هر دو یزدی بودند و از یک فامیل؛ اما جهادخودکفایی آنها را به کرج کشاند آن هم در حوالی پادگان شهید مدرس ملارد. خودش را اینطور معرفی میکند: "راضیه دهقان؛ همسر شهید سید رضا میرحسینی یکی از 39 شهید انفجار پادگان ملارد." متولد 61 است و دو پسر به نامةای علی و محمد امین از 11سال زندگی مشترک با همسرش به یادگار دارد. علی حالا 10 ساله است و محمد امین 5ساله.
او بعد از شهادت سید رضا به خانه پدری در یزد بازنگشت و طبق خواسته همسرش ماند تا فرزندانش را همینجا بزرگ کند. یک دفتر قطور دارد که در آن یادداشتهایشان را مینوشتند. گاهی او برای سیدرضا و گاهی سید برای او. یادداشتهایی که حکایت از 11سال زندگی عاشقانه و عزتمندانه دارد که حالا به روایتی خاطره انگیز بدل شده است. حالا او از یکی از یاران نزدیک سردار شهید تهرانی مقدم که شهید اقتدار لقب گرفته روایت میکند. گفتگوی تفصیلی تسنیم با این همسر شهید در ادامه میآید:
- چه سالی ازدواج کردید؟
سوم تیرماه 79 عقد کردیم. 16 شهریور سال 80 هم سر خانه و زندگیمان رفتیم. 11 سال با شهید زندگی کردم. سید رضا متولد 21 اردیبهشت سال 53 بود. 37 ساله بود که شهید شد.
- چطور با هم آشنا شدید؟
وقتی سید رضا 5 ساله بود، مادرش فوت می کند. سرطان داشت. پدر ایشان با عمه من ازدواج میکند. پسرعمه ام کوچک بود روی درخت تاب بسته بود، طناب گیر کرد دور گردنش و از دنیا رفت. برای مراسم ختم پسرعمهام که رفته بودم، اولین بار سید رضا را آنجا دیدم. عمه من زن بابای سید رضاست. در این مراسمها من سید رضا را دیده بودم. قبلا پدرش در مورد سید رضا صحبت کرده بود. اما من اصلا او را ندیده بودم و با هم روابط زیادی نداشتیم. خانواده اینها پسر زیاد داشتند. در یزد زیاد عرف نبود که با کسی که پسر دارد خیلی رفت و آمد داشته باشیم.
وقتی موقع خاکسپاری برادر خواندهاش میدیدم این قدر آرام و صبور است و بقیه را هم دعوت به آرامش میکند خیلی برایم جالب بود. ما رسم داریم برای متوفی چهل بار سوره الرحمن را می خوانیم. در این مراسم وقتی داشتیم برای پسرعمه میخواندیمٰ سیدرضا آمده بود کنار ما و با آرامش الرحمن میخواند. خاکسپاری که تمام شد همه خسته و درگیر بودند اما او با آرامش وضو گرفت و نمازش را خیلی با متانت خواند. از قبل پیش زمینهای راجع به سید رضا داشتم، پدرش صحبت کرده بود. نظرم را جلب کرده بود.
این دفتر دست نوشتهها هم از همان جا شروع می شود. از جایی که من عاشق رفتار، کردار و حتی چهره سیدرضا شدم. آن موقع تهران بود و در صدا و سیما کار میکرد. او را تا مراسم چهلم پسرعمه ندیدم. تا این که وقتی پدر سید رضا آمده بود منزل ما گفتند که راستش من راضیه را برای سیدرضا می خواهم اگر شما مشکلی ندارید باشد تا سال سید احمد تمام شود. این بهترین خبر زندگی من بود که اگر من دارم به سید رضا فکر میکنم او هم دارد به من فکر می کند. 29 فروردین 79 سیدرضا به خواستگاری من آمد. خیلی ساده، بدون دسته گل. میگفت اولین بار است که خواستگاری میروم. هیچ دختری نیست که آن طور که میخواهم به دل من نشسته باشد، نمیدانم در خواستگاری چه باید بگویم. وقتی شروع به صحبت کرد اول از خصوصیات و اخلاق خانوادهاش گفت. بعد اقوام. چیزی که میخواست این بود که من همین حجابی که دارم داشته باشم و درسم را ادامه بدهم.
من پیشدانشگاهی بودم و هنوز امتحانات پایان ترمم تمام نشده بود. متاسفانه نتوانستم درسم را ادامه بدهم. دوم تیرماه عقد کردیم. سید رضا در این مدت صدا و سیما میرفت ولی دوست داشت درسش را هم ادامه بدهد. دانشکده فنی حرفهای شهید صدوقی رشته راه و ساختمان قبول شد و از مهرماه به یزد آمد. در این مدت هم تعمیرگاه لوازم خانگی زد و چون کارش نگرفت نجاری زد بعد از آن هم سراغ فرفورژه زد. چون دانشجو بود نمی توانست شغل ثابتی داشته باشد. من خودم آن دوران مدیر مهدکودک بودم. سیدرضا که درسش تمام شد، سال 82 علی به دنیا آمد. رفتیم روستای خودشان، همانجا که پدرش هستند، یک گلخانه زدیم. سید رضا استعداد فوق العادهای داشت که زبانزد همه هست. گلخانه او را راضی نکرد و میگفت من هنوز نفهمیدهام که خدا برای چه این همه استعداد را در من گذاشته. میدانم که برای کاری آفریده شدهام. که بعد از طریق یکی از دوستان به جهادخودکفایی سپاه معرفی شد و از سال 84 آمدیم کرج.
- از خصوصیات اخلاقی همسرتان بیشتر بگویید. اطرافیان ایشان را چطور معرفی می کردند؟
سیدرضا خیلی صبور و آرام بود. خونسرد بود. وقتی جایی میخواستیم برویم من حاضر می شدم و هردو بچه را حاضر میکردم تازه سید رضا حاضر میشد. در کارهایش عجله نمیکرد. دو سال قبل از شهادت که سید رضا در جریان فعالیتهایش در جهادخودکفایی جانباز شده بود. حاج آقا تهرانی مقدم آمد منزل ما، ایشان هم میگفت: سیدرضا خیلی صبور است و آقای دشتبان خیلی عجول. این دو نفر را باید بگذارند کنار هم و آدمی درست شود که نه خیلی صبور باشد و نه خیلی عجول.
