آن شب، نزدیک غروب بود که بالاخره دل به دریا زدم، خودم را راضی کردم و باز به بیمارستان رفتم. دیگر طاقت دیدن او را در آن حال نداشتم. چهره استاد زرد شده و رنگ صورت تغییر کرده بود. درد میکشید و صدای «یاالله» او تا پشت در هم به گوش میرسید. دلم از بد چیزی خبر میداد. با عشقی تمام و حرصی بیانتها دستی را میبوسیدم که دیگر توان حرکت نداشت، بسیار لاغر شده بود و دیگر حتی توان جذب سرم و قبول سوزن را هم نداشت. به سختی نفس میکشید و مدام ذکر میگفت. دلم میسوخت و آشوبزده بود، امّا نمیدانستم چه باید کرد؛ فقط میدانستم که آخرین دیدارهاست.
عرض کردم:آقا چطورید؟ چه حالی دارید؟ من هستم!
بهرغم انتظار چشمان بیرمقش را باز کرد و برخلاف چند هفته گذشته، با صدایی که جوهری آمیخته با یک دنیا محبت داشت، فرمودند: حال شما چطور است؟
با خوشحالی خدا را شکر کردم و اظهار اخلاص و ارادتی که از عمق جان بر میخاست.
بلافاصله با انکار و اندکی تغییر لحن گفت: استغفرالله، استغفرالله.
نمیدانم این ملاقات آخر چقدر طول کشید. ولی هرچه از حالشان پرسیدم چیزی نمیگفت و گلایهای نمیکرد؛ هیچ وقت هم نکرده بود. نه دل داشتم بمانم و نه پایی داشتم که بروم... ولی او سرانجام از ما دل برید و رفت.
... و حالا سحر اربعین است و من درمسجد جامع بازار تهران. آمدهام برای غسل و کفن استاد. باورکردنی است؟!جمعیتی نالان پشت در مسجد جمع بودند. نمیدانم از کجا فهمیده بودند. به هرحال وارد شدم و در حضورجمعیتی چند نفره مراسم تغسیل و تکفین انجام شد. با حسرت تمام تا توانستم به آن چهره نورانی خیره شدم. باید از آخرین فرصتها تا میشود استفاده کرد. لحظهای چشم از او برنمیداشتم و تا توانستم سیدو سالار شهیدان را صدا زدم و به کمک طلبیدم. هر لحظه زیباتر و دیدنیتر میشد. قرآن میخواندند؛ چقدر دلنشین. بعد هم میثم مطیعی و احمد چینی مداحی کردند ولی همه حواس من بهخود استاد بود. فقط محمد را صدا زدم تا بتواند برای آخرین بار مرجع و مراد خودش را ببیند... .
هر طور بود ثانیهها گذشت و نزدیک 5:30 صبح پیکر مطهر را به داخل مسجد بردند و در محرابی گذاشتند که سالهای سال نمازهای عاشقانه و عارفانه او را دیده بود. فشار جمعیت بهگونهای بود که هر لحظه احتمال شکستن درب و نردهها بالاتر میرفت. به ناچار درب باز شد و جمعیت مشتاق به سوی محراب و پیکر بیجان هجوم برد. گریه و روضه و ضجّه... و حالا ندای اذان... نماز صبح را خواندیم و به سوی مدرسه عالی شهید مطهری حرکت کردیم؛
جایی که برای وداع عاشقان با او درنظر گرفته شده بود. آقا هم که در این ایام سنگ تمام گذاشته بودند، تشریف آوردند و پس از تسلیت و احوالپرسی مختصر از خانواده استاد، برای اقامه نماز آماده شدند... الله اکبر... حقاً که مردم هم حق این پیرمرد روشن ضمیر را ادا کردند؛ هم در مراسم تشییع تهران و هم در مراسم تدفین درحرم حضرت عبدالعظیم. شرح جزئیات این انتخاب و آن لحظات باشد برای وقتی دیگر، اما هر طور بود، او در باغی از باغهای بهشت جا گرفت. خم شدم و آخرین بوسه را بر پیشانیاش زدم و تقاضا کردم مرا فراموش نکند. سنگها یکی پس از دیگری چیده میشد و بالاخره «دل برد و نهان شد»... وحالا صدای خیل مریدانش به آسمان میرسید که با اشک چشم و سوز دلی وصف ناپذیر زمزمه میکردند: السلام علیک یا اباعبدالله... .