تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۸۶ - ۰۸:۵۲

محسن آزرم: ریموند چندلر یکی از مشهورترین نویسندگان ادبیات پلیسی با ترجمه‌ای جدید به ایران آمده.

خب، دیگر چیزی نمانده که ضیافت کامل شود. پس از انتشار ترجمه فارسی «حق‌‌السکوت» (آخرین رمان چندلر) در ماه گذشته، فقط 2 رمان بلند «پنجره مرتفع» و «بدرود محبوبه من!» و تعدادی مقاله نظری راجع به ادبیات پلیسی از نوشته‌های او باقی مانده که به جامه فارسی درنیامده است. با ترجمه این چند اثر هم، صاحب مجموعه کامل آثار چندلر به زبان فارسی می‌شویم.

چندلر در ترجمه هم بخت بلندی داشته و تنها کسانی سراغ ترجمه آثار او رفته‌اند که معلوم است مدت‌ها با آثار او دمخور بوده‌اند. «خواب گران» یا همان «خواب بزرگ» را قاسم هاشمی‌نژاد ترجمه کرده و در مقدمه‌اش بر این ترجمه، از وقت زیادی که برای درآوردن حال و هوای اثر گذاشته، حکایت کرده.

این را از زبان ترجمه ـ که پر است از تکیه‌کلام‌ها و اصطلاحات دهه 40 و 50 تهران ـ به راحتی می‌‌شود فهمید. یکی دیگر از این مترجم ـ عاشق‌ها، اسماعیل فصیح است که «خواهر کوچیکه» چندلر را ترجمه کرده و گذشته از این، به تأسی از استاد ـ که در تمام آثارش یک کارآگاه ثابت داشت (فیلیپ مارلو) ـ یک کارآگاه ثابت یعنی «جلال آریان» را خلق کرده است.

غیر از اینها، یک مجموعه داستان و رمان‌های «خداحافظی طولانی» (با ترجمه فتح‌الله جعفری جوزانی) و «حق‌السکوت» (با ترجمه احسان نوروزی) منتشر شده است که ترجمه‌های قابل قبولی از آب درآمده‌‌اند.


تاریخ ادبیات داستانی، کارآگاه کم ندارد؛ مثلا از آنهایی که ما می‌شناسیم و به ‌نسبت زیاد خوانده‌ایم، هم «شرلوک هولمز» هست، هم «هرکول پوآرو»، هم «جین مارپل» و «کمیسر مگره» و هم هزار و یک کارآگاه دیگر که دست‌کم دوسوم‌شان برای ما غریبه‌اند. امّا داستان‌های چندلر و کارآگاه دلپذیرش «فیلیپ مارلو»، اساسا چیز دیگری است.

جویس کارول اوتس یک بار درباره چندلر و تفاوتش با کارآگاهی‌نویس‌های دیگر گفته بود که او یک «ادبی‌نویس» است و کافی است یکی از کتاب‌های استاد را خوانده باشید تا معنای این «ادبی‌نویسی» را متوجه شوید.

 در داستان‌های چندلر، «حادثه/ ماجرا»، همه‌ چیز نیست؛ بخشی است از داستان که در کنار شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌نویسی کار را پیش می‌برد.


ظاهرا چندلر، زمانی در مجله «بلک ماسک» (نقاب سیاه) داستان می‌نوشته و سردبیر آن نشریه محترم اصرار داشته که «توصیف‌»های چندلر کاملا بیهوده است و باید حذف شود و چندلر که می‌دانسته حرف‌های آقای سردبیر از بیخ ‌و بن غلط است، تن به ذلت و خواری نداده و عطای ماندن در آن مجله‌ مشهور را به لقایش بخشیده و بیرون زده. گذشت زمان به ما ثابت کرده که سردبیر اشتباه می‌کرده است.

توصیف‌های چندلر، ربطی به توصیف‌های معمول و مرسوم در داستان‌نویسی ندارد؛ یک‌جور دیگر است؛ توصیفی است که تشبیه هم هست، که هزار چیز دیگر هم هست و مهر و امضای شخصی چندلر را دارد و نمی‌شود از آن تقلید کرد (اگر شک دارید، حتما امتحان کنید).

اما این توصیف‌ها هم، همه‌ داستان چندلر نیست؛ شخصیت‌پردازی فیلیپ مارلو خودش یک دنیای جدید است. فیلیپ مارلو، یکی از «واقعی‌»ترین کارآگاه‌های تاریخ ادبیات است؛ یک آدم ظاهرا معمولی که آرمان‌ها و عقاید خودش را دارد و حاضر نمی‌شود به ‌خاطر چند دلار بیشتر این آرمان‌ها را زیر پا بگذارد.