چیزی که برای همه جالب بود، نماز اول وقت سید رضا بود، در هر شرایطی حتی در بیابان نماز اول وقتش ترک نمی شد. چون ما یزد زیاد می رفتیم، در میانه مسیر و در بیابان، همان لحظه ای که اذان می گفتند، همانجا یک روفرشی میانداخت و نماز میخواند. به او میگفتیم اینجا خظرناک است. آن هم بعد از غروب و موقع نماز مغرب. می گفت آن کسی که دارم برایش نماز میخوانم ما را نگه میدارد. او هم می ایستاد تا من نمازم را بخوانم. من از آن حشرات و مارمولک و غیره میترسیدم اما میگفت همین جا میایستیم و نمازمان را میخوانیم. یا حتی وقتی بازار می رفتیم، اذان میشد، خرید را رها میکرد و میگفت اول برویم نماز بخوانیم. این قدر مقید نماز بود. مهربانیاش هم که نه تنها در بین فامیل بلکه بین همکارانش هم زبانزد بود. هرکس سیدرضا را توصیف میکند میگوید خیلی مهربان و خوشرو و خوش خنده بود.
- دعوا هم میکردید؟
بحثهای خیلی ساده. چون من خیلی سیدرضا را دوست داشتم، اوایل زندگی که کلا دعوا خیلی کم است، این چند سال آخر هم که بنده خدا همهاش سر کار بود. اوایل که شنبه می رفت و پنج شنبه هفته بعدش برمیگشت. گاهی تا ده روز خانه نمیآمد. اوایل که تازه این کار شروع شده بود و این مجموعه تشکیل شده بود. کارهایشان خیلی زیاد بود. وقتی شنبه صبح خداخافظی می کرد، پنج شنبه غروب، جمعه، یا حتی یک شنبه هفته بعد می آمدند. من هم آنجا غریب بودم و هیچ کسی را هم در کرج ندارم. این هفت، هشت روز خیلی برایم سخت بود. علی هم دو سال و نیم بیشتر نداشت. صبحها ساعت 6 می رفت. چون به هر حال یک ساعت و نیم تا پادگان ملارد راه است. از آن طرف هم 10، 11 شب میآمد. آنقدر خسته بود که من می گفتم فقط تو را به خدا خوابت نرود که من کمی بتوانم با تو حرف بزنم. آن قدر خسته بود که به بحث و دعوا نمی کشید. هرموقع هم من اعتراض میکردم که خیلی سر کار میروی، چون می دانست من روی حضرت زهرا(س) خیلی حساسم می گفت اجرت با حضرت زهرا(س) و می گفت من آنجا وقتی کارم را شروع می کنم از تو هم یاد می کنم و از این حرفها که قانعم کند و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
از دو سال قبل از شهادتش که جانباز شده بود هر روز می رفت حمام. من میگفتم تو از این عادتها نداشتی، سینوزیت داشتی. برای من جالب است که تو هر روز دوش میگیری. با اصرار من بالاخره دلیلش را گفت. او گفت من هر روز غسل شهادت میکنم. میترسیدم به تو بگویم که تو دلشوره بگیری و ناراحت شوی. چون می دانم که اتفاق شهادت در یک لحظه میافتد.
- چطور جانباز شد؟
انفجاری اتفاق افتاد که در جریان آن از سمت شکم مجروح شد. خیلی مجروحیتش بالا بود طوری که این اواخر باید با توجه به ناراحتیهای ناشی از مجروحیت بازنشسته می شد. اصلا پیگیر کارهایش نمیشد. اما چون هزینههای درمان خیلی بالا بود و میرفت بقیه الله و برمی گشت، اینها کمی باعث شد که بخواهد برای جانبازیش اقدام کند.
- چقدر از شغلش برای شما میگفت؟
مثلا تستها را برایم تعریف میکرد. میگفت که امروز تست داریم، دعا کن. یا مثلا امروز حاج آقا می آید، در مورد موضوعی صحبت میکنیم. ولی این که کامل چیزی را توضیح بدهد، نبود. از بچهها هم میگفت. گاهی میگفت امروز میخواهیم سوخت را جابه جا کنیم. یک لیفتراک بود که باید سوخت را جا به جا میکرد. یک لحظه است. آن موقع از هم خداحافظی میکنیم. من این لیفتراک را حرکت میدهم. بچهها میروند، مخصوصا مجردها که کمی میترسند، کنار میایستند. اما من، دشتبان و حاج آقا هستیم. حتی چند بار با شهید نبی پور رفته بودند در همان محفظهای که سوخت در آن انجام میشود. میگفت خودمان میدانستیم اگر قرار باشد اتفاق بیفتد فقط پودر ما بیرون میآید اما به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. میگفت دلهره و ترس هست، نه این که بگویم نباشد، ولی حس بیشتر رضایت بخش است.
صبحها که میخواست برود سرکار بچهها را میبوسید. وقتی برمیگشت انگار از یک مسافرت خیلی طولانی برگشته. میگفت خیلی خوشحالم که شما را دوباره میبینم. میگفتیم مگر چه خبر شده؟ میگفت ممکن بود انفجار یک لحظه بیفتد. در یکی از همان سالها هم آقای "محمد داستدار" هم در یکی از سولهها شهید شد. درست 29 اسفند بود. چون این اتفاقات افتاده بود و ما همکاران را میدیدیم و میشناختیم، کمی خودمان هم ترس داشتیم که این انفجار صورت بگیرد. وقتی تست داشت، میگفت دعا کن خوب پیش برود. یا وقتی میآمد از آن تستها که انجام شده بود خوشحال و راضی بود.
دقیقا صبح روزی که انفجار ملارد اتفاق افتاد، ساعت ده و نیم به من زنگ زد و خیلی هم خوشحال گفت کار ما انجام شد. الان با حاج آقای تهرانی مقدم هستیم. میخواهیم دوباره یک نگاه بیندازیم و وسیلهها را جمع کنیم. دقیقا همین را به من گفت. آن روز قرار بود برای یک دانشجو کتابهایش را تهیه کنیم. به من گفت تو رفتی؟ گفتم نه میگذارم بعد از ظهر با هم برویم و خریدهایش را انجام بدهیم. گفت ما حدود ساعت 4 میرسیم. تو به من زنگ نزن، من با حاج آقا هستم. گوشیام را میگذارم توی ماشین. چون میخواهیم برویم در سوله. زنگ نزن که نگران شوی و فکر کنی اتفاقی افتاده.
