لیلی شیرازی: مثال رویش درختان در بهار و مردن شاخه‌ها در زمستان و زندگی دوباره در فصل سبز بعدی را در قرآن خوانده‌ام!

بارها پیش آمده که از پنجره به درختان نگاه کرده‌ام و جوانه‌ی کوچک سبز را با نگاهم بلعیده‌ام، پرواز کبوتر را دنبال کرده‌ام و ردش را در آسمان گرفته‌ام! دنیا پر از آواز زندگی‌ است!

* * *

«...و از نشانه‌های او آن است که زمین را پژمرده می‌بینی، پس هنگامی که بر آن آب را نازل کردیم به جنب‌و‌جوش می‌افتد و رشد می‌کند، مطمئناً همان کسی که آن را زنده کرد، زنده‌کننده‌ی مردگان است...»

آیه‌ی ۳۹، سوره‌ی فصلت

* * *

وقتی به پیرمردهای تنهایی نگاه می‌کنی که به تنهایی از خانه بیرون زده‌اند تا نان بربری بخرند، وقتی ازدحام مردم را در مغازه‌ی کفش‌فروشی می‌بینی که کفش‌هایش را حراج کرده، وقتی شب جمعه، سری به بوستان آب‌ و‌ آتش می‌زنی، وقتی می‌روی مطب دکتر اطفال و دخترهای کوچک صورتی‌پوش کیف‌های دگمه‌دار سپیدشان را باز می‌کنند و مدادرنگی‌های زرد و بنفششان را در می‌آورند، وقتی به دیدن مادربزرگت می‌روی و بوی قرمه‌سبزی در خانه می‌پیچد، به من بگو چه‌چیز به غیر از زندگی است که دارد با تو حرف می‌زند؟ زندگی با صدای بلند!

* * *

تو مرگ را نمی‌بینی که «با خوشه‌ی انگور می‌آید به دهان» مرگ را که پشت درخت پنهان شده است. بر گلپر روی کاسه‌ی کوچک ماست خانه‌ی مادربزرگ!

انگار کن که خداوند مرگ و زندگی را توامان آفریده است! آن‌ها دوچهره‌ی یک صورتند! آن‌ها دو چشم بر یک‌ چهره‌اند! آن‌ها نه خواهر و  برادر هم، که اصلاً یک چیزند! یک‌ چیز مجرد که گاهی لباس زندگی می‌پوشد، گاهی لباس مرگ!

* * *

وقتی باران می‌بارد لباس زندگی به تن دارد، وقتی برف می‌بارد لباس مرگ!

* * *

«این که ما تا سپیده سخن از گل‌های بنفشه بگوییم

شب‌های رفته را بیاد بیاوریم

آرام و با پچ‌پچ برای یک‌دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم

همه‌ی هفته در خانه را ببندیم

برای یک دیگر اعتراف کنیم

که در جوانی کسی را دوست داشته‌ایم

که اکنون سوار بر درشکه‌ای مندرس

در برف مانده است


نه

باید دیگر همین امروز

در چاه آب خیره شد

درشکه‌ی مانده در برف را

باید فراموش کنیم

هفته‌ها راه است تا به درشکه‌ی مانده در برف برسیم

ماه‌ها راه است تا به گل‌های بنفشه برسیم

گل‌های بنفشه را در شب‌های رفته بشناسیم

ما نخواهیم توانست با هم مانده‌ی عمر را

در میان کشتزاران برویم

اما من تنها

گاهی چنان آغشته از روز می‌شوم

که تک و تنها

در میان کشتزاران می‌دوم

و در آستانه‌ی زمستان

سخن از گرما می‌گویم!...»

                              احمدرضا احمدی

* * *

ما تا وقتی که زنده هستیم می‌توانیم درباره‌ی زندگی و مرگ بخوانیم و بنویسیم و شعر بگوییم. ما تا وقتی نفس می‌کشیم می‌توانیم درباره‌ی آلودگی و پاکی هوا حرف بزنیم و بخوانیم. ما تا وقتی زنده هستیم می‌توانیم احساس کنیم که زندگی تنها چیزی است که در اختیار ماست، برای دوست داشتن، شکرگزاری، گفت‌وگو با خداوند و خیره شدن به جوانه‌ها از پشت پنجره برای درک بهار، درک
زمستان!

* * *

هنگامی که باران می‌بارد و برف بر زمین می‌نشیند، فرصت نفس‌کشیدن در هوای زندگی و فکر کردن به بزرگی خداوند را از دست نده! درشکه‌ای که در برف مانده است، تنها فرصت توست!

منبع: همشهری آنلاین