تاریخ انتشار: ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۷

داستان> فاطمه کاوندی: پسری که دوست داشت راه برود، وقتی هفت‌ماهش بود راه‌رفتن را یاد گرفت.

وقتی سه‌سالش بود، صبح‌ها که چشم‌هایش را باز می‌کرد، اول یک‌بار دور اتاق می‌چرخید و بعد تا دست‌شویی می‌دوید...

توی آشپزخانه موقع خوردن صبحانه دور میز راه می‌رفت و لقمه‌ها را از مادرش می‌گرفت و گاز می‌زد.

فقط برای سر کشیدن چای شیرین ممکن بود یک لحظه بایستد.

و بعد دوباره راه می‌افتاد.

هیچ‌کس نمی‌توانست او را راضی کند برای چند دقیقه بنشیند.

تمام مسیر خرید روزانه را دست در دست مادرش راه می‌رفت.

او هیچ‌وقت از راه‌رفتن خسته نمی‌شد و تازه هروقت مادرش برای خرید چیزی می‌ایستاد او توی فروشگاه دور خودش می‌چرخید و بازی می‌کرد.

وقتی به خانه می‌رسیدند، مادر مشغول پختن نهار می‌شد.

او یا توی حیاط دنبال پروانه‌ها می‌کرد یا با مورچه‌ها تا لانه‌شان می‌رفت و برمی‌گشت.

گاهی هم با تفنگ خیالی‌اش رژه می‌رفت.

دوچرخه‌سواری را دوست داشت اما خیلی سوار دوچرخه‌ نمی‌شد.

باید راه می‌رفت. و دوچرخه‌سواری که راه‌رفتن نبود.

وقتی برای خوردن ناهار صدایش می‌کردند اخم‌هایش توی هم می‌رفت.

بعد از ناهار مادر می‌خوابید.

اما او بیدار بود و از این اتاق به آن اتاق می‌رفت.

شب‌ها مادر توی اتاق او می‌خوابید چون بعضی وقت‌ها او توی خواب هم راه می‌رفت!

وقتی هفت سالش شد و به مدرسه رفت معلمش را کلافه ‌کرد از بس توی کلاس راه می‌رفت.

وقتی هم مجبورش می‌کردند بنشیند اجازه می‌گرفت برود دست‌شویی، بعد می‌رفت توی حیاط و راه می‌رفت و راه می‌رفت و راه می‌رفت.

پدر و مادرش حتی یک‌بار او را پیش دکتر بردند.

دکتر با لبخند گفت او که مریض نیست، فقط دوست دارد راه برود.

 پسری که دوست داشت راه برود حالا مرد بزرگی شده.

توی اداره کار می‌کند.

صبح‌ها سوار مترو می‌شود و سر کار می‌رود.

ورزش مورد علاقه‌اش پیاده‌روی است.

همیشه عصرها بعد از کار، کمی قدم می‌زند.

و روزهای تعطیل کوهنوردی می‌کند.

او حالا مردی است که دوست دارد راه برود...

 

منبع: همشهری آنلاین