حدود ساعت 13 به دنبال انفجار لوستر خودمان لرزید و از آن زمان به بعد تلفن کردنها شروع شد که: "از سید رضا خبر داری؟" به خانم شهید نبی پور زنگ زدم، همین که گفتم نرگس! و آمدم سوال کنم گفت: انفجار از پادگان بوده. میگفت من الان آنجا هستم و این چیزی که می بینم وحشتناک است.
- خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
تقریبا ساعت 1:20 دقیقه بود که اول پسرخالهاش که با او کار میکند زنگ زد. بعد دوباره یکی از همان دوست و آشنایانی که آن طرفها بودند به من زنگ زدند و گفتند: از آقا سید خبر داری؟ گفتم چطور؟ گفتند نه همین طوری. گوشیاش نمیگیرد. کارش داریم.
از صبح هم دلشوره داشتم. چون یک هفته قبل از آن اتفاقی افتاده بود. پنج شنبه سیدرضا با وحشت از خواب بیدار شد. وحشتی همراه با حالت خوشحالی بود. فهمیدم خوابی دیده است. گفتم تعریف کن میگفت نه، اما عجب خوابی بود. همان موقع، بلند شد و نماز خواند و قرآن خواند. من ترسیدم با خودم می گفتم چرا این طوری شده. هرچه اصرار کردم نگفت چه خوابی دیده و گفت انشالله خیر است.
ما با هم دانشگاه پیام نور میخواندیم و درسهای عمومیمان با هم بود. پنج شنبه شب، شب شهادتش سر کلاس زبان بودیم و امتحان هم داشتیم، دیدم زودتر برگشته و چایی حاضر کرده. گفتم چه عجب! چه شد چایی حاضر کردی؟ گفت بد است آدم از زنش حلالیت بطلبد؟ یک هفته این حرف را میگفت. مثلا از من می پرسید از من راضی هستی؟ حتی به همسایهمان می گفتم سیدرضا خیلی مشکوک میزند و مرتب میپرسد راضی هستی یا نه؟ حلالیت می طلبد، رفتارش عوض شده. گاهی لباسهایش را بیرون میآورد و میگوید اینها را بده بیرون. این را بده فلانی، این را بده فلانی. آدم می ترسید از این کارهایش.
شب شهادتش برگشت گفت کاش امروز عید غدیر بود، دلم برای همه فامیل تنگ شده، کاش میتوانستم همه فامیل را ببینم. میگفت دلشوره دارم. وقتی هم که میرفت، سه بار از من خداحافظی کرد. یک بار تا در آسانسور رفت، دوباره برگشت و خداحافظی کرد. دوباره رفت و برگشت. من گفتم چطور شده چرا این طور رفتار میکنی؟ آدم میترسد. این تست هم مثل بقیه است. اما خودش یک حس خاصی داشت. دوباره برگشت بچهها را بوسید، همان ساعت دم در به من گفت مواظب بچهها باش. گفتم سیدرضا من درس میخوانم اما میدانی که از بچهها غافل نیستم. گفت نه خیالم راحت است، میدانم بچهها را به چه کسی میسپارم. گفتم حرفهای مشکوک میزنی ها! نکند نور شهادت و اینها در کار است. میگفت نه ما از این لیاقتها نداریم. الان که یاد این دیالوگها میافتم با خودم میگویم فکرش را هم نمیکردم این اتفاقات در حال رخ دادن است و من متوجهاش نیستم.
صبح هم که ساعت ده و نیم زنگ زد در مورد بچهها میپرسید و میگفت مواظب بچهها باش. میگفت نگران نباش تست تمام شده. منظورش این بود که دیگر از شهادت خبری نیست. همیشه هم نگرانیاش این بود که اگر در کرج خبر شهادت من را میدهند، چون من در کرج کسی را ندارم چه حالی میشوم. دوستانش میگویند که: سید میگفت اگر میخواهید خبر شهادت من را به خانمم بدهید، با خانمتان بروید، تنهاست یک دفعه نروید خبر بدهید.
آن روز هم من تنها بودم. وقتی به من گفتند این اتفاق افتاده 99 درصد مطمئن بودم سیدرضا شهید شده، با آن خوابش، با آن تغییر رفتار شدیدش. اما یک درصد هم ته دل آدم هست که میگوید نه، شهید نشده. وقتی خبر انفجار را شنیدم آنقدر داد زدم و به پرده چنگ انداختم که دو تکه پرده خانهمان را کندم. التماس خدا میکردم که زنده مانده باشد. ساعت 4:30 خواهرش دنبال من آمدکه برویم پادگان، حال من آنقدر بد بود که به من گفتند تو برو خانه.من و بچه ها رفتیم تهرانسر و آنها رفتند بیمارستان شهریار، زنگ زدند به همسران دیگر، در لیست کسانی که زنده بودند اسم سید رضا نبود. در لیست شهدا هم نبود. تا روز دوشنبه خبری نشد تا این که از معراج شهدا به ما زنگ زدند که پسرم علی را ببریم برای آزمایش DNA. فهمیدیم پیکر سیدرضا زیر آوار مانده بود. بدن او را بعد از دو روز از زیر آوار بیرون آوردند. فقط یکی دو نفر از شهدا بودند که پیکرشان کاملا سالم مانده بود. سید رضا جزو آن کسانی بود که پیکرش سالم بود. حتی سید رضا نسوخته بود و فقط به خاطر انفجاز کز شده بود. گاهی برخی دلیلش را میپرسند که چرا در انفجار نسوخته. تنها چیزی که به ذهن من میآید این بود که شاید به این خاطر باشد که غسل جمعههایش ترک نمی شد. می گویند کسی که غسل جمعه می کند تنش نمی سوزد، چه در آتش دنیوی و چه در آتش آخرت.
