا، قرن بیستم را شکل داده‌است. مداخله نظامی آمریکا باعث پیروزی اروپا در جنگ جهانی اول شد و حضور و مشارکت آمریکا در اروپا در جریان جنگ جهانی دوم، به پیروزی متفقین منجر شد. جنگ سرد یک فرایند فراآتلانتیکی بود که به عقب‌نشینی نیروهای شوروی از اروپا خاتمه یافت. اکنون پرسش این است که رابطه میان این دو قدرت بزرگ اقتصاد جهان که با هم 50درصد از تولید ناخالص داخلی جهان را تشکیل می‌دهند، در قرن بیست‌ویکم چگونه خواهد بود؟ این پرسش اکنون محور بحث‌های جهانی است. وقایع پیرامون موضوع سوریه و مداخله نظامی در بحران این کشور که البته محقق نشد، پاسخی به این پرسش می‌دهد. بحران سوریه فقط با ادعای آمریکا درباره ضرورت اقدام نظامی علیه استفاده از سلاح شیمیایی در سوریه شروع نشد، بلکه وقتی شروع شد که انگلیس، فرانسه و ترکیه خواستار مسلح کردن مخالفان سوریه شدند. آمریکا تمایلی به این کار نداشت اما در نهایت در این مسیر به کشورهای اروپایی پیوست. اینجا بود که دولت‌های اروپایی هم دچار تفرقه شدند.

در انگلیس، پارلمان علیه مداخله نظامی در سوریه رأی داد. در ترکیه، دولت از مداخله بیشتر خارجی در سوریه حمایت کرد. در فرانسه که توانایی مشارکت در مداخله نظامی در سوریه را دارد، رئیس‌جمهور از این گزینه حمایت کرد اما پارلمان تمایلی به این کار نداشت.

این اختلاف میان اروپایی‌ها، نکته مهمی است. هر کشور واکنش منحصر به فرد خود را در قبال سوریه داشت. جالب‌ترین موضع در این میان موضع آلمان بود که اعلام کرد تمایلی به مشارکت ندارد و مداخله نظامی را هم تأیید نمی‌کند. در این میان، هیچ چیز به اندازه اختلاف سیاست خارجی میان فرانسه و آلمان حیرت‌آور نیست. این اختلاف نه‌تنها درباره سوریه که درباره مالی و لیبی هم وجود داشت. یکی از اصلی‌ترین محورها و عوامل ایجاد اتحادیه اروپا، نیاز به همبستگی اقتصادی میان فرانسه و آلمان بود. اختلاف میان فرانسه و آلمان ریشه جنگ‌های اروپا بود و باید این اختلاف به هر قیمتی حل می‌شد. اکنون اما این اختلاف بازگشته است. اختلافات میان این دو کشور به اندازه سال‌های قبل از 1945شدید و خونین نیست اما دیگر نمی‌توان گفت که سیاست خارجی این دو کشور هماهنگ است. در حقیقت 3 قدرت اصلی اروپا اکنون سیاست خارجی متفاوتی را پی گرفته‌اند. انگلیس مسیر خود را می‌رود و حضور و مشارکتش را در اروپا محدود کرده‌است. فرانسه بر جنوب و مدیترانه متمرکز شده و آلمان تلاش می‌کند منطقه تجاری خود را حفظ کند و به شرق و روسیه نگاه دوخته‌است.

هیچ چیز در اروپا تغییر نکرده اما معانی و مفاهیم همیشه سیال هستند. اتحادیه اروپا یک منطقه تجاری آزاد است که بعضی کشورهای اروپایی در آن حضور ندارند. اتحادیه اروپا یک اتحادیه پولی است که بعضی اعضای این منطقه تجاری آزاد در آن عضو نیستند. اروپا پارلمان دارد اما سیاستگذاری در زمینه‌های دفاعی و خارجی به کشورها سپرده شده‌است. در بعضی موارد، اروپا سازمان یافته نیست. زمانی اروپا از نظر جغرافیایی به بخش‌های مختلف تقسیم می‌شد. اکنون این تقسیم‌‌بندی‌ها مفهومی است.

اختلافات میان آمریکا و اروپا در جریان بحران سوریه آشکارتر شد. اگر پرزیدنت اوباما تصمیم به مداخله می‌گرفت نیازی به تأیید کنگره آمریکا نداشت اما به هرحال به سراغ رأی کنگره رفت. اما نکته مهم اینجاست که هیچ کشور اروپایی به صورت جداگانه توانایی این را ندارد که علیه سوریه دست به حمله هوایی بزند. همانطور که ماجرای لیبی نشان داد، فرانسه و ایتالیا نتوانستند به حمله هوایی ادامه دهند و به کمک آمریکا نیاز داشتند.

اینجا در اروپا، اوباما به‌خاطر رفتارش در قبال سوریه مورد انتقاد قرار می‌گیرد. این باور کلی وجود دارد که سیاست خارجی پوتین یک سیاست شکست‌خورده است اما من به یاد دارم که اروپایی‌ها همواره روسای جمهور آمریکا را یا مانند جیمی کارتر در ردیف ساده‌لوح‌ها توصیف می‌کردند یا مانند لیندن جانسون در ردیف‌کابوی‌ها. اکنون هم اوباما، ساده‌لوح خطاب می‌شود. جورج بوش از نظر اروپایی‌ها کابوی بود.

