این معضل در رشتههای نظری علوم تجربی و بهویژه علومانسانی بیشتر خود را نشان میدهد. دانشجویانی که پس از گذراندن یک دوره چهارساله در رشتههای یادشده وارد بازار کار میشوند، تازه متوجه نبود زمینههای شغلی مناسب و مرتبط با آنچه در دانشگاه خوانده و کسب کردهاند، میشوند. به همین علت آنها ناچار به گرفتن شغلی میشوند که ربط چندانی با تخصص آنها ندارد. اینکه چه عواملی به این معضل دامن زده است، نیازمند بررسی زمینههای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی تکتک رشتههای نظری چه در شاخههای علومانسانی و چه علوم تجربی است. در همین راستا سراغ دکتر کریم مجتهدی، استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه تهران رفتیم و با وی درباره عوامل و علتهایی که به نبود کار مناسب برای فارغالتحصیلان رشته فلسفه دامن زده، گفتوگو کردیم. دکتر مجتهدی که بیشتر خوش میدارد وی را معلم فلسفه بدانند، با کولهباری 50ساله از تجربه معلمی در حوزه فلسفه به تحلیل و بررسی ابعاد گوناگون این مسئله پرداخت.
- یکی از آسیبهایی که در حوزه پس از آموزش و فارغالتحصیلی رشته فلسفه بهویژه در مقطع کارشناسی وجود دارد، نبود زمینههای مناسب کار برای دانشآموختگان این رشته است. بهنظر شما دلیل این مسئله چیست و چرا برای فارغالتحصیلان این رشته شغل مناسبی نیست؟
پیش از هر چیز این نکته را بگویم که برای همه رشتههای نظری چه در علوم انسانی مثل فلسفه، تاریخ و جامعه شناسی و... و چه در علوم پایه مانند فیزیک، شیمی، زیستشناسی و... در مقطع کارشناسی بازار کار زیادی وجود ندارد. برای نمونه هماکنون بیشتر افرادی که در اینجا (پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی) مشغول بهکار هستند، دارای مدرک کارشناسی در رشتههای تجربی هستند. دلیل این مسئله خیلی ساده است. به این علت که این افراد در رشته تخصصی خودشان نتوانستهاند کاری مناسب پیدا کنند. اینگونه است که این دسته از فارغالتحصیلان ناچارند برای گذران زندگی به کارهایی غیرمرتبط با رشته خودشان مشغول شوند. پس نبود کار و شغل مناسب در همه رشتههای نظری چه علوم انسانی و چه تجربی عمومیت داشته و تنها خاص رشته فلسفه نیست. در این میان رشته فلسفه از رشتههای دیگری چون جامعهشناسی و روانشناسی بیشتر در معرض این خطر قرار دارد.
- دلیل این امر بهنظر شما چیست؟
در مورد رشته فلسفه این مسئله کمی پیچیدهتر است. از نظر پیداکردن کار و شغل مناسب، فارغالتحصیلان فلسفه به 2دسته تقسیم میشوند اول، دستهای که کار پیدا نمیکنند و بنابراین در حاشیه قرار میگیرند. اما دسته دومی هم وجود دارند که درست موقعیتی برعکس دسته اول دارند. این گروه اگر بهویژه مدرک کارشناسی ارشد و دکتری داشته باشند، پیشرفت خوبی میکنند. برای نمونه اکثر دانشجویان دوره دکتری که سالهای پیش در دانشگاه تهران با من درس داشتند، امروزه در سطح بالای جامعه اشتغال دارند.
- شما حتما آماردرستی از این افراد دارید اما خودتان گفتید که این فارغ التحصیلان دوره دکتری مربوط به سالهای خیلی قبل میشوند و شاید هم ورود آنها به شغلها و مناصب بالای اجتماعی تدریجی بوده یعنی این طوری نبوده که به محض اتمام دوره دکتری زمینه کار برای آنها مهیا بوده باشد.
نه اتفاقا ورود اینها به بازار کار تدریجی نبوده است. این در حالی است که اگر فارغالتحصیلان دکتری رشته ریاضی یا شیمی را با دانش آموختگان رشته فلسفه در همان سالها مقایسه کنیم، میبینیم که فارغالتحصیلان رشتههای ریاضی و شیمی یا سایر رشتههای نظری تجربی نسبت به فارغالتحصیلان رشته فلسفه از بخت کمتری در یافتن کار مناسب برخوردار بودهاند.
- شاید در مقطع مورد اشاره شما، جامعه نیاز به فارغالتحصیلان رشته دکتری داشته و به همینخاطر بازار کار برای آنها مهیاتر بوده است. درحالیکه در این سالها چنین اتفاقی نیفتاده است.
دلیل اصلی آن بهخود آن افراد برمیگردد. به این معنا که آن فارغالتحصیلان خودشان نخبه بودهاند. درست است که فلسفه رشته اختصاصی آنها بوده اما تنها به آن بسنده نکرده بودند. آنها اولا به یک زبان بیگانه تسلط خوبی داشتند. با ادبیات فارسی آشنایی خوبی داشتند؛ یعنی هم خوب میتوانستند به فارسی بنویسند و هم خوب حرف بزنند. در کنار همه اینها به مباحث فلسفی هم اشراف خوبی داشتند. من نام این افراد را نمیبرم؛ چون همه آنها افراد سرشناسی هستند. این افراد دارای موقعیت و موفقیت بالای اجتماعی بودهاند.
با این حال میتوان تا حدودی گفت کسانی که در رشته فلسفه تحصیل کردهاند یا میکنند، کمی بیشتر از دیگر رشتههای نظری در خطر بیکاری قرار دارند. من در اینجا تلاش میکنم تا براساس تجربیات 50ساله خود در حوزه معلمی فلسفه این موضوع را بشکافم و به تحلیل بگذارم. بیشتر افرادی که وارد رشته فلسفه میشوند، به انتخاب خودشان نیامدهاند. آنها از بد حادثه به این رشته کشانده شدهاند. از سوی دیگر، برنامههای آموزشیای که در رشته فلسفه اجرا میشود و همچنین استادانی که به این مهم میپردازند، از نظر علمی الزاما در جهت درستی حرکت نمیکنند. با این شیوههایی که فلسفه در دانشگاههای ما تدریس و نیز اینگونه که فلسفه سرسری گرفته میشود، نمیتوان به نتیجه امیدوارکنندهای رسید. فلسفه رشتهای است که باید در حد خیلی اصیل آن هم با عمق زیادبه آن پرداخت بهطوری که شخص فراگیرنده آن به یک شخصیت بدل شود. به این معنا که فلسفه در اندیشه، منش و رفتار او بروز و ظهور داشته باشد. در واقع، فرد از طریق فلسفه باید یک شخصیت علمی پیدا کند.
- گمان نمیرودکه پیدایی چنین شخصیت علمی استواری در دوره کارشناسی چندان قابل تحقق باشد.
تحقق این شخصیت بهطور تام در یک فارغالتحصیل دوره کارشناسی فلسفه ممکن نیست؛ اما بهطور نسبی چنین امکانی وجود دارد و نمیتوان از آن غفلت کرد. این در حالی است که اکثریت دانشجویانی که در دوره کارشناسی درس میخوانند، در پایان این دوره چیز زیادی یاد نمیگیرند!
- میفرمایید این وضعیت در دوره کارشناسی ارشد و دکتری بهتر است؟
در مقاطع بالا این مسئله میتواند وجود داشته باشد اما واقعیت امر این است که دانشجویان دوره کارشناسی فلسفه هیچچیزی یاد نمیگیرند!همانطور که در آغاز هم گفتم، این آسیب تنها ویژه فلسفه نیست. در دیگر رشتههای نظری هم کمابیش دیده میشود. از آنجا که در فلسفه باید آن جنبههای عمیق در دانشجو بروز داشته باشد، آسیب یادشده در این رشته بیشتر دیده میشود. فلسفه باید از عمق شروع شود. دانشجویانی هستند که مسائل ابتدایی فلسفه را نمیدانند!
- بیانگیزگی این دانشجویان میتواند یکی از دلایل مهم در این زمینه باشد. در مورد استادان و معلمان فلسفه و به روز بودن و برخورداریشان از ذهنی کاونده و پرسشگر، چه دید و داوریای دارید. آیا بهنظر شما استادی که خود به چنان شخصیت استوار علمی نرسیده میتواند دانشجویی کاوشگر و برخوردار از ذهنی پویا تربیت کند؟
این دانشجویان زیر دست استادانی تربیت شدهاند که بهخصوص مسئولیت پذیر نبودهاند. استاد فلسفه باید با جان و دل فداکاری کند وگرنه نتیجهای عاید دانشجو نمیشود.
- البته رشته فلسفه بیشتر نیاز به استدلال دارد و در مقایسه با رشتهای مثل ادبیات فارسی خیلی کم با ذوق سر و کار دارد، شاید به همین دلیل، کسانی که این رشته را میخواهند بخوانند نیاز به انگیزههای بیشتری دارند...
درست است که فلسفه بیشتر با استدلال سر و کار دارد؛ اما به غیراز این نیاز به اطلاعات دقیق درخصوص خیلی از چیزها دارد. با این همه بهنظر من عمده آسیبشناسی در زمینه رشته فلسفه باید در حوزه آموزش و تعلیمات آن صورت گیرد. در این حوزه (آموزش) است که ما دچار نقص عمدهای هستیم. یکی از مشکلات اصلی ما این است که نه دانشجویان و نه استادان ما بهمعنای عمیق کلمه هیچ کدام کارشان را درست انجام نمیدهند. به این معنا که آن دلسوزیای که یک معلم باید داشته باشد، گاهی ندارد. در واقع گونهای تظاهر به شناخت، تفکر و علم است بدون آنکه اثری از شناخت، علم و تفکر راستین وجود داشته باشد. بنابراین ما نیازمند نوعی آسیبشناسی و بازبینی دقیق و بدون غرض و مرض و براساس اصولی مشخص از این مسئله هستیم. !بهنظر من کافی نیست که یک استاد فلسفه تنها فلسفه بداند و از علوم دیگر بیاطلاع باشد. این یک آسیب عمده است. در جامعه ما سوء تفاهمهایی هست که بسیار بسیار به این حوزهها صدمه میزند. مسائل غلطی در جامعه ما مطرح است که بیگمان به این تلقی نادرست از فلسفه دامن زده است. فلسفه این نیست که مثلا کسی در گوشه یا در اتاقی 23ساعت فلسفه بخواند یا تدریس کند. آن اتاق مهم نیست. خود درس مهم است. گاهی وقتها اشکالات زیادی همراه با درسها است، مثلا معلم فلسفه وارد کلاس میشود و یک مشت کلمه خارجی به دانشجو یاد میدهد. دانشجویان هم خیال میکنند که مثلا با تکرار طوطی وار اصطلاحاتی از قبیل اگزیستانس یا سوبستانس، عالم فلسفه شدهاند! درحالیکه اصلا چنین خبری نیست.
- در واقع به جای آموختن علم و تفکر و فلسفه در محیطهای آموزشی، شبهتفکر و شبهفلسفه تدریس میشود.
دقیقا! به بیان بهتر، تظاهر به فلسفه و دانستن بیشتر از هر چیز دیگری رواج دارد. با این حال اگر بهنظرم این آسیبها خوب تحلیل و بررسی شود و هیچ غرضی پشت آنها نباشد، میتوان مشکلات را برطرف کرد. میبینید که من بهعنوان یک معلم فلسفه به هیچوجه از رشته فلسفه دفاع نمیکنم. حرفم این است که این رشته (فلسفه) که میتواند بنیادی برای تربیت و تعلیم باشد، خودش امروزه به چنین وضعیتی دچار آمده است. کار فلسفه تعلیم و تربیت است. تربیت یعنی علم آموزی، تفکر و تعمق در باب همه امور. اگر این نباشد؛ یعنی به فلسفه بهعنوان بنیان تعلیم و تربیت نگاه نشود، رشتههای دیگر هم صدمه خواهند خورد. فیزیک و شیمی و زیستشناسی و جامعهشناسی و... ما به جایی نمیرسند اگر این نگاه به فلسفه وجود نداشته باشد. در واقع فیزیک و شیمی و جامعه شناسی بدون هیچگونه تعمق و تفکری خواهیم داشت. در چنین وضعیتی مسلما به رشتههای دانشگاهی فقط بهعنوان منبعی برای پول در آوردن نگریسته میشود. من انتقادی به کسب درآمد از راه رشتههای دانشگاهی ندارم. مسلم این است که هر کسی که رشتهای را میخواند باید از راه آن بتواند درآمدی بهدست بیاورد.
- اگر روشهای تدریس استادان و معلمان فلسفه و همچنین سرفصلهای درسهای آن تغییر کنند، میتوان تا اندازهای به بازار کار بهتری برای رشته فلسفه اندیشید؟
مسلما با این کار مشکل بازار کار رشته فلسفه حل نمیشود. ببینید!وقتی جوان شخصیت علمی پیدا کرد، ممکن است مشکل بازار کار همچنان وجود داشته باشد ولی ابتکار بیشتری از خود نشان خواهد داد. این توانایی (ابتکار) به او کمک خواهد کرد تا بتواند مشکل بیکاری و عدماشتغالش را حل کند. کسی که متفکر و اهل قلم باشد، بالاخره راه خودش را پیدا میکند.
- این درست است اما در جامعه هم باید احساس نیاز به فلسفه وجود داشته باشد. درهرحال، این مسئله - همانگونه که خودتان هم اشاره داشتید-جنبهای فرهنگی هم دارد.
البته اینگونه است. ببینید!هدف از همین گفتوگوی من و شما این نیست که الزاما راهحلی برای معضل عدماشتغال فارغالتحصیلان رشته فلسفه پیدا کنیم. کافی است تنها مسئله را درست طرح کنیم. ما باید عمق مسئله را بفهمیم و آن را به روشنی بیان کنیم. طرح درست مسئله مهمتر از حل کاذب آن است. مشکلات در این حوزه بسیار بیشتر از آن چیزی است که هماکنون به آنها اشاره کردیم.
موانع فرهنگی و اجتماعی
ما نیازمند کار فرهنگی در این حوزه (فلسفه)هستیم. باید در این زمینه بیشتر بررسی و آسیب شناسی و تحلیل کرد. گاهی وقتها اصلا دانشجو حوصلهای برای درس خواندن ندارد. یک استاد و معلم دلسوز میخواهد تا چنین دانشجویی را به راه بیاورد و شوق آموختن را در او پدید آورد. خیلی از دانشجویان ما وقتی پا به دانشگاه میگذارند خیال میکنند که همهچیز برای آنها حل شده است. این دسته از دانشجویان دچار توهم هستند. در واقع جامعه ما اینگونه القا میکند که مسائل حل شده و اصل، درآمد و پول و اینطور چیزهاست. در این شرایط ریشهها درست تحلیل و بررسی نمیشود. من بیشتر از این نمیخواهم وارد اینگونه مسائل بشوم. فقط خواستم به این نکته اشاره کنم که این مسئله، یک مسئله عادی نیست که بتوان با یک کلمه و عبارت یا نظری راهحلی برای آن یافت. مسئله پیچیدهتر از آن است که فکر میکنیم. این موضوع به عمق فرهنگ ما ربط پیدا میکند. در فرهنگ ما متأسفانه کمی تظاهر به دانستن علم وجود دارد و دلسوزی نسبت به تربیت و علم آموزی وجود ندارد. -در اینجا من کمی تعصب نشان میدهم- هیچ رشتهای به اندازه فلسفه به ذهن، جامعیت و عمق نمیدهد، بنابراین فلسفه، امری است بنیادی و ضروری.