- از اخبار چیزی متوجه نشدید؟
اصلا تلویزیون روشن نکردم. من همیشه خانه را بعد از ظهر تمیز میکردم. اصلا من از صبح ساعت 6:30 که علی رفت مدرسه و سید رضا رفت سر کاربلند شدم که خانه را طور دیگری تمیز کنم و نمیدانم چرا. کامل تمیز کردم. هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد. اصلا هیچ وقت امکان نداشت من قبل از ساعت یک به بچههایم ناهار بدهم. اما آن روز گفتم خستهام، کارهایم را انجام دهم و ناهار را بدهم. وقتی بچهها ناهار را خوردند و من ظرفها را جمع کردم و شستم، علی گفت مامان زلزله. که لوسترمان لرزید و ترک خورد و چند دقیقه بعد هم که دو سه تا تلفن زده شد من متوجه شدم.
- تسنیم: با توجه به اینکه میدانستید شغل پرخطری دارد، هیچ وقت مخالفت نمیکردید؟ مانع رفتنش نمیشدید؟
وقتی سیدرضا جانباز شد اصلا فکر نمیکردم که دوباره به همان کار برگردد، همان روز هم به من نگفت چه اتفاقی افتاده، گفت من سه روز می روم ماموریت، تو به گوشی من زنگ نزن، من خودم به تو زنگ میزنم. در حالی که بیمارستان بقیه الله بود. بار دیگر وقتی زنگ زد با همکارانش بود و گفت ما ده دقیقه دیگر خانهایم، وقتی آمد سیدرضا با لباس بیمارستان بود، دستهایش هم سوخته بود. وقتی این صحنه را دیدم خیلی حالم بد شد طوری که از هوش رفتم، تا این که همکار سید رضا خانمش را آورد. آن شب تا صبح خدا را شکر می کردم. خدا را شکر می کردم که سیدرضا زنده است. خیلی حالش بد بود. تا چهل روز خانه بود. بعدا که همکارها میآمدند خانه ما برای دیدنش، میگفتند برمیگردی سرکار یا نه؟ ظاهرا همان موقع حداقل ده پانزده نفر استعفا دادند و رفتند. دیگر مطمئن شده بودم نمیرود. میداند من با دو تا بچه چه مشکلاتی دارم.
اما او میگفت حادثه همیشه هست. حتی در خیابان هم احتمال دارد ماشین به آدم بزند و بمیرد. به همین راحتی. این هم کاری بود که دوست داشت و به این باور رسیده بود که خدا استعدادش را برای همین کار و جهادخودکفایی قرار داده. تقریبا دو سه هفته قبل از شهادتش هم یک انفجار کوچک رخ داده بود، که دیدم دستش سوخته، بوی مواد سوخته دیگر به مشام ما خانوادهها عادی شده بود با این که لباسهایشان را عوض میکردند اما باز هم کمی با بوی مواد سوخته آشنا شده بودیم. وقتی میپرسیدم چه اتفاقی افتاده میگفت چیزی نشده، تصادف کردم. میگفتم چه تصادفی که سوختی؟ مگر در تصادف آدم میسوزد؟ حالا مردم را گول میزنی ما را که دیگر نمیتوانی. میگفتم به پایت میافتم که دیگر نروی. خیلی بد است که هر بار من این همه استرس داشته باشم.
دو هفته قبل از شهادتش من را برد پارکینگ و گفت ببین من تصادف کردم. با یک وانت تصادف کرده بود و ماشین کمی زده شده بود. می گفت ممکن بود این طرف ماشین که من نشسته بودم ضربه بخورد، ممکن بود من این طوری بمیرم. میگفت: ببین میشود که آدم اینجور تصادف کند و بمیرد. این طوری من را قانع میکرد. اما فکر نمیکردم این قدر زود، بعد از دو هفته این اتفاق بیفتد.
- در تهران و کرج تنها هستید؟
سید رضا یک خواهر تهرانسر دارد که خیلی با هم رفت و آمد نداریم. در کرج که کلا تنها بودیم، در تهران هم فقط همین خواهر سید رضاست. مزارسید رضا یزد است.
- چطور بعد از شهادت همسرتان کرج ماندید؟
من بعد از شهادتش رفتم یزد و 9 ماه ماندم. قبل از چهلم سیدرضا، پدرش آمد وسایل را آورد. من هنوز در شوک و با خاطرات سیدرضا مانوس بودم. پدر سیدرضا در فاصله سه روز این خانه را اجاره داد و ما وسایلمان را بردیم یزد. من و علی خیلی سختمان بود. خیلی یکدفعهای از همه چیز جدا شدیم. از دوستان سید رضا، خانوادههای دیگر شهدای پادگان شهید مدرس و خاطراتشان. علی خیلی اذیت شد، غده های زیر گلویش ورم کرد و پزشک گفت به خاطر غصه است. دیگر بعد از 9 ماه به خاطر همین مسائل برگشتیم کرج.
- حاج حسن تهرانی مقدم را اولین بار کجا دیدید؟
سید رضا که جانباز شده بودند، شهید دشتبانزاده، کنگرانی، غلامی و حاج آقای تهرانی مقدم قرار بود ناهار بیایند منزل ما. من تا آن موقع حاج آقا را از نزدیک ندیده بودم. سیدرضا به من گفت: چایی بریز بیاور. گفتم: بگذار حاج آقا بیایند. برگشت به من گفت: حاج آقا آمدهاند. گفتم: کدامشان هستند؟ گفت: همان آقایی که کتشان را دادند به شما آویزان کنید. من دوباره برگشتم عذرخواهی کردم گفتم حاج آقا تو رو خدا ببخشید، من فکر میکردم سردار تهرانی مقدم یک آقای قد بلند و هیکلی و جذبه دار باشد. اصلا فکر نمیکردم شما آقای سردار باشید.
خیلی ساده بودند. یک شلوار کتان و یک تی شرت خیلی ساده پوشیده بودند. محافظها هم همینطور، آنقدر بگو بخند داشتند با خود سیدرضا که اصلا معلوم نبود محافظ هستند، همیشه فکر میکردم محافظها از این بادیگاردهایی هستند که هیکلی باشند. اصلا فکر نمیکردم این طوری باشند. حاج آقا سه دفعه منزل ما آمد. دفعه دوم هم سر یک کاری آمده بودند و با سیدرضا صحبت میکردند. دفعه سوم هم یک مهمانی دورهای بود که این چند همکار بروند به خانوادههای خودشان سر بزنند و یک خلوت خصوصی داشته باشند.
