پسربچه دستش رابه طرف جیبهایش میبرد. دیگر نمیتوانم چیزی نگویم: «بدیدش به من برید سرکارتون.» مهدی که دارد میرود سفارش بگیرد در گوشم میگوید: «مشتریها رو میپرونه ها.» انگار که حرفش را نشنیده باشم به طرف یکی از میزها میبرمش. پسربچه مطیع مینشیند. کلاه کشی کهنهاش را در میآورد و دستی به موهای چربش میکشد. انگار متوجه نگاه ترحمانگیز من شده، نگاهم میکند. با عجله منو را جلویش میگذارم. نگاهی سرسری به منو میکند. معلوم است سواد ندارد.
میگوید: «پیتزاهاتون چه قیمتیه؟ پیتزای پنج، شش تومنی هم دارین؟» میگویم: «تو چه پیتزایی دوست داری؟» چشمهایش چنان برقی میزند که انگار دارد پیتزا میخورد. میگوید: «پیتزای قارچ و گوشت.» به طرف پیشخوان میروم و سفارش میدهم. وقتی پیتزا را سر میزش میبرم. سرش را روی میز گذاشته. فکر کنم خوابش برده باشد. با خودم فکر میکنم بیدارش نکنم، ولی انگار بوی پیتزا هوشیارش میکند. پیتزا را جلویش میگذارم. بیتوجه به اطراف با ولع به پیتزا هجوم میبرد و سعی میکند همه را در دهانش بچپاند. انگار ذرهذرهی وجودش دارند سیر میشوند. فکر میکنم مدتهاست که یک دل سیر غذا نخورده. صدایم میکنند. به طرف میز دیگری میروم تا سفارش بگیرم. دوباره به طرف میزش برمیگردم، میگوید: «چه جوری میتونم بقیهاش رو ببرم آقا؟» برایش جعبهی خالی میبرم. دوباره مجبور میشوم برگردم به طرف پیشخوان. وقتی برمیگردم دیگر پشت میزش نیست. از پنجرهی رو به خیابان میبینم که آن طرف خیابان ایستاده و کلی بچه به طرفش میدوند و جعبهی پیتزا را از دستش میقاپند. سرمیزش میروم تا میز را تمیز کنم. روی منوی غذا پول خرد میبینم. بیشتر از قیمت واقعی پیتزاست.
یکتا عرفانیفرد از تهران
برندهی مسابقهی تختهسیاه مرداد ۹۲
عطیه داعی، ۱۷ ساله، خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از مشهد