تاریخ انتشار: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۹

داستان> شادی خوشکار: از حمام که بیرون آمدم، امید تند از کنارم رد شد و انگشتش را زد به لباسم. جرقه زد. بعد زیرزیرکی نگاه کرد و خندید. گفتم «خیلی مسخره‌ای.» کیوان گفت: «اصلاً تو برو. با تو بازی نمی‌کنیم.» ادایش را درآوردم و گفتم: «من هم با بچه‌ها بازی نمی‌کنم.»

مامان همین‌طور که با تلفن حرف می‌زد و راه می‌رفت آستین کیوان را کشید که بس کند. کیوان رفت طرف امید و بهش گفت: «بازم این‌کار رو بکن! چه‌جوری کردی؟» امید شانه‌هایش را انداخت بالا و ادای نمی‌دانم درآورد. من رفتم توی اتاقم و در را بستم. یک‌لنگه جوراب کیوان افتاده بود وسط اتاقم. شوتش کردم پشت در. ژاکتم را پوشیدم و نشستم پشت میز. روی میز شلوغ بود. پر از عکس‌های بریده‌ی مجله. یکی از مجله‌های بابا را که برداشته بودم، ورق زدم. تند‌‌تند. دنبال چیزی نبودم. حوصله هم نداشتم چیزی بخوانم. لرزم گرفته بود، اما زیپ ژاکتم بسته نمی‌شد. خراب بود. صدای خنده‌ی کیوان که آمد، رفتم بیرون. مامان نشسته بود روی صندلی، کنار پنجره و بیرون را نگاه می‌کرد. دست به سینه ایستادم و کیوان را نگاه کردم که هی انگشتش را می‌زد به لباس بقیه و می‌گفت: «اه نشد!»

امید کمی جلو‌تر از من ایستاده بود و بهش می‌خندید. گفتم: «خب چرا بهش یاد نمی‌دی؟» برگشت نگاهم کرد. چشم‌های امید خیلی درشت بود. آن اول‌ها که کیوان باهاش دوست شده بود، می‌گفت: «چشاش عین قورباغه گنده است.» من گفته بودم: «خیلی بچه‌ای که هنوز آدما رو مسخره می‌کنی.» دهنش را کج کرده بود و ادایم را درآورده بود و گفته بود: «خودت دیگه پیر شدی به من چه؟» سرم را خم کردم و دوباره سعی کردم زیپ را ببندم. امید به کیوان گفت: «ببین ۱۰بار تا حالا برات توضیح دادم، باید یه‌جوری رو فرش راه بری که جورابات محکم با فرش سابیده شه، تند‌تند بعد یهو انگشتت رو می‌زنی به یکی. به پیشونی بهتره یا به صورت.» کیوان گفت: «می‌دونم می‌دونم. جورابام خوب نیست. باید عوضش کنم.» داشت رد می‌شد براش جفت‌پا گرفتم. امید لبش را گرفت به دندانش و یک جوری نگاهم کرد انگار که مگه بچه‌ای؟ مامان دستش را گذاشت روی گوشی گفت: «تو هم بچه شدی؟ ولش کن دیگه.» ناخنم را که به زیپ گیر کرده و شکسته بود نگاه کردم. امید گفت: «درست نشد؟ باید با انبر سفتش کنی.» گفتم: «خودم بلدم.»

امید از کیوان بزرگ‌تر بود. توی محوطه‌ی بازی با هم دوست شده بودند. بعد مامانش با مامان دوست شد. چشم‌های مامانش هم مثل چشم‌های امید بود. بزرگ و سبز. سبز عجیب. انبردست را از کشوی آشپرخانه برداشتم و آمدم توی هال. مامان تلفن به دست نشست کنار بابا و بی‌صدا چیزهایی بهش گفت. بابا امید را نگاه کرد. من داشتم زیپ را با انبر سفت می‌کردم که یک انگشت آمد توی صورتم و من داد زدم. انگشتم زخم شده بود. کیوان گفت: «بیت، بیت برق گرفتت!» گفتم: «اصلنم نگرفت، بی‌مصرف! فقط انگشتم رو داغون کردی.» امید از دستشویی بیرون آمد و انگشتم را دید: «چی شد؟ می‌دادی من درست کنم.» انگشتم را سفت نگه داشتم و به کیوان گفتم: «وحشی! یه‌بار دیگه جرقه‌بازی کنی خودت می‌دونی!»

بعد رفتم توی اتاقم و همان‌طور توی تاریکی از کشوی میزم چسب زخم برداشتم. نشستم پشت کامپیوتر و آدرس سایتی را وارد کردم و چند دقیقه بعد عکس سحابی‌ها مونیتور بزرگم را پر کردند. خیلی دلم می‌خواست بدانم الآن چه شکلی‌اند. سحابی‌ها با هر به دنیا‌آمدن و مردن، شکل عوض می‌کنند. انفجار ستاره‌ها و بومب! یک گوشه‌شان عوض می‌شود. از پشت در شنیدم که امید گفت: «خوابیده، باز نکن.» کیوان دستگیره را تکان ‌داد و ‌گفت: «نه بابا، الکی خاموش کرده.» بعد در باز شد و آمد تو. امید نیامد. گفتم: «چی‌کار داری؟»

گفت «با تو کار ندارم، با پنجره کار دارم.» پنجره‌ی اتاقم رو به مدرسه‌ی آن‌ها بود. از این‌جا اندازه‌ی یک انگشت هم نمی‌شد. صفحه را بستم. آن‌قدر دوریم که شکلی که امروز ازشان می‌بینیم معلوم نیست مال کی است. کیوان گفت: «لامپ‌ رو روشن کن بیا.»