- رابطه همسرتان با شهید تهرانی مقدم چطور بود؟
نه تنها سیدرضا، بقیه بچهها هم عاشق حاج آقا بودند، آنقدری که حاج آقا را دوست داشتند، فکر نکنم خانوادههایشان را دوست داشتند. چند بار خود من گفتم که آنقدری که مشتاقی حاج آقا را ببینی فکر نکنم مشتاق باشی ما را ببینی. حالا که با همسرها صحبت میکنم می بینم که بقیه هم همین طور بودند. خیلی حاج آقا را دوست داشتند. حرف حاج آقا برایشان سندیت بود یعنی هرچه حاج آقا می گفت قبول بود و درست بود. خیلی با بچهها صمیمی بودند. یک گروهی بودند که اصلا انگار اینها واقعا با هم برادرند. این طور نبود که زیراب همدیگر را بزنند، دعوا و بحث باشد. اصلا این طور نبود. من هیچ وقت یادم نمی آید که سیدرضا آمده باشد و گفته باشد فلانی با فلانی دعوا کرد و این طور شد. بذله گو و شوخ و خنده رو بودند. از ته دل می خندیدند. ما خانم ها مشهد با هم حرص می خوردیم. میگفتیم اینها چقدر خوشحالند.
«آقای خامنهای»؛ بابای آرمیتا، علیرضا، سید علی و محمدامین
- با همکاران و دوستان همسرتان چقدر رفت و آمد داشتید؟ این شهدا را چقدر میشناختید؟
رفت و آمد خانوادگی زیاد نداشتیم، ولی حاج آقای تهرانی مقدم هر تستی که موفقیت آمیز انجام میشد، برای بچهها زیارت امام رضا(ع) را میگذاشت. این خبری بود که برای ما هم خیلی خوشایند بود. یکباره سیدرضا زنگ میزد میگفت: خانومی یک خبر خوش دارم، زوار امام رضا(ع) شدیم. من چون خودم غریبم، امام رضا(ع) هم غریب است، ارادت خاصی به ایشان دارم. سیدرضا هم این را میدانست. در این سفر و کوپهای که ما همسران شهدا با هم بودیم، با هم گفت و گو داشتیم و آشنا میشدیم. شهدا با هم رابطه نزدیکتری داشتند تا با خانوادههاشان. شبانه روز با هم بودند و فقط خستگیشان برای ما باقی میماند. به نظر من خیلی چیزها را همکارانشان بهتر میدانند تا من.
- چند بار از این سفرهای مشهد رفتید؟
سالی یکی دوبار ممکن بود برویم و سه روز با هم باشیم. سالن غذاخوری که میرفتیم، همکاران همدیگر را معرفی میکردند. این طوری با همدیگر آشنا بودیم. با دو تا از همکارها خیلی در ارتباطم یکی خانم شهید قهرمانی بود و یکی همین خانم شهید نبی پور. گروه زیر مجموعه سیدرضا که ما با هم رفت و آمد داشتیم. در یکی از برنامههایی که حاج آقا دعوت کرده و طی مراسمی میخواستند خانمها را راضی نگه دارند، به ما هدیه داد.
همانجا بود که من بلند شدم. سید رضا گفت کجا میروی؟ گفتم بروم پیش حاج آقا تهرانی مقدم بگویم برای بازگشت شما از سرکار یک وقت و ساعتی تعیین کند. ما چقدر منتظر شما باشیم. چون گاهی پیش میآمد تا چهار روز خانه نمیٱمد. گفتم بروم به حاج آقا اینها را بگویم. گفت: بنشین نمیخواهد بروی. به این حرفها نیازی نیست. بقیه همسران هم شاکی بودند که کار همسرانشان تایم مشخصی نداشت. اینقدر هم همهشان این کار را دوست داشتند. واقعا عاشق این کار بودند. گاهی میگفتند ما سربازان گمنام امام زمانیم. بعدا میفهمیدیم که واقعا هم سربازان گمنام امام زمان(عج) بودند. شهدای اقتدار همگی خیلی غریب و مظلومند و هنوز هم زیاد شناخته نشدهاند، چون هنوز هم که سالگرد این شهدا میشود تلویزیون اسم 17 نفر را میبرد. در صورتی که 39 نفر بودند.
- وقتی همسرتان شهید شدند، بچهها چند ساله بودند؟
علی 8 ساله بود، محمد امین 3 ساله.
- واکنش بچهها چه بود؟ چطور توانستید به آنها بگویید بابا دیگر نمیآید؟
علی از همان ابتدا که من توی سرم میزدم و گریه میکردم، میپرسید مامان چی شده؟ مثل پروانه دور من میچرخید. آب قند میآورد. دستمال میآورد. میگفت مامان چی شده؟ من نمیدانستم چه بگویم، بگویم انفجار شده؟ اما خودش برگشت گفت: مامان بابا شهید شده؟ این را که گفت، من بغلش کردم. خب گاهی زنگ میزدند و میگفتند خانم میرحسینی یک دست پیدا شده. خانم میرحسینی انگشتر دست سید بوده؟ یک سر پیدا شده یک پا پیدا شده. چون میخواستند مشخصات را بدانند یا اینکه چندتا از دندانهایش را پر کرده است؟ علی اینها را میشنید. چون علی کنارم بود. از کنارم تکان نمیخورد. فقط هی میگفت مامان تو آرام باش. نیازی نبود بگوییم علی بابایت شهید شده.
ولی محمد امین هنوز باور نمیکرد و زیاد نمیفهمید، من سر تشییع سید رضا هم محمد امین را نیاوردم. ما وقتی وسایل منزل را بعد از شهادت سید رضا آوردیم یزد محمد امین گفت چرا وسایل را آوردهاید وقتی بابا را نیاوردهاید؟ گفتم بابا دیگر نمیآید. آن شب تا صبح خیلی گریه کرد که نه برویم خانهمان، آنقدر بیتابی کرد تا من دوباره محمد امین را به کرج بردم. ما خانه را بلافاصله دست مستاجر داده بودیم. رفتم در زدم گفتم آقا ببخشید، بگذارید محمد امین بیاید خانه را ببیند خیالش راحت شود. محمد امین که دید تازه یک مقداری باور کرد که دیگر بابا در خانه نیست. سر خاک هم که میرفتیم یک سره میگفت چرا بابا را زیر خاک کردهاید. حتی محمد امین فکر میکرد بابا را زیر خاک کردهایم تا رشد کند.
