همیشه هروقت میآمد، من میرفتم گوشهای قایم میشدم و تا نمیرفت از جایم بیرون نمیآمدم.
مامان هدیهها و سوغاتیهایش را نشانم میداد. برای من هم هدیه میآورد. اما من هیچوقت آنها را بر نمیداشتم. از همهچیزش میترسیدم.
بابا من را مینشاند توی بغلش و میگفت: «چرا از عموسفید میترسی دخترم؟ اون که خیلی مهربونه. همیشه برات هدیه میآره. نباید ازش بترسی». این «نباید» گفتنش من را بیشتر میترساند.
خب، تقصیر عمهپروین هم بود. یکشب که خانهشان بودم، روبهرویم نشست و چشمهایش را درشت کرد و گفت: «عموسفید بچهها رو میگیره با خودش میبره، خونشون رو تو شیشه میکنه.» سهیلا هم مثل مامانش چشمهایش را درشت کرده بود و زل زده بود به من.
- از فک و فامیلای دیو سفیده.
آنبار وقتی که رفت مامان سوغاتیاش را نشانم داد. از آن کیفهای حصیری کوچولو بود که من خیلی دوست داشتم.
بابا گفت: «عزیزم، عمو این رو برای شما آورده. اینهمه راه آمده تا ما رو ببینه.»
نزدیک بود کیف را از مامان بگیرم. اما دوباره ترس آمد توی دلم.
- از کجا اومده؟ خونهش کجاست؟
- از مازندران.
مازندران، دیو سفید، عموسفید.
خودم را پس کشیدم و دست به کیف نزدم.
میشنیدم و نمیشنیدم که بابا میگفت: «سفیدیش مال یه بیماری پوستیه. پدر رستم هم همینطور بوده. برای همین به اینجور آدمها میگن «زال». اما هیچفرقی با بقیه آدمها ندارن.»
میخواستم فریاد بزنم و بگم «فرق داره. فرق داره.» اما یاد صورت عمهپروین افتادم و اینکه یک زیپ روی دهانش کشیده بود و به من گفته بود «این حرفها رو به هیچ کی نباید بگی! زیپ! فهمیدی؟»
یکروز من و مامان نشسته بودیم که صدای زنگ در بلند شد. یکی دستش را گذاشته بود روی شاسی زنگ و بر نمیداشت.
مامان گفت: «در رو باز کن!»
رفتم به طرف در، اما وقتی صدای او را شنیدم پا گذاشتم به فرار.
- زود باشین، در رو وا کنین! تو رو خدا زود باشین!
من رفتم توی اتاق پذیرایی. صدایش را میشنیدم. صدای نالهی یک پرنده را هم میشنیدم.
- سلام عروس عمو. میبینی چه آدمهای بیرحمی پیدا میشن. به یه کفتر زبونبسته هم رحم نمیکنن. باید زود ساچمه رو از تنش در بیارم. موچین و الکل و آبجوش و پارچهی تمیز و باند لازم دارم.
چشمهایم را چسبانده بودم به جاکلیدی و میخواستم ببینم توی آشپزخانه چه خبر است.
- عمو جان بفرما، این پارچهی تمیز. آب رو الآن میذارم جوش بیاد. چهقدر لازم دارین؟
- عزیز عمو، ناراحت نباش! حق داری گریه کنی، ناله کنی. بی مروتها زخمیت کردن. یه قابلمه کافیه عروس عمو.
- چشم عموجان!... بفرمایین این هم موچین. باید برم الکل و باند بگیرم. زود بر میگردم.
دلم ریخت پایین. مامان داشت میرفت بیرون. من و اون توی خونه تنها میموندیم. از ترس خودم را خیس کردم.
- عزیز عمو. خودم خوبت میکنم. غصه نخور! خوبت میکنم.
میشنیدم و انگار نمیشنیدم. انگار یک خواب ترسناک میدیدم.
تا مامان برگشت مردم و زنده شدم.
کفتره ناله میکرد. عمو به مامان دستور میداد و مامان میگفت «چشم، چشم.»
- بارکالله خانوم خوب. دیگه تموم شد. یه کم دیگه تحمل کن! آهان، درش آوردم.
همانجا گیج و ویج خشکم زده بود. میترسیدم از جایم تکان بخورم.
بالأخره رفت و مامان صدایم کرد. نمیخواستم بفهمد خودم را خیس کردهام.
- الآن میآم مامان!
دویدم و لباس تمیز پوشیدم.
مامان داشت کبوتره را نگاه میکرد. بال کبوتره با باند بسته شده بود و توی قوطی کفش خوابانده بودندش.
- عموسفید جونش رو نجات داد.
نمیخواستم باور کنم. کفتره خیلی ناز و آرام بود.
با خودم در جنگ بودم. میگفتم ایندفعه که آمد میروم جلو و هدیهام را از دستش میگیرم. اما دیگر هیچوقت نیامد. مریض شده بود. بابا رفت به دیدنش.
- بابا خونهش چهشکلیه؟
- یه خونهی نقلی خیلی تمیزه. یه حیاط کوچولو هم داره توش پر از گل و گیاهه. یه درخت نارنج داره همیشهی خدا، پرندهها روش نشستن و دارن براش آواز میخونن.
با خودم فکر میکردم یک نامه برایش بنویسم و بدهم بابا ببرد. اما نشد. هروقت یکی از این آدمهایی را که شکل عموسفیدند میبینم، دلم بدجوری میگیرد.
تصویرگری: شادی هاشمی