نویسنده در مقدمه کتابش مینویسد در بهار 1360 که چند ماهی از شروع جنگ کشورمان با عراق میگذشت در تهران به دنیا آمدم. کمبودهای پزشکی و درمان دوران جنگ، علاوه بر آنکه روند تولدم را با مشکل روبرو ساخت، سبب گردید تا بیماریم در یالهای اولیه زندگی تشخیص داده نشده و بر همین اساس، راه حلی برای درمان آن نیز از سوی پزشکان پیشنهاد نگردد.
معلولیت من فلج مغزی است. اختلالی مه باعث آسیب به سلولهای حرکتی مغز شده و فرماندهی اندام حرکتی بدن را با مشکل روبرو میسازد.
این کتاب دارای سه فصل است. فصل اول، "داستان کوتاه"، فصل دوم "دل نوشتهها" و فصل سوم "گفتگوها و یادداشتها" در 130 صفحه به همراه یادداشتهای تنی چند از نویسندگان چون، دکتر نگین حسینی، دکتر محمد کمالی و...به چاپ رسیده است.
کتاب مذکور در 1000 نسخه، با قیمت 60 هزار ریال توسط انتشارات فرادید چاپ و عرضه شده است. محسن حسینی هدف اصلی از تدوین و نشر این کتاب، آشنا نمودن هر چه بهتر جامعه با پدیده معلولیت عنوان میکند. زیرا آنچه که او در کتابش آورده است تنها گوشهای از فراز و نشیبهای زندگی فرد دارای معلولیتی است که با کوشش خود و حمایت بیدریغ خانواده موفقیتهایی به دست آورده است. در حقیقت پیام اصلی این کتاب به افراد دارای معلولیت و خانوادههای آنها است که معلولیت امکان پیشرفت را از کسی نمیگیرد و فقط راه دسترسی به آن را دشوارتر میکند. در همین راستا میتوان جامعه را مخاطب قرار داد و تک تک افراد را برای از میان برداشتن موانع پیشرفت معلولین فرا خواند.
سید محسن حسینی طاها دارای مدرک کارشناس ارشد و متاهل است. او علاوه بر پرداختن به مسائل معلولین در قالب یادداشت، مقاله و گفتگو با معلولین موفق و مسئولین دست اندر کار این حوزه؛ فعالیت روزنامه نگاری خود را با نگارش مقالات و یادداشتهایی در زمینه ادبیات روانشناسی سیاسی و مسائل اجتماعی ادامه داده است.
کسب مقام اول در رشته مقاله و یادداشت نخستین جشنواره برای بهتر زیستن، مقام سومی در رشته مصاحبه دومین دوره برگزاری این جشنواره و همچنین مقام اولی در رشته داستان کوتاه دومین جشنواره خاطرات تلخ و شیرین زندگی دانشجویی ماحصل ده سال فعالیت مطبوعاتی این جوان خستگی ناپذیر است.
قلم او بسیار شیوا و راحت با مخاطب خود ارتباط برقرار میکند. پشت نویسی جلد کتاب جای بسیار تامل برای آدمهای جامعه او دارد. او مینویسد:
بالاخره به اتوبوس رسیدم. بالای پلهها مردی شیشه عسل به دست ایستاده بود و با چرب زبانی میخواست آنها را به مسافران بفرشد. همین که پایم را روی پلهی اول گذاشتم، تبلیغ عسلهایش را قطع کرد و گفت: خانومها و آقایان یه کمکی هم به این بنده خدا بکنید، ثواب داره..." چند ثانیهای نگذشت که فهمیدم منظور آقا من هستم که با آن وضعیت دارم از پلهها بالا میایم و لابد از کلاه بافتنیام فکر کرده که میخواهم در خواست کمک مالی کنم. کنترل عصبیام را از دست دادم، فریاد زدم و کارت دانشجویی را به او و همه مسافران نشان دادم؛ اما انگار کارساز نبود و همین که به عقب اتوبوس میرفتم تا صندلی خالی پیدا کنم، دستاهایی با پول خرد به طرفم آمد که بیشتر عصبیام کرد...