خاک را کنار میزد بابا را ببیند. الان تازه یک چیزهایی میفهمد. الان که دو سال گذشته. هنوز هم متوجه نیست. میگوید بابا آن زیر الان چشمهایش پر از خاک است؟ هنوز هم کامل حس نمیکند. اما میگوید چرا من بابا ندارم. چرا بابای من شهید شده؟ به محمد امین گفتم بابا رفته پیش خدا. این یک اشتباه بود، الان گاهی میگوید من خدا را دوست ندارم، بابا را برده پیش خودش. یا مثلا چون سید رضا با ماشین باز نگشت وقتی سمند را میبیند، میگوید خدا ماشین بابا را فرستاده چرا خودش را نفرستاده؟ که باید بگویی نه این ماشین بابا نیست. هنوز زیاد متوجه نیست.
- گفتید علی خودش متوجه شهادت پدر شد. یعنی این آمادگی فکری را داشت؟
هفته قبل از شهادت، سید رضا به علی گفت که اگر من شهید شدم مراقب مادرت باش، مادرت فقط تو را دارد. همینجا کنار بقیه باشید. به من هم میگفت میدانم پدرم نمیگذارد من اینجا دفن شوم، صد درصد مرا یزد خواهد برد، اما تو تا چهلم آنجا باش و برگرد. بچهها را از اینجا جدا نکن. از این محیط جدا نکن، بگذار کنار بقیه باشند. میگفت مابقی دوستانم که زنده هستند، هوای شما را دارند.
علی اول چیزی از شهادت نمیدانست. در این دو سال آنقدر صحبت شده، بحث شده، من خودم درباره شهادت کتاب میگیرم و میخوانم، تا در مورد عالم برزخ برایش توضیح بدهم. چند بار خواب سید رضا را دیده که آمده برایش کامل توضیح داده. حتی گفته برایش که خدا گفته شهدا زندهاند، من زندهام، من دیدم که تو امروز اینکار را کردی. او دیگر باورش شده است که پدر زنده است. درست است که شهید جسما نیست، ولی هست. هر وقت کار اشتباهی میکند سریع جلوی عکس سید رضا میایستد و من حس میکنم که دارد عذرخواهی میکند. یک عکس از سید رضا در کلاس گذاشتند میگوید مادر دوستانم میگویند موقع امتحان ما از پدرت کمک خواستیم، نمره خوب گرفتیم. این حس را دارد.
- در این موارد کنجکاوی هم میکند؟
زیاد؛ مثلا میپرسد فرق بین شهید و مرده چیست؟ یا مثلا خدا میگوید شهدا زندهاند و جایگاهی دارند که عارفان غبطه میخوردند، یعنی چه؟ پنجشنبهها دلم خیلی میگیرد که ما حتی قبر هم نداریم تا برایش گریه کنیم. سر قبر شهدای گمنام میروم و گله میکنم. وقتی اینطور گله میکنم یا دلگیر میشوم بوی خاصی را احساس میکنم. حتی علی هم میگوید بوی خاصی میآید. محمد امین که گاهی میگوید: عه! بابا! آدم نمیداند باور کند یا نه. مثلا یک بار داشت بازی میکرد گفتم محمد چرا میخندی؟ چی شده؟ گفت مامان بابا اینجا بود. از آن بوی عطر میفهمیم که محمد امین راست میگوید. خانم شهید نبی پور بچههایش دقیقا همسن بچههای من هستند فقط دخترند. وقتی این حرف را میزنیم، میگویند ما هم حس میکنیم، اما شاید بقیه درک نکنند و باور نکنند. اما آنها هم میگویند ما یک بوی عطر خاصی را حس میکنیم.
- خانم دهقانی! وقتی بچهها بیتابی میکنند، چطور آرامشان میکنید؟
بچه ها که بیتابی میکنند خودم بدتر از آنها بلافاصله اشکم میچکد. از آن مادرهایی نیستم که بتوانم بگویم آرام باشید، حالا که بابا رفته به او افتخار کنید. درست است که به او افتخار میکنیم اما جای خالیاش پر نمیشود. مخصوصا من و بچههایم که اینجا هیچ کس را نداریم این جای خالی را حس میکنیم. نه دایی و نه عمویی هست. هیچ کس نیست و این برای ما خیلی سخت است.
علی زیاد بیتابی نمیکند اما وقتی محمد امین میگوید چرا من بابا ندارم تحملش برای من خیلی سخت است. یا این که وقتی پارک میرویم، میگوید مامان نگاه کن، این بچه بابا دارد. میگویم نه مامان، داییاش است. میگوید نه ببین به بچهاش میگوید بابا بشین، بابا ندو. یعنی در این حد محمد امین دقت دارد. الان خیلی بیشتر اذیت میشود. آن موقع اصلا نمیفهمید بابا یعنی چه، الان که بزرگتر شده، مهد کودک میرود، باباها میآیند دنبال بچههایشان الان خیلی بیشتر میفهمد. هر سه ما روز پدر خیلی بیتابی میکردیم. هرچه من شبکه پویا را خاموش میکردم، محمد امین دوباره روشن میکرد. می گفت امروز روز باباست. اینها بابا دارند. پارک هم که میرویم شاد نمیشوند چون بابا ندارند، انگار بیشتر افسرده میشوند و برمیگردیم. اما خب نمیشود محمد امین را آرام کرد. باید خوراکی یا پارکی در کار باشد. اما علی نه، علی را میشود گفت تو فرزند شهیدی، عزت بابا هستی. آرام میشود.
- علی با فرزندان شهدای دیگر مدرسه میرود؟
نه آنها یک مدرسه شاهد دیگر میروند. گاهی وقتی میگویم همسر شهید همه تعجب میکنند میگویند مگر الان هم همسر شهید هست. علی را بردم مدرسه شاهد ثبت نام کنم. مدیر مدرسه میگوید فرزند شهید کجا بود الان؟ چه میگویید؟ باور نمیکرد. میگویم دروغی ندارم. همسر من تازه شهید شده است. بعد جریان شهدای اقتدار را که گفتم گفت آهان فهمیدم پس الان هم شهید میشوند؟ این حرفها را مدیر مدرسه شاهد میگفت چنین کسی هنوز نمیداند که ما باز هم شهید میدهیم.
با خانوادههای شهدای اقتدار مهمانیهای دورهای داریم، بچهها این طوری خیلی آرام میشوند. خیلی کمک میکند. مثلا وقتی به علی می گوییم تو تنها نیستی، محمد امین، محمد طاها، محمدحسین، امیر رضا، نگین و فاطمه هم مثل تو هستند. بالاخره کمی باعث تسلای بچه میشود.
مثلا نرگس زنگ میزند و میگوید دخترم نگین خیلی بیتابی میکند، میگوید بابا چرا این طور شده چه کارش کنم؟ یا مثلا فاطمه این طوری گفته. در این مواقع خیلی از هم کمک می گیریم. مخصوصا آنهایی که پسر داریم، چون پسرها واقعا یک جاهایی هست که پدر میخواهند. مثلا بعضی از مراسمهایی که در مدرسهها میگیرند لازم است پدر حضور داشته باشد. البته مدیر مدرسهشان طوری است که نمیگذارد علی زیاد اذیت شود. اما شنبهها علی کلا به هم ریخته است. چون بالاخره روز قبلش جمعه و تعطیل بوده و بچهها با پدرهایشان رفتهاند بیرون. یکی رفته پارک، یکی رفته خانه مادربزرگش. به خاطر اینها کمی ناراحت هست.
- از روزی که با آقا دیدار داشتید، بگویید.
گفته بودند دیدار یک مقام مسئول هست اما نگفته بودند دیدار رهبری است. من علی را بردم. علی خیلی آقا را دوست داشت. خب شهادت این شهدای اقتدار مصادف شد با شهادت آقای احمدی روشن و پدر آرمیتا. تلویزیون آن زمان زیاد اینها را نشان میداد. آرمیتا یا علیرضا را. نه تنها بچه من، کلا بچههای دیگر هم میگفتند مگر فقط بابای آنها شهید شده؟ چرا ما را دیدار رهبر نمیبرند؟ چرا رهبر فقط بابای آرمیتاست؟ ما هم گفتیم یک دیدار داشته باشیم که بچههای ما این قدر بیقراری نکنند. مخصوصا علی که عاشق این بود که برود پیش رهبر. قبل از شهادت پدرش هم پیش رهبر رفته بود ولی این که چطور رهبر پدر آرمیتا شده است، دوست داشت این حس را بداند.آن روز به علی گفتم: علی! فکر کنم داریم میرویم دیدار رهبری. ما دوبار با رهبری دیدار داشتیم. یکبار رفتیم دانشگاه امام حسین(ع) برای رژه. رهبر ایستادند و علی گذرا آقا را دیدند و علی تا آمد بالا که آقا دست روی سرش بکشند ایشان رفتند.
اما بار دوم در سال91 بود. آن روز از اضطراب علی من هم مضطرب شده بودم. اتفاقا اولین اسم خانواده شهیدی که خوانده شد هم اسم ما بود. علی از خوشحالی مثل برق پرید. و رفت و خودش را انداخت بغل آقا. خیلی هم گریه میکرد. آقا از علی پرسیدند: "اسمت چیست؟" گفت: "سید علیام." گفتند: "اسم من هم سید علی است." هنوز هم در ذهنش هست که آقا اینجوری به من گفت. یک سال و خردهای گذشته اما علی هنوز هم این را تکرار میکند. هربار آقا را میبیند، میگوید مامان یادت است رفتم آقا این حرف را به من زد. آقا پرسیدند: "کلاس چندمی؟" و علی جواب داد. علی گفت: "من یک داداش دیگر هم دارم که اسمش محمد امین است." اصلا آن روز واقعا به یاد ماندنی بود و هیچ وقت فراموش نمی شود. محمد امین همراهمان نبود.
- خودتان با رهبری چه صحبتی داشتید؟
نمی شود وصف کرد. در آن لحظه حس و حالی داری که فقط گریه می کنی. اصلا باورت نمیشود. داری رهبر را از نزدیک میبینی، داری با او حرف میزنی. رهبر وقتی من و بقیه همسران شهدا را دیدند، گفتند: "اصلا فکر نمیکردم این قدر جوان باشید." علی که گفت من یک داداش دارم، رهبر متعجبانه من را نگاه کرد و گفت: "یک فرزند دیگر هم دارید؟" گفتم: "بله یکی دیگر هم دارم." میگفتند: "چطور همه این قدر جوان." چهرهشان، نگاهشان را نمیتوان وصف کرد.
یکی از طراحان موشکی که این اواخر ساخته شد سیدرضا بود/ با شهید تهرانی مقدم پروژهای داشت که میگفت، میتواند دنیا را تکان بدهد.
- بعد از شهادت چقدر با همسرتان در ارتباط بودهاید؟ مثلا مشکل خاصی بوده که از ایشان بخواهید حلش کنند؟
اولین خوابی که دیدم هفت سید رضا بود. خیلی بی تابی کردم که بیا من را هم ببر، خب خیلی سختم بود که به یک باره این اتفاق بیفتد. خواب دیدم یک نور سبزی آمد، گفت: «بلند شو برویم. این قدر که گفتی پذیرفتند که بیایی. بلند شو برویم.» بعد که من رفتم ونزدیک سقف اتاق رسیدم برگشتم و گفتم: "بچه هایم!" و خودم را عقب کشیدم. گفت: «به خدا من کنارت هستم، تو حس نمیکنی، تو نمیبینی.» وقتی برگشتم خودم هم جا خوردم که من چنین خوابی را دیدم. حس کردم کار بدی کردهام و او را هم تحت فشار قرار دادهام. دیگر خوابش را ندیدم تا بعد از چهلم. سه روز رفتم حرم امام رضا(ع) و فقط التماس کردم که خواب او را ببینم. اشتباه کردهام که گفتهام بیا من را ببر. وقتی داشتیم برمیگشتیم، من خوابم رفتم. خواب سیدرضا را دیدم. به من گفت: "آمدهای سه روز التماس کردهای که فقط خواب من را ببینی؟ در صورتی که من یکسره کنار تو بودم. هر جا تو بودی من هم بودم. صلاح نیست تو من را ببینی. این قدر از آقا التماس نکن و با قهر هم از پیش آقا نرو." اما من خیلی ناراحت بودم. ما رفتیم برف آمد، پروازمان کنسل شد و من برگشتم و دوباره از امام رضا(ع) عذرخواهی کردم. الان هم تا به یک مشکلی بربخوریم یا خوابش را میبینم یا یک راه حلی ارائه میدهد. نه فقط من بلکه همسران شهید قهرمانی، شهید نبی پور، شهید غلامی و دیگران هم همینطورند.
- از تجربه و خاطرات خاصی که در حین کار اتفاق میافتاد چیزی تعریف کردند؟
از کارهای خارق العادهای که سید رضا انجام میداده این بوده که انگار خیلی چیزها به سیدرضا الهام میشد. توی هیچ کار نه نمیآورد که بگوید من این کار را بلد نیستم. موشکی که این اواخر ساخته شد یکی از طراحانش خود سیدرضا بود. یکی از کارهایی که سید رضا میگفت تکمیلش میتواند دنیا را تکان بدهد پروژهای بود که فقط خود حاج آقا تهرانی مقدم و سیدرضا طراحی آن را انجام داده بودند.
- از علاقه مندیهایشان بگویید.
عاشق کوهنوردی بود. چند بار هم با حاج آقا رفت کوهنوردی. شکار تفریحی را خیلی دوست داشت که مجوز هم داشت. کتاب لحوف یا کتابهای دینی در مورد عالم برزخ، سرگذشت امام حسین(ع) و کتابهای آقای بهجت را هم میخواند.
- به محل شهادت شهدای اقتدار یعنی پادگان شهید مدرس هنوز میروید؟
بله؛ من وقتی دلم میگیرد، سر مزار شهدای ملارد که هشت تا با هم هستند میروم. هنوز هم باورم نمیشود بعد از دو سال که اینها همگی شهید شدهاند کسانیکه بسیاری از آنها را میشناختم. نه تنها من بلکه بقیه هم میدانند آنجا در پادگان حس میکنیم که این شهدا زندهاند و حضور دارند. من خودم چند بار خواب سید رضا را دیدم که میگوید ما هنوز توی پادگانیم. ما توی پادگان کار داریم. اکثر خانواده این شهدا این خواب را دیدهاند که ما نرفتهایم و هنوز توی پادگانیم. خب تکههای گوشت بدن این بچهها در آن خاک ریخته شده است. چون خیلی از بچهها اصلا پیکری نداشتند. مثلا یک انگشت یا یک دست فقط از برخی به جا ماند. خانم نبی پور خودش در خواب دیده بود که همسرش سعید گفته که تو فقط دستم را میبینی بقیه بدنم در پادگان مدرس است. وقتی خودشان اینها را میگویند که مشخص است. اوایل که اجازه نمیدادند برویم. ما پشت در پادگان میایستادیم و گریه میکردیم. الان که دیگر یادمان ساختهاند اجازه میدهند که برویم. هنوز هم تصویر آن روزهای پادگان جزو کابوسهای ما خانوادههاست. آمبولانسهایی که رفت و امد میکرد. خونابههایی که راه افتاده بود و درختان اطراف که بر اثر انفجار از بین رفته بودند. دود که فضا را پر کرده بود. خیلی وحشتناک بود.
- خودتان برای شناسایی پیکر همسرتان رفتید؟
نه؛ اجازه ندادند. من 4 ساعت پشت در سردخانه نشستم به التماس که فقط اجازه دهید من او را ببینم. دو دفعه تشییع شد. ولی اجازه ندادند پیکر را ببینم. روز چهارشنبهاش یکی از دوستانش گفت بگذار حالا همان چهرهای که آخرین بار دم آسانسور دیدی در ذهنت باقی بماند. میگفتم میخواهم مطمئن شوم. آنها میگفتند مطمئن باش. فقط کمی صورتش کز خورده است و سر انگشتانش رفته است وگرنه جسمش سالم است. من هم دیگر ندیدمش.
- حاج حسن تهرانی مقدم به سادات احترام ویژهای میگذاشت. به خصوص موقع تستها. همسر شما هم سید بود. از این موارد برای شما چیزی بازگو کرده بودند؟
یک زمانی خود سید رضا امام جماعت آنجا بود. حاج آقا یک عبای قهوهای هم برای سیدرضا میخرند. به سیدرضا خیلی احترام میگذاشتند. خانه ما هم که میآمدند جلوی پای سید رضا میایستادند. محمد امین که دنیا آمد حاج آقا که از سید رضا پرسیده بودند اسمش را چی گذاشتید وقتی سیدرضا گفته بود اسمش محمد امین را گذاشتهایم بلند شده و او را بوسید و خوشحال شد و همانجا 200هزار تومان به او داد و گفت این را هدیه به خانمت بده.
سیدرضا تقریبا یکسال مانده به شهادتش اهمیت زیادی به نماز شب میداد. نمازهایی که میخواند خیلی با عشق و خضوع و خشوع بود. خیلی به او حسودی میکردم. مخصوصا یکسال آخر با همه خستگی اصرار داشت زیارت عاشورا را ایستاده بخواند. حتی اگر ساعت 2 شب هم به خانه میآمد نماز شبش را میخواند. حاج آقا این اواخر با بچهها کار کرده بود که حفظ قرآن را آغاز کرده بودند. چون سیدرضا پیش نماز بود حاج آقا به او گفته بود برخی از احکام را بعد از نماز برای بچهها بگو. حاج آقا با بچهها کار خیر زیاد میکردند مثلا برای برخی عروسهای نیازمند جهاز تهیه میکردند. و دوستیشان فقط در محل کار خلاصه نمیشد.
قبل از شهادت اینها یک تستی توی شاهرود داشتند که میگفتند خیلی تست خطرناکی بود. به محض اینکه سیدرضا رفت دیدم بچههایم هر دو آبله مرغان گرفتهاند. زنگ زدم سیدرضا بلند شو بیا من اینجا هیچ کس را ندارم. بچهها حالشان بد است.
نمیتوانم هر دو را با هم به تنهایی دکتر ببرم. به من گفت: هی نگو پاشو بیا بچه های من اگر بمیرند دو تا هستند ولی اینجا اگر یک خطای کوچک اتفاق بیفتد 30نفر میمیرند. من جان این دو را میدهم اما آن 30 نفر را میگیرم. بعدا