این مرد در نخستین جلسه از تحقیقات قضایی، جنایت را به گردن گرفت و مدعی شد که در زمان حادثه، کنترل رفتارش در اختیار خودش نبوده است.
سبحان کوچولو، همان پسربچهای بود که 2ماه پیش بهعلت تنبیه ناپدریاش به کما رفت و از همان زمان در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان شهدای هفتم تیر بستری بود، او اما بعد از 2ماه در جدال با مرگ مغلوب شد و روی تخت بیمارستان جان باخت. با مرگ پسربچه، ناپدریاش که به اتهام کودک آزاری در بازداشت بهسر میبرد در برابر اتهام جنایت قرار گرفت و برای انجام تحقیقات قضایی به دادسرای جنایی تهران منتقل شد. او پس از این جلسه، در گفتوگو با همشهری از جزئیات جنایت هولناکش گفت.
- چه زمانی از مرگ سبحان باخبر شدی؟
روز شنبه متوجه شدم. خیلی گریه کردم. هم بهخاطر اینکه یک قاتل شدهام هم برای مرگ سبحان. در این مدت امید داشتم که او بههوش میآید.
- همه اعضای خانواده ات میگویند که تو از سبحان متنفر بودی. درست است؟
نه اینطور نبود. من او را دوست داشتم.
- انگار پیش از اینکه او را با دسته جارو برقی تنبیه کنی و باعث شوی به کما برود، قبلا هم چندین بار او را کتک زده بودی؟
به این شدت نه. چندبار او را تنبیه کرده بودم. حتی مادرش هم بود و نزد مادر و خواهرش به او سیلی زدم اما قصد تنبیه کردن او را داشتم. نمیخواستم او را بکشم. آخرین بار هم فکرش را نمیکردم به این روز بیفتد.
- چطور شد این کار را کردی؟
شب قبل از حادثه خیلی شیشه کشیده بودم و اصلا حالت عادی نداشتم. صبح که بیدار شدم همسرم به سرکار رفته بود. سبحان مشغول شیطنت بود. سر و صدایش اذیتم میکرد. یک دفعه عصبانی شدم. توهمات عجیبی به سراغم آمده بود. انگار رفتارم دست خودم نبود. به طرفش رفتم و او را به باد کتک گرفتم. راستش اصلا نمیدانم چه شد که به سراغ جاروبرقی رفتم. آنقدر عصبانی بودم که دندان هایم را روی هم فشار میدادم و صدایش را خودم هم میشنیدم. از شدت فشاری که به دندانهایم وارد کردم یکی از آنها شکست.
- چند سال است معتادی؟
از سال 82معتاد شدم. هرویین و شیشه میکشم. البته برای مدت کوتاهی به کمپ رفتم و ترک کردم. در آنجا بود که با مادر سبحان آشنا شدم.
- در کمپ با او آشنا شدی؟
مادر سبحان به همراه همسرش به کمپ میآمد. همسرش معتاد بود. در آن زمان با آنها آشنا شدم. آن موقع من ترک کرده بودم و در همان کمپ کار میکردم. مدتی بعد، وقتی متوجه شدم که مادر سبحان بهخاطر اعتیاد همسرش طلاق گرفته، به او پیشنهاد ازدواج دادم. او هم قبول کرد و با وجود اینکه پدرم مخالف بود با هم ازدواج کردیم. فکر میکنم اسفند91 بود.
- پدرت چرا مخالف بود؟
چون همسرم 6سال از من بزرگتر بود و 2فرزند داشت.
- خودت با این مسئله مشکل نداشتی؟
در آن زمان نه. فکر میکردم میتوانم با بچهها کنار بیایم.
- از روز حادثه بگو. بعد از اینکه سبحان را با دسته جارو برقی کتک زدی چه کردی؟
آن روز یک دفعه بهخودم آمده و دیدم که دست وپای کودک کبود شده است. تازه فهمیدم چه کردهام. پشیمان شدم اما فایدهای نداشت. او را به حمام بردم و امید داشتم که بلایی سرش نیاید اما او بیهوش شده بود. بعد از چند دقیقه همسرم رسید انگار دخترش به او خبر داده بود. با هم او را به بیمارستان رساندیم، بعد هم از ترس فرار کردم.
- در این مدتی که او در کما بود چه احساسی داشتی؟
پشیمان بودم. گریه میکردم. من چنین آدمی نبودم. سبحان را دوست داشتم. پیش از این یکبار که او مریض شده بود، مثل پدرش مراقبش بودم و او را به دکتر بردم. حتی در آنجا با پدر سبحان تماس گرفتم و خواستم خودش را به بیمارستان برساند اما اهمیتی نداد و نیامد. از وقتی زندانی شدم هم با پدرم تماس گرفتم و از او خواستم که سبحان را به بهترین بیمارستان ببرد و اگر خانوادهاش کمکی خواستند، انجام دهد.
- شغلت چیست؟
پدرم در کار ساختوساز ساختمان است که من هم با او کار میکردم.
- وقتی دوباره معتاد شدی، همسرت مشکلی نداشت؟
چرا. به او قول داده بودم که ترک کنم اما این اتفاق افتاد. راستش این شیشه بود که مرا به این روز انداخت و زندگیام را تباه کرد.