توجه و دغدغه اروپایی‌ها درباره روسای جمهور آمریکا بیشتر از توجه و حساسیت آمریکایی‌ها درباره رهبران اروپاست. اروپایی‌ها معمولا نظرات صریح و اکثرا منفی نسبت به رهبران آمریکا دارند. آنها معمولا نسبت به دیپلماسی خودشان نظر مثبتی دارند و من نمی‌دانم این همه برداشت مثبت را از کجا می‌آورند.

ما در سوریه هم شاهد همین وضعیت بودیم. اول، اروپا از مداخله حمایت می‌کرد. بعد ائتلافی که آمریکایی‌ها را به مداخله تشویق می‌کرد، از هم فروپاشید و آمریکا تنها ماند. وقتی اوباما به موضع اولیه خود بازگشت، اروپایی‌ها گفتند که روس‌ها اوباما را دور زده‌اند. اگر اوباما به سوریه حمله می‌کرد، او را یک کابوی دیگر مثل بوش توصیف می‌کردند؛ هر راهی که انتخاب می‌کرد مورد نقد اروپایی‌ها قرار می‌گرفت.

نظر آمریکا نسبت به اروپا، مجموعه و ترکیبی از بی‌تفاوتی و دستپاچگی است. اروپا از زمان پایان جنگ سرد چندان اهمیتی برای آمریکا نداشته‌است. بعد از جنگ اول خلیج فارس، این جهان اسلام بود که اهمیت همه‌جانبه یافت. اروپا مانند حیاط خلوتی آرام بود یا آنطور که من در سال 1991گفتم، همه اروپا مانند اسکاندیناوی شده‌بود. اروپا جایی نبود که تاریخ در آن رقم بخورد. اگر آمریکایی‌ها به خود زحمت می‌دادند به اروپا به عنوان قاره‌ای با تفکرات صریح و تند نسبت به دیگران فکر می‌کردند که تمایلی ندارد خودش کاری انجام دهد. همانطور که یک دیپلمات آمریکایی به من گفت: من همیشه وقتی به پاریس می‌روم که بخواهم از آنها بشنوم فکر می‌کنند آمریکا چه باید بکند. برداشت آمریکا از اروپا این است که معمولا کمکی نمی‌کند و فقط انتقاد می‌کند و در نهایت آسیبی هم نمی‌زند. اروپایی‌ها نسبت به رئیس‌جمهور آمریکا حساس هستند زیرا ساده لوح یا کابوی، هر چه که باشد، بالاخره بسیار قدرتمند است. آمریکایی‌ها نسبت به اروپایی‌ها بی‌تفاوت هستند نه به این خاطر که رهبران باتجربه‌ای ندارند، بلکه به این خاطر که در نهایت سیاست‌هایشان بیش از آنکه برای آمریکا مهم باشد، برای خودشان و همسایگانشان مهم است.

اما مهم‌ترین تفاوت میان آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها برداشت آنها از هم نیست بلکه تفاوت اصلی، منحصر به برداشتی است که هر کدام از این دو طرف از این مفهوم دارند؛ مثلا دوستی به من گفت که 4زبان می‌داند اما آمریکایی‌ها توانایی یادگیری یک زبان را هم ندارند. به او گفتم اگر یک آخر هفته لازم باشد به سفر برود، باید 4زبان بداند. شهروندان آمریکا نیازی به یاد‌گیری 4زبان ندارند و می‌توانند هزاران کیلومتر سفر کنند. دیالوگ میان آمریکا و اروپا دیالوگ میان یک موجودیت واحد و برج بابل است.ایالات متحده یک کشور واحد با اقتصاد، سیاست خارجی و دفاعی واحد است. اروپا هیچ گاه واحد نشده و در 5سال گذشته هم دچار تفرقه بیشتر شده‌است. اختلاف و فخر فروشی به این اختلاف یکی از ویژگی‌های مهم اروپاست. وحدت اما یکی از ویژگی‌های مشخصه ایالات متحده است.

گذشته اروپا درخشان است و این درخشان بودن را می‌توان در خیابان‌های هر پایتخت اروپایی دید. گذشته اروپا، این قاره را می‌ترساند. آینده‌اش تعریف‌شده نیست اما زمان حالش با فاصله گرفتن و انکارکردن گذشته تعریف می‌شود. تاریخ آمریکا اما اینطور نیست. آمریکایی‌ها در میدان‌های جنگ گذشته‌شان، فروشگاه‌های بزرگ می‌سازند و ساختمان‌ها را بعد از 20سال تخریب می‌کنند. آمریکا کشور فراموشی است. نگرانی آمریکا آینده است اما اروپا به‌خاطر گذشته فلج شده.از هر جای اروپا که بازدید کردم- و البته بگویم که من متولد اروپا هستم- از اینکه چقدر آمریکا و اروپا با هم متفاوت هستند متعجب شدم. از اینکه آمریکا چطور در اروپا منفور است متعجب شدم و از اینکه آمریکایی‌ها اصلا این موضوع برایشان مهم نیست هم متعجب شدم.

امروزه صحبت از روابط 2 سوی اطلس می‌شود. اروپایی‌ها به آمریکا می‌روند و آمریکایی‌ها به اروپا و هر دو به این رفت‌وآمد افتخار می‌کنند. اما ارتباط میان این دو، ارتباط نیرومندی نیست. زمانی ما با هم می‌جنگیدیم اما اکنون به کشورهای هم سفر می‌کنیم. ما حتی نمی‌توانیم درباره سوریه به اشتراک نظر برسیم، چه رسد به اینکه یک استراتژی مشترک داشته باشیم.

استراتفور