 امید به پوسترهای اتاقم نگاه می‌کرد. گفت: «ابرن؟» گفتم: «نه، سحابی. البته معنی‌اش ابره، ولی ابر نیستن.» کیوان با ابروهاش به من اشاره کرد و گفت: «می‌خوایم ببندیمش به موشک بفرستیم فضا از دستش خلاص شیم. مث اون میمونه بود که برنگشت.» بعد خندید. ولی فقط خودش خندید. امید گفت: «انگشتت چی شد؟» 

شانه‌هایم را انداختم بالا که یعنی هیچی. کیوان دست امید را گرفت و گفت: «بیا نشونم بده تا کجا؟» امید که تازه پوسترهای سقف را دیده بود به زور چشم ازشان برداشت و با انگشتش یک‌جایی را توی هوا نشان داد: «تا اون‌جا.» کیوان گفت: «به! چیزی نیست که، خودم تا اون درخت بزرگه پرتش کردم.» امید گفت: «آره یادمه. رو درخت پرتش کردی و نتونستیم بیاریمش پایین. خرابکاری که حساب نیست.»

بابا آمد توی اتاق و لامپ را روشن کرد: «چی‌کار می‌کنین بچه‌ها؟» بعد یک صفحه‌ی روزنامه را گذاشت روی پام و گفت: «این رو دیدی؟ جدیده. بردش خیلی از اون قبلی‌ها بیش‌تره.» امید آمد طرف ما نگاه کرد و گفت: «من این‌ رو توی اخبار دیدم.» سرمان را بلند کردیم. هول شد. گفت: «منم از آسمون خوشم می‌آد.» بابا خندید و گفت: «تو هم می‌خوای ستاره‌شناس بشی؟» بعد نگاهی به لباسم کرد و گفت: «چرا این‌ رو پوشیدی؟ پولیور داری که.» گفتم «کوچیک شدن.»

نمی‌دانم این فکر ستاره‌شناس‌شدن من چه‌طوری به ذهنش رسیده. دوستشان دارم اما نمی‌دانم می‌خواهم چه کار کنم. بیش‌تر دوست دارم بروم توی یکی از سحابی‌ها زندگی کنم. بابا یهو گفت: «اِ اِ اِ، اون‌جا چی‌کار می‌کنی بچه. بیا پایین می‌افتی.» کیوان تا کمر از پنجره بیرون بود. امید سرش را کرده بود توی مونیتور. بابا کشان‌کشان کیوان را برد بیرون. امید هم دنبالشان رفت.

صدای در خانه که آمد من هم از اتاق بیرون رفتم. صدای کوبیدن به در قطع نمی‌شد. همه توی پذیرایی ایستاده بودیم و فقط در را نگاه می‌کردیم. امید نبود. کیوان زیر گوش مامان گفت: «اگه باباش بود چی؟» مامان اخم کرد و گفت: «هیس، جلوی خودش هیچی نمی‌گی‌ها.» بابا زیر گوش مامان گفت: «مگه اینا با هم توافق نکردن؟ دیگه این بازی‌ها چیه؟» مامان گفت: «می‌گه پشیمون شده. می‌خواد بچه رو خودش نگه داره.» بابا پرسید: «هنوز تو دستشوییه؟ نکنه دل‌پیچه گرفته؟»

خنده‌ام را خوردم. مامان گفت: «هیس!» امید از دستشویی بیرون آمد و نگاهمان کرد که روبه‌روی در ایستاده‌ بودیم و کاری نمی‌کردیم. داشت می‌رفت طرف در. مامانم دستش را گرفت و گفت: «امید جان تو نرو. مامانت باشه، قبلش به خونه زنگ می‌زنه.»

امید برگشت و نشست روی مبل. بعد دیگر صدا نیامد. خواستم بروم از چشمی نگاه کنم. بابا گفت: «اگه پشت در باشه می‌فهمه ما این‌توییم.» تلفن زنگ زد. همه گوش می‌دادیم. مامان گفت: «آره، باز نکردیم... آره معلوم بود... آهان... می‌فرستمش الآن.»

بعد به امید گفت که مامانش توی آسانسور است. امید کوله‌اش را برداشت و کتانی‌هاش را پوشید. کیوان گفت: «پس اون شعبده‌هه چی شد؟ یادم ندادی که.» امید گفت: «مدرسه یادت می‌دم.» هوا تاریک بود. صدای آسانسور آمد و مامان امید را دیدیم که با عجله و نفس‌زنان سلام کرد. مامان گفت: «بیا تو، رنگت پریده.» مامان امید گفت: «آخه دزد و پلیس بازی می‌کردیم. کلی دویدم.»

 امید برگشت طرف من گفت: «اسمشون چی بود؟ اون ابرا؟» صدای ماشینی که به‌شدت ترمز کرد از محوطه آمد. همه دویدند سمت پنجره. مامانم گفت: «وای خدا، اومد!» مامان امید اول نشست روی زمین و بعد زودی بلند شد گفت: «یعنی با آسانسور بریم؟» بابا دمپایی‌هاش را پوشید و با شلوار ورزشی از پله‌ها پایین دوید و گفت: «آره، من می‌رم باهاش حرف بزنم.»

من دویدم توی اتاق. مجله‌هام را تند‌تند ورق زدم و یک صفحه را سریع پاره کردم. در آسانسور بسته شد. دویدم توی پله‌ها. در آسانسور طبقه‌ی اول که باز شد چندتا پله مانده بود. صدایش کردم. صفحه‌ی مجله را که تا کرده بودم گذاشتم توی دستش و گفتم: «اسمش سحابیه. ستاره‌ها توش به دنیا می‌آن و می‌میرن.» مامانش مچ دستش را گرفته بود و می‌برد.

 

تصویرگری: لیدا معتمد

منبع: همشهری آنلاین