مثل خیلی از داستان‌های کارآگاهی دیگر، در داستان‌های مارلو، پلیس‌ها آدم‌های فاسدی هستند (استثناهایی مثل مگره هم هست البته) که آقای کارآگاه مجبور است به همین دلیل، در 2 جبهه بجنگد؛ هم با خلافکارهای معمولی، هم با پلیس‌هایی که دست‌کمی از این خلافکارها ندارند و تازه در این بین، قضیه‌ آرمان‌ها و عقاید و کنار نیامدن ـ با همه‌ چیز ـ هم هست.

فیلیپ مارلو، آدمی است بسیار صریح. در واقع زبان تند و تیزی دارد که اگر به کسی بخورد، قطعا جای زخمش تا مدت‌ها درد می‌کند. صراحت لهجه‌ مارلو و تکه‌پراکنی‌ها و طعنه‌هایی که در کمال سخاوت نصیب دیگران می‌کند، نمونه‌هایی مثال‌زدنی‌اند و حیف که تعدادشان آن‌قدر زیاد است و آن‌قدر تنوع دارند که نمی‌شود یکی از آنها را انتخاب کرد و اینجا نوشت. این صراحت لهجه، ریشه در «نترس‌ بودن» آقای کارآگاه دارد.

مارلو از کسی نمی‌ترسد چون به ‌نظرش می‌رسد که همه‌ زورگوها و خلافکارها را می‌شود به لطایف‌الحیلی گول زد و راه بسته را باز کرد و پیش رفت.

یکی از خوبی‌های داستان‌های مارلو این است که در آنها با روایت اول شخص طرف هستیم. چیزی در روایت اول شخص هست که داستان را زنده می‌کند؛ کاری می‌کند که آدم (خواننده‌ داستان) حس کند خودش دارد این ماجرا را تجربه می‌کند و چه ‌کسی هست که دوست نداشته باشد جامه‌ فیلیپ مارلو را به تن کند و کلاه او را به سر بگذارد و در خیابان‌های تاریک قدم بزند؟

چند خط بالاتر، از قول جویس کارول اوتس نوشتم که چندلر یک ادبی‌نویس است. واقعیت این است که او به‌ عکس بعضی کارآگاهی‌نویس‌های هم‌عصرش، بیش‌ از نوشتن، می‌خواند و بدش نمی‌آمد که با جماعت شاعر و نویسنده شوخی کند. برای همین است که در داستان‌هایش شوخی‌هایی با تی.اس.الیوت ‌ـ شاعر ـ و مارسل پروست ـ داستان‌نویس ـ دیده می‌شود.

یکی از دوستان تعریف می‌کرد چند سال پیش، در سفری به یکی از کشورهای اروپایی، سری به یکی از مجتمع‌های عظیم کتابفروشی زده که همه‌ جور کتابی دارند و همین‌طور که از کنار قفسه‌ «کتاب‌های کارآگاهی» می‌گذشته، دیده که خبری از کتاب‌های ریموند چندلر نیست و در کمال حیرت، قضیه را با یکی از راهنمایان فروشگاه در میان گذاشته.

راهنمای محترم هم او را به سمت قفسه‌ای هدایت کرده که مخصوص ادبیات بوده و کارهای چندلر در همان قفسه‌ای بوده‌اند که کتاب چند جلدی مارسل پروست قرار داشته. می‌بینید؟ تاریخ گاهی واقعا قاضی خوبی است و آدم‌ها را در همان حد و مرتبه‌ای که باید، قرار می‌دهد...

مارلوی چند ستاره
سیدجواد رسولی: چندلر 7 رمان نوشته که 5 تا از آنها به فارسی ترجمه شده. کارآگاه تمام این رمان‌ها، «فیلیپ مارلو» است و مکان اتفاقات هم شهر لس‌آنجلس. تمام این داستان‌ها جذاب و خواندنی‌اند و از پشت نگاه تلخ و بدبین چندلر، تصویری از سوی تاریک روابط و مناسبات یک جامعه مدرن را به نمایش می‌گذارند. این فقط یک‌جور توصیه دوستانه است تا اگر قرار بود از بین کتاب‌های او کتابی  انتخاب کنید، نقطه شروعی وجود داشته باشد:

خداحافظی طولانی: مفصل‌ترین کتاب ترجمه شده از چندلر که داستانی پیچیده و چند لایه دارد. با مرام‌ترین «مارلو»ی داستان‌های چندلر را می‌توانید اینجا پیدا کنید.

خواب‌گران: این اولین رمان چندلر است و در عین حال یکی از کامل‌ترین آنها. ترجمه این داستان البته سبک عجیبی دارد که باید به خواندنش عادت کرد تا بشود از داستان لذت برد.
خواهر کوچیکه: یک مارلوی بدون اعصاب در پرونده‌ای که مربوط می‌شود به یک ستاره زن سینما؛ یک‌جورهایی پشت‌صحنه هالیوود دهه 30 و 40، البته با ترجمه اسماعیل فصیح.

بانوی دریاچه : قرار نیست تمام کتاب‌های یک نویسنده شاهکار باشند؛ این یکی با وجود طرح هوشمندانه و طنز گزنده همیشگی، چندان محکم نیست. در واقع کمی قابل پیش‌بینی است.

حق‌السکوت: این جدیدترین کتاب چندلر است که به فارسی ترجمه شده و ششمین رمان او. 2 سالی از اولین پرونده مارلو گذشته و او در این کتاب کمی رمانتیک‌تر شده، هر چند که چیزی از تلخی‌اش کم نشده.

غرامت مضاعف: این فیلمنامه کار مشترک چندلر و بیلی وایلدر است و بیشتر وایلدر است تا چندلر. برای همین آن را جزء کارهای چندلر  حساب نکردیم.
وقتی دنیا نمناک است

اگرچه سبک داستان‌های ریموند چندلر و دشیل همت شباهت‌های زیادی به هم  دارد اما این دو نفر یک تفاوت اساسی دارند. چندلر برعکس همت، عاشق توصیف کردن است. او انگار که بخواهد تیزهوشی و وسواس کارآگاهش مارلو را به ما یادآوری کند، هر مکانی از داستان را با دقت و به‌تفصیل توصیف می‌کند؛ درست همان‌طور که مارلو آنجا را می‌بیند.

با این حال ما موقع خواندن داستان چیز زیادی درباره مارلو و خصوصیاتش نمی‌خوانیم. چندلر ترجیح می‌دهد قهرمانش به جای حرف زدن و فلسفه بافتن،عمل کند. این است که اغلب نمی‌بینیم در ذهن مارلو چه می‌گذرد و فقط باید به همان توصیف‌های فراوان و استادانه (که خواندنشان لذت بخش است و آدم را خسته نمی‌کند) بسنده کنیم.

متنی که اینجا می‌خوانید بخشی از یک فصل کتاب « خواهر کوچیکه» است؛یکی از معدود جاهایی که چندلر به خواننده اجازه داده وارد ذهن کارآگاهش شود و دنیا را از زاویه دید او ببیند.  مارلو در این فصل با معمایی درگیر شده که حسابی او را به هم ریخته بنابراین ماشینش را بر می دارد و می‌زند بیرون. این هم روایت مارلو از این گردش شبانه:

به طرف شرق شهر و بلوار سانست آمدم ولی نرفتم خانه. تمام راه احساس تنهایی نمی‌کردم. این‌جاها هرگز احساس تنهایی نمی‌کنید. جوان‌ها توی فوردهای کروکی آخرین مدل و با آخرین سرعت می‌پیچند جلوتان و از یک هشتم سانتی کنار جاده از شما جلو می‌زنند و هیچ وقت هم نمی‌مالند.

مردهای خسته توی اتومبیل‌های سواری کارکرده خاک آلود دو دستی به فرمان چسبیده‌اند، 20متری چراغ نارنجی پا را از روی گاز برمی‌دارند و به فکر خانه و گاراژ و میز غذا در حال حرکتند، که بعد یک ساعتی با صفحه ورزش روزنامه و پیچ رادیو ور بروند، از کارهای بچه‌ها نق و ناله بکنند و به غرغرهای زن از وضع لوله‌کشی گوش کنند.

سینماهای بزرگ با تابلوهای رنگارنگ و پر نور، همبرگر فروشی‌های شیک که با ماشین می‌رفتند جلوی پارکینگ‌شان می‌ایستادند و سفارش می‌دادند، با عکس‌های دبل همبرگر و هات‌داگ فروشگاه‌های زنجیره‌ای.

اینجا و آنجا، کامیون‌های بزرگ از پشت چراغ قرمز مثل شیرها و کرگدن‌های باغ وحش منفجر شده نعره‌کشان از هر جنبنده سبقت می‌گرفتند. از منتهاالیه جاده گهگاه روشنایی ساختمان‌های روی تپه از لابه لای درخت‌های کوه پیکر به چشم می‌خورد. خانه آرتیست‌های سینما، آرتیست‌های سینما و عیش. لوس نشو، مارلو. خودت چی هستی؟

 هوا حالا خنک‌تر شده بود. جاده هم مرتب تنگ‌تر می‌شد. اتومبیل‌ها به قدری کم بودند که نورشان اذیت می‌کرد. پیچیدم توی خیابان اوکس، جلوی رستوران شلوغی به همین اسم.

ماشین را پارک کردم و آمدم شام نه چندان مفصلی خوردم. شام بد بود اما سرویس زود، تند، سریع. غذایشان را بده، بعد بیرونشان کن. کار زیاد بود و صف مشتری‌های پشت طناب دراز. غذا می‌خواهند. فنجان دوم قهوه، متاسفیم، بفرمایید. مشتری‌ها منتظرند.

بیشتر هم آدم‌های تنها. بفرمایید. نمی‌شد آنجا بنشینید و جلوی پول درآوردن را بگیرید. فقط خدا می‌دانست چرا می‌آمدند اینجا غذا بخورند. می‌توانستند از این بهترش را در خانه از توی قوطی کنسرو بخورند. شاید حوصله و آرامش ندارند. مثل تو.  باز شروع شد مارلو؟

آمدم بیرون و سوار شدم، برگشتم طرف جاده کنار اقیانوس. طرف راستم، امواج سخت و بلند اقیانوس کبیر به ساحل پرت می‌شد و همه چیز را می‌شست؛ مثل هر زن زمین‌شور خسته‌ای که می‌خواهد شب را به پایان بیاورد. ماه نبود. ستاره‌ای هم پیدا نبود، حتی صدایی هم از تلاطم اقیانوس نمی‌آمد. آیا این کار و حرفه من است؟ خب، کار من چیست؟

هیچ وقت می‌دانستم؟ بهتر نیست وارد این راز مخوف و پیچیده نشوم؟ امشب خلق سگ دارم. اما مگر همیشه نداشته‌ام؟ و مگر همیشه هم نخواهم داشت؟ شاید ما همه‌مان وقتی دنیا سرد و نمناک است و هیچ چیز درست کار نمی‌کند، همین‌طور هستیم.

اصول مقدماتی انزوا*
علی به‌پژوه: فیلیپ مارلو ـ قهرمان آثار چندلر ـ را وقتی چشم بسته و بدون ارجاع به کتاب‌های چندلر می‌خواهم به یاد بیاورم فی‌الفور قامت بلند مردی تنها در ذهنم نقش می‌بندد؛ مردی بارانی پوشیده و کلاه شاپو به سر، که دارد در خیابان‌های باران خورده، دست در جیب، زیر نور کم‌جان نئون‌ها و چراغ‌های حبابی قدم می‌زند.

احتمالا این تصویر از مارلو را مدیون ژان پیر ملویل ـ کارگردان فرانسوی ـ هستیم که فیلم‌هایش پر بود از آدم‌های تنها؛ دزدها، کلاهبردارها، قماربازها، آدمکش‌ها و پلیس‌های تنها (که نقش‌هایشان را معمولا آلن دلون و ژان پل بلموندو بازی می‌کردند).

آدم‌‌های ملویل هم این ریختی بودند؛ حتما کلاه شاپو داشتند و یک بارانی بلند که دکمه‌هایش از بالا تا پایین بسته شده بود (شوی لباس نیامده بودند که دکمه‌هایشان را نبندند و بگذارند لبه‌های پایین بارانی بچرخد و برقصد!).

پس از خواندن رمان‌های چندلر و تماشای فیلم‌‌‌های نوآر بود که کم‌کم باورمان شد برای «تنها بودن»، حتما باید یک بارانی بلند داشت و یک کلاه شاپو و لام تا کام هم حرف نزد. این جزء‌ «اصول مقدماتی انزوا» است؛ شرط ناگزیر و حتمی آن. این باور آن‌قدر عمیق بود که آدم با خودش می‌گفت نکند کنت دراکولا هم (که فقط نیمه شب‌ها از قلعه‌اش می‌زد بیرون) با آن شنل (بارانی؟) بلند تیره‌اش، یکی دیگر از آن قهرمان‌های تنهای نوآر است!

سر و کله فیلیپ مارلو به عنوان کارآگاه خصوصی، برای اولین بار در نخستین رمان چندلر «خواب گران/ خواب بزرگ» (1939) پیدا شد. مارلو آن قدر طرفدار پیدا کرد که از آن به بعد همه کاره و صحنه‌گردان تمام رمان‌های چندلر شد.

او آن‌قدر محبوب شد که حتی چندلر، بعدها موقع تجدید چاپ داستان‌های کوتاه اولیه‌اش، نام تمام کارآگاه‌های آن داستان‌ها را به فیلیپ مارلو تغییر داد (الان هم در فرهنگ لغات، مدخل مستقلی را به نام او می‌توانید پیدا کنید).

برای چندلر نگارش رمان پلیسی فقط یک بهانه بود. حتی در بعضی از آنها اینکه قاتل کیست و چطور مرتکب جنایت شده، واقعا اهمیت چندانی نداشت. این داستا‌ن‌ها بستری را فراهم می‌کرد تا چندلر از طریق آن نگاهی همه‌جانبه بر جامعه فاسد و رو به تباه اطرافش بیندازد.

بوآلو و نارشراک در کتاب «نقد و بررسی رمان پلیسی»، کارهای چندلر را از لحاظ نگاه بدبینانه و انتقادی به جامعه‌شان، با رمان «سفر به انتهای شب» سلین قابل مقایسه می‌دانند و معتقدند که فقط شیوه کار چندلر و سلین با هم فرق می‌کرد و چندلر برعکس او، سعی می‌‌کند به وسیله پیچ و خم رمان پلیسی دست به کاوش و کشف سیاهی‌های پیرامونش بزند.

این کشف هم به طور کامل به عهده مارلو گذاشته شده بود. مارلو دست به مشاهده تیرگی‌ها می‌زد و آن‌قدر درگیر پرونده‌هایش می‌شد که پس از اتمام ماجرا نمی‌فهمید که خودش ـ خود حقیقی‌اش ـ را کجا جا گذاشته است: «اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت...» **

از طریق نگاه طعنه‌آمیز و تراژیک مارلو  بود که همه چیز دنیا ـ حتی کوچک‌ترین جزئیاتش ـ از نو باز آفریده می‌شد. تنها چیزی که در این جهان، مبهم باقی می‌ماند خود مارلو بود. اگر کل آثار چندلر را هم بخوانید (با وجود اینکه تعدادی از آنها مثل «خواب گران» روایت اول شخص)، احتمالا کمتر چیز دندان‌گیر و به درد بخوری راجع به گذشته او می‌توانید پیدا کنید.

ما درباره او فقط در این حد می‌دانیم که چند سال دارد (حدود 40 سال)، چه قد و قامتی دارد (185 سانتی‌‌‌متر) و اینکه چند سالی توی دانشگاه پرسه می‌زده و مدتی وکیل و بازرس شرکت بیمه بوده است و هر وقت لازم می‌شده یکه بزن می‌شده و اطلاعاتی از این قبیل که فقط به درد ثبت در پرونده‌های «ثبت احوال» می‌خورند.

ما از دردها و زخم‌های مارلو که در هیچ دفتری ثبت نمی‌شوند، خبر نداریم. انگار او همیشه تنها بوده است. در داستان‌ها حتی اشاره‌ای به اینکه او پدر و مادر یا خانواده‌ای داشته باشد، نمی‌‌شود. دستیاری هم ندارد و همیشه تنها این‌ور و آن‌ور می‌رود. هیچ وقت هم به این در و آن در نمی‌زند تا کسی پیدا شود که درکش کند و این نقطه غبطه‌برانگیز در مورد اوست.

 در واقع مارلو ترکیب پیچیده‌ای بود از احساسات و خویشتن‌داری. با آنکه زن‌ها را عمیقا می‌ستود اما هیچ‌گاه این شور را در ظاهر پس نمی‌داد. گفته واتسون درباره شرلوک هولمز در مورد او هم صادق است: «برای ذهن سرد و دقیق ولی بسیار متعادل او، همه احساسات و عواطف مخصوصا عشق، چیز ناخوشایندی بود».

فیلیپ مارلو هنوز آنجا ـ کنار پنجره دفتر کارش در بلوار هالیوود ـ با بارانی بلند ایستاده است؛ با سیگاری در گوشه لب‌هایش که میان او و مابقی عالم پرده‌ای از دود کشیده. تنها منبع روشنایی آن اطراف، نور منقطع نئونی است که روشن و خاموش می‌شود. وقتی روشن می‌شود سایه‌های کرکره را روی صورت سخت و گرفته مارلو می‌اندازد و وقتی خاموش می‌شود همه چیز را در کام تاریکی فرو می‌برد.

* تیتر مطلب نام مجموعه کاریکاتوری است از محسن نوری نجفی
** جمله از نیچه است.