با رسیدن به کوچه نام مادر شهید را که گفتیم همه میدانستند کجاست و چه بسا با دیدن ما فهمیدند که در پی چه به محلهشان آمدهایم؛ چرا که این روزها رفتوآمد غریبههایی چون ما به اینجا بیشتر شده است. از میان کوچههای پر پیچ و خم عبور میکنیم تا در انتهای کوچهای بن بست به خانه ساده و بیآلایش مادر شهیدی برسیم که با 12نفر از دوستانش با انتخاب مسیری الهی جاودانه شدند؛ 13دوستی که هنوز دانشآموز بودند که مادران و پدرانشان را تنها گذاشتند. البته بسیارند مادران شهیدپروری که فرزندان بسیاری را فدای اسلام و انقلاب کردند که شهرت دلدادگی آنها به آسمان رسیده است. یکی از این مادران «اختر نیازی» است؛ مادری که اکنون 86ساله است. او مادر شهید «محمدجعفر رضایی» است؛ همان شهیدی که این روزها با نمایش فیلم «شیار 143»همه داستان او و مادرش را دیده یا شنیدهاند. گرچه در فیلم بهطور مستقیم نامی از این مادر نیامده است اما بازی خوب مریلا زارعی توانسته کمی از رنجهای سالهای چشم انتظاری او را نشان دهد؛ مادری که با مهربانی ما را پذیرفت تا باز هم قصه همراهی فرزندش با 12دوست دیگرش و البته سالهای بیقراری و انتظار کشیدن خود را بازگو کند و باز هم از رادیویی بگوید که یا در دستش بوده یا بسته به کمرش تا که شاید خبری بشنود از محمد که جای بوسههایش بر دستانش خالی است؛ گفتوگویی که در بخشهای زیادی از آن چشمان گفتوگوکننده خیس بود چنانکه چندین بار خود را بهخاطر این گفتوگو و رنجاندن این مادر شهید سرزنش کردیم.
- درآغاز از فرزندتان و 12دوستش بگویید که چگونه به جبهه رفتند.
محمدجعفر و دوستانش همگی دانشآموز دبیرستان آیتالله طالقانی بودند. همه آنها دانشآموزانی درسخوان و ممتاز و نیز بسیجیانی گوش به فرمان رهبر بودند که سال 61به رزمندگان پیوستند و برای دفاع از میهن و دین خود به جبهه رفتند.
- شهید رضایی متولد چه سالی بود و در قیاس با نوجوانهای همسن و سال خود در آن زمان چه علایقی داشت؟
محمدجعفر متولد سال43 و 18ساله بود که به جبهه رفت. از دوران کودکی علاقه وافری به مشارکت در فعالیتهای مذهبی داشت و همیشه در پایگاه مسجد سیدالشهدا(ع) با دوستانش فعالیتها و مراسم مختلف برگزار میکردند.
- از جبهه رفتن او بگویید.
(با گوشه دستمال اشکهایش را از رخسار رنجور و سالخوردهاش پاک میکند)؛ محمدجعفر همیشه واهمه داشت که از جبهه رفتنش سخنی با من در میان بگذارد. میدانست بهدلیل سن کمش وی را از رفتن باز خواهم داشت. او هنوز خیلی کوچک بود و برایش زود بود که به جبهه برود. شب رفتنش دیدم دارد چیزی مینویسد اما نمیدانستم چیست. چیزی هم نپرسیدم. صبح او مرا برای نماز بیدار نکرد، خودم بیدار شدم فکر کردم خواب مانده، دیدم نیست... با عجله به بیرون از خانه رفتم. کفشم را که پوشیدم حس کردم چیزی در انتهای آن است. همان کاغذی بود که دیشب مینوشت. وقتی به یکی از افراد فامیل دادم که بخواند فهمیدم که محمدجعفر رفته است... فقط اشک بود که از چشمم جاری میشد. (اینها را با گریه تعریف میکند انگار هنوز داغ دلش تازه تازه مانده است) کمی مکث میکند تا آرامتر شود و بعد ادامه میدهد. پسرم به همراه چند دوست دیگرش همان سال 61شهید شده بودند اما کسی نمیدانست. تا 15سال بعد. محمدجعفر بعد از 15سال دوری به آغوشم بازگشت.
- از ویژگیهای شخصیاش بیشتر بگویید. در زندگی روزمره چه کارهایی میکرد؟
محمدجعفر خیلی من را دوست داشت. علاقه خیلی زیادی به من داشت. همیشه در کارهای خانه کمکم میکرد و با متانت و ادب به برادر و خواهرانش هم تأکید میکرد که مرا در همه امور یاری دهند. هر وقت که میخواست از خانه بیرون برود اول دستهای من را میبوسید بعد میرفت. وقتی که به خانه بازمیگشت هم با مهربانی به سراغم میآمد و با گفتار خوب و زبان شیرینش خستگی را از وجودم بیرون میکرد. فرزند بینظیری بود، با انصاف بود و عادل.
- جایی گفتهاید که صنایعدستی هم بلد بود.
(باز هم اشک در چشمانش جمع میشود)؛ محمدجعفر به کارهای هنریعلاقه بسیاری داشت و آنها را بلد بود و در اوقات فراغت انجام میداد. خیلی زود این هنرها را یاد میگرفت. حتی من که گلیمبافی را بلد نبودم از او یاد گرفتم و گلیمهای زیبایی را هم از آنچه آموخته بودم بافتم.
- بهطور کلی این سالها را چگونه گذراندید؟ خصوصا دورهای که بیخبر بودید را چه میکردید؟
خیلی سخت بود. هیچ خبری نبود. بیخبری برای مادر منتظر خیلی دشوار است. در این 15سال تنها مونس تنهاییام رادیوی کوچکی بود که همیشه روشن بود تا شاید نام پسرم را در لیست اسرا اعلام کند. حتی در مهمانیها و روضههایی هم که میرفتم رادیوی روشن در دستم بود و گوش میدادم که شاید نامی از پسرم بگوید.
- واکنش اطرافیان چگونه بود؟
همسایهها و آشنایان و فامیل همیشه با من همدردی میکردند، در وقتهایی که تنها بودم در کنارم مینشستند و دلداریام میدادند.
- در آن سالهای انتظار و بیقراری، فرزندان، آشنایان یا همسایهها نمیگفتند که رادیو را کنار بگذارید؟ بهطور کلی چه رفتاری با شما داشتند؟
چرا. برخی میگفتند که اگر خبری بشود بالاخره کمی دیرتر یا زودتر مطلع میشوید یا برخی هم کار من را بیهوده میپنداشتند اما من مادر بودم و دلم آرام نمیشد. دوست داشتم که اگر خبری هم شد زود بفهمم البته رفتار همه با من همیشه خوب بوده است. همیشه برای در آوردنم از تنهایی کسانی به خانه من میآمدند. این در جامعه ما خیلی خوب است که حتی همسایهها هم به فکر یکدیگر هستند. اما روزبهروز این کارها کمتر میشود و دیگر در شهرهای بزرگ همسایه از همسایه خبر ندارد و یکدیگر را نمیشناسند.
- مهمترین عامل در صبوری شما و بالارفتن طاقت و تحمل شما چه بود؟
اینکه پسرم در راه خدا و برای حفظ دین و کشورش به جنگ رفته است نه فقط برای من که برای همه مادران شهدا موجب تحمل هر سختی یا خبری بود. اینکه فرزندم در راه حق به جنگ رفته است آنقدر ارزشمند بود که سختی نبودش را تحمل کنم چرا که نبودنش افتخارآمیز بود، هم برای من هم برای همشهریان و هموطنانش.
- با توجه به قدیمی بودن خانه چرا آن را عوض نمیکنید یا نزد فرزندانتان نمیروید؟
خاطرات من از محمدجعفر در این خانه است. نمیتوانم به جایی بروم که خاطرهای از او نباشد یا خانه را تغییر دهم که دیگر نتوانم او را در خانه تصور کنم. محمدجعفر در این خانه به من در انجام کارها کمک میکرد و حالا هم که نیست باز هم با یاد آن روزها کارهای خانه را انجام میدهم.
- شما بهعنوان یک مادر شهید چه پیشنهادی به جوانان دارید؟
جوانان ما از گناه دوری کنند و با ایمان به خدا در انجام کارها اخلاص داشته باشند. شهدا را فراموش نکنند چرا که بیشتر آنها در سن جوانی شهید شدهاند و سعی کنند اهمیت کار آنها را درک کنند. قدر زندگی خود را بدانند و با همان صداقتی که شهدا در خدمت به اسلام و کشور داشتند را آنها در آبادانی کشور و خدمت به مردم بهکار بگیرند. همانطور که خون شهدا موجب پیروزی و برکت انقلاب اسلامی ایران شد نام و یاد و اعتقاد و اخلاص آنها هم بهترین الگو برای پیشرفت کشور است.
- دوست دارید نوههایتان چگونه تربیت شوند و به آنها معمولا چه میگویید؟
نوهها مادر بزرگهایشان را خیلی دوست دارند. من برای آنها از اخلاق و خاطرات محمد جعفر میگویم. باید برای آنها از شهدا و رفتار و اخلاق آنها در زندگی بگوییم و قصهها و خاطرات آنها را برایشان تعریف کنیم تا الگوی کودکان باشد. مبادا که این خاک از چنین انسانهایی خالی شود.
- شهید رضایی بعد از اعزام مصاحبهای هم با رادیو داشت؛ آن را بهخاطر دارید؟
(با صدای بریده بریده گفت) بله. هنوز هم صدایش را در آن مصاحبه که پخش شد کاملا بهخاطر دارم و همه صحبتش را حفظ هستم.
- امکان دارد برای ما بگویید؟
«من، محمدجعفر رضایی اعزامی از یزد، ساکن بیجار کردستان برای نابودی دشمنان اسلام به جبهه آمدهام، امام که آمدن به جبهه را واجب کفایی اعلام کردند بر خود واجب دانسته و به جبهه آمدیم تا مشت محکمی به کافران بزنیم... نتیجه این جنگ مشخص است، همیشه حق بر باطل پیروز خواهد شد،...»
- بگذارید در مورد رادیو بیشتر بپرسم حتما در این سالها باتریهای زیادی خریدهاید.
بله. یکی از رادیوهایم که خیلی قدیمی بود را گم کردهام و نمیدانم کجاست. اما این یکی که هنوز هست کوچکتر از آن است. خب رادیو همیشه روشن بود و طبیعتا باتری میخواست. الان هم در گوشهگوشه خانه باتری پیدا میکنم. نمیدانم تعدادش چند عدد بود اما آنها یادگارهای 15سال انتظار من هستند و هنوز هم تعدادی از آنها را دارم و نگه داشتهام.
- از لحظه بازگشت بگویید...
تابستان سال 76پایانی بود بر چشم انتظاری و بیقراری 15سالهام. بالاخره خبری از پسرم آمد. از محمدجعفر، چند تکه استخوان و پوتینهایش که لابهلای یک تکه پارچه سفید بود را برایم آوردند. آن روز بود که درد نبودنش را به خوبی حس کردم. دردی که خیلی سخت است. اما الان خیلی دلم آرام است هرگاه که دلم برای دردانهام تنگ میشود به سراغش میروم با نشستن بر سر مزارش درد سالها دوریام را آرام میکنم.
- فیلم شیار چگونه ساخته شد؟
(کماکان اشک میریزد)؛ نرگس خانم (نرگس آبیار، کارگردان شیار 143) به منزلم آمد و داستان شهادت محمد جعفر و بیخبری از او و اینکه همه آن 15سال رادیو مونس من بود را برایش تعریف کردم. بعد هم به مزار پسرم رفتیم.
- فیلم شیار 143را دیدهاید؟
دیدهام. هرچند چون چشمانم کمسو است نتوانستم فیلم را به راحتی ببینم. اما به سختی تک تک صحنههای فیلم را دیدم خیلی فیلم خوبی است.
- وقتی آن را دیدید چه احساسی داشتید؟
حس خوبی بود. از خانم آبیار و همچنین خانم مریلا زارعی ممنونم که گوشهای از رنجی را که مادران شهید متحمل شدهاند نشان دادند و باعث توجه بیشتر همه به خانوادههای شهدا شدند. از خانم زارعی هم تشکر میکنم. خیلی خوب نقش مادر رنجدیده که فرزندش شهید شده است را بازی کردهاند.
مرا در شیار 143پیدا کنشیار 143 داستان مادری است که فرزندش در آستانه ورود به دانشگاه و درحالیکه عشق پاک دختر خالهاش را در دل دارد، راهی جبهه میشود و در عملیات فتحالمبین مفقود میشود. این مادر سالها با خیال بازگشت فرزند خود به سر میبرد و با توجه به اینکه شنیده است اسامی اسیران از رادیو عراق پخش میشود تا سالها و حتی پس از آزادی اسرا نیز رادیویی را که روی موج عراق تنظیم شده با طناب به کمر خود بسته و همه جا با خود حمل میکند تا شاید خبری از فرزندش بهدست آورد.
کمکم از تمامی جوانان مفقود این روستا خبری بهدست خانوادهشان میرسد اما الفت حتی پس از آزادی اسیران نیز خبری از فرزند خود بهدست نمیآورد و همچنان همراه با تحولات روزمره زندگی مانند ازدواج دخترش و دگرگونیهای زندگی جوانان روستا، درحالیکه غمی بر چهره دارد همه جا بهدنبال فرزند خود میگردد و در این راه بهحالات معنوی خاصی دست پیدا میکند. درحالیکه الفت چشمانتظار فرزند خود است به وی خبر میدهند که فرزند وی جزو آزادگان بوده و بهزودی بازمیگردد اما امتحان بزرگ در راه است. در نهایت سربازی به نام شاهین که کار تفحص شهدا را انجام میدهد، استخوانهای فرزند وی را در شیاری به نام 143 پیدا میکند. جالب است که شاهین از کاری که انجام میدهد راضی نیست و شیار143 نیز بهدلیل مینگذاری تاکنون جستوجو نشده است اما شاهین چندینبار پشت سر هم خواب فرزند الفت را میبیند که از وی میپرسد «میآیی مرا در شیار 143پیدا کنی؟» و وی تحتتأثیر احساسی خاص برخلاف نظر مسئولان بالادستی خود این کار را انجام میدهد. سکانس نهایی فیلم زمانی است که مادر پس از سالهای طولانی کفن کوچکی که حاوی باقیمانده استخوانها و بدن فرزندش است را همانند قنداقه کودکی در آغوش میگیرد و صحنههای کودکی وی برایش تداعی میشود. نکته جالب اینجاست که با وجود اینکه این صحنه تاکنون در فیلمهای متعددی به نمایش درآمده اما فیلم بهگونهای ساخته شده که بهتدریج مخاطب را با خود درگیر میکند و تماشاگر از ابتدای فیلم در لحظههای تنهایی مادر شهید با او همراه میشود و به همذات پنداری خاصی با وی میرسد بهگونهای که صحنه آخر بهعنوان سکانس اوج داستان فیلم شیار 143، تمام حاضرین در سالن سینما را به گریه وا میدارد و صدای هقهق تماشاگران در میان صدای لالایی خواندن الفت برای فرزندش جلوه خاصی به لحظات تماشایی فیلم شیار 143 میدهد. کارشناسان هنری و سینمایی معتقدند که فیلم شیار 143 با انتخاب بهترین شیوه روایت، چاشنی کردن طنز و دیالوگهای ساده اما مؤثر، به یکی از بهترین فیلمهای 30سال اخیر سینمای ایران تبدیل شد.