به صفحههای آخر داستان ناخنک میزنیم. اما همین که به پایان میرسیم و میبینیم همهچیز حل شده و پایان داستان یکی از حدسهایمان بوده، داستان برایمان تمام میشود. شاید دیگر یادش نیفتیم و سراغش را نگیریم. اما گاهی نویسنده برخلاف تمام حدس و گمانهای ما برگ دیگری رو میکند. چیزی که ما را در بهت و غافلگیری رها میکند و تا مدتها در ذهنمان ادامه پیدا میکند. دربارهی پایان داستان هنوز حرفهای زیادی برای گفتن هست. اینبار نیز از دو نویسندهی نامآشنای کودک و نوجوان کمک میگیریم. علیاصغر سیدآبادی، نویسندهی رمانهای «شاهزادهی بیتاج و تخت زیرزمین» و «بابابزرگ سبیلموکتی» است. آرمان آرین را هم همه با سهگانهی «پارسیان و من» میشناسند.
* * *
غافلگیری نویسنده از پایان داستان خودش
داستان شروع و پایان واقعی ندارد. همچنان که ما شروع و پایان واقعی نداریم. درست است که ما روزی متولد میشویم و روزی میمیریم، اما آدمها و حادثههای زیادی پیش از ما بودهاند که در زندگی ما تأثیر دارند و شخصیت ما را ساختهاند. ما هم کارهایی میکنیم که بعد از ما تأثیر میگذارند. داستان بریدهای از زندگی است. شروع داستان جایی است که ما برای آغاز بُرشمان از زندگی انتخاب میکنیم و پایان داستان جایی است که ما نقطهی پایان را میگذاریم.
شروع و پایان داستان یکجور انتخاب است، انتخاب ما از زندگی، زندگی واقعی یا خیالی. نقطهی پایانِ داستان خوب، میتواند نقطهی شروع داستانی دیگر باشد. داستان در صفحههای کتاب تمام نمیشود. بدترین پایان برای داستان این است که در صفحههای کتاب تمام شود و در ذهن ادامه پیدا نکند و ما دغدغهی بعدش را نداشته باشیم. با اینهمه به نظرم پیش از نوشتن نمیتوان پایان داستان را پیشبینی کرد. من خودم، وقتی ایدهای به ذهنم میرسد، ممکن است به پایان داستان هم فکر کنم، اما تا به پایان داستان برسم، صدبار تغییرش میدهم.
رمان «شاهزادهی بیتاج و تخت» بر اساس یک ایدهی ساده جان گرفت؛ ایدهای که از سوم، چهارم ابتدایی در ذهنم بود. اینکه از زیر زمین از این طرفِ کرهی زمین به آن طرف برویم. اولش همین بود. بعد شاخ و برگ اضافه شد. اول سؤالم این بود که شخصیتهای داستان از زیر زمین به آمریکا برسند یا نه؟ جواب به این سؤال، کل داستان را تغییر میداد. اگر قرار بود برسند، داستان من فانتزی میشد، ولی اگر قرار نبود، برسند میتوانست فانتزی یا واقعگرا باشد. فکر میکردم تکلیف قضیهی رسیدن یا نرسیدن که در داستان تمام شود، داستان تمام میشود، اما بعد ماجرای دیگری پیش آمد. یک شخصیت فرعی که اول اصلاً نبود، کمکم در طول نوشتن مهم شد و باعث شد که داستان سالها بعد ادامه پیدا کند و هنوز در ذهن من باشد.
در رمان «بابابزرگ سبیلموکتی» تقریباً از اول میدانستم که آخرش باید همهچیز به خیر و خوشی تمام شود. اصلاً هم برایم مهم نبود که دیگران خوششان بیاید یا نه. فکر میکنم هرپایان دیگری جز این، وصلهی ناجور میشد. این رمان هم از یک ایده شروع شد: مردی که سبیلش روز به روز بزرگ و بزرگتر میشود. اول فکر میکردم آنقدر بزرگ خواهد شد که گنجشکها و پروانهها روی سبیلش بنشینند، و چندین قصه با محوریت بابابزرگی خواهم نوشت که سبیلهایش بهطور غیرعادی بزرگند، اما کمکم رشد سبیلهایش از اختیار خودم خارج شد و آنقدر بزرگ شدند که پایان داستان، مرا هم تحتتأثیر قرار داد.
* * *
تصمیمگیری نامحسوس یک نویسنده/کارگردان
به پایان رساندن یک داستان، اگر آن داستان، جوششی و ویژهی خود باشد، نه سخت است و نه آسان! چیزی است به تقریب، ترکیبی از هردو؛ منتها یک نویسنده هرگز به سختی و آسانی کار، آغاز، میانه یا پایانش، فکر نمیکند. او تنها به این میاندیشد که درست حرکت کند، درست زندگی کند، درست تجربه و مطالعه کند، درست حس کند و درست بیندیشد. آنگاه درست منتقل کند و درست به ریسمان جاودانگی بکشانَد...
در همین راستا و مسیر، دیگر نویسنده کارهای نیست که بخواهد چیزی را نسبت به پسند خود، مطرح کند یا بر رشتهی واژگان بیندازد. او عروسکگردان شخصیتهایش نیست که آنها را به زور بیاورد یا به زور و دلخواه خودش، حذف کند. بلکه کارگردانی است که با دوربین ذهنیاش ثبت میکند و تنها گاهی بر روال اثر دخالت میورزد؛ همانوقتها که حس میکند چیزی رو به خطا میرود یا چندراهیهای اجباری، بر جهان اثرش فشار میآورند و احتمال فروپاشی هست. بنابراین او مینگرد، مینویسد و تنها گاهی، فعّالانه اما نامحسوس، طوری که شخصیتها نفهمند و بهشان بَر نخورد، تصمیم میگیرد که چه بر سر تیم شخصیتها یا فضاهایش قرار است و میتواند بیاید. از این منظر، او هم کارگردان است و هم سیاستمداری که جامعهی ذهنیاش را بدون استبداد یا تکبّر یا خودنمایی، نامحسوس هدایت میکند، ضمن اینکه میگذارد آنها کار خودشان را بکنند و آزاد و آباد و پایدار باشند...
از اینها که بگذریم و البته همهی سخن ما از نویسندهی سبک جوششی است و نه کوششی؛ من شخصاً پایانهای تکان دهنده، باز و پویا را ترجیح میدهم. همانها که نه مثل زنجیر، به دست و پای شخصیتهای اثر میپیچند و نه به ذهن مخاطبان. همانها که آجری بر دیوار زندگی هستند، نه سوراخی بر جامهاش!
در نهایت و برآیند همهی آنچه که گفته شد، بهترین پایانبندی برای یک اثر، آن است که در امتداد اثر، ویژهی همان اثر و برخاسته از جان و روح و پیکر خود اثر باشد. نه تحمیلی باشد، نه بیفایده، نه رهامانده و نه جدا از بسترها و پیکربندی شروع و میانهاش. بنابراین بهترین پایان، در واقع همان است که اجازه ندهد داستان، هرگز تمام شود؛ بلکه آن را برای همیشه، در جان مردمان، تازه و دنبالهدار نگاه دارد! یعنی بر صفحات کاغذین، تمام شود اما بر صفحات جان مردمان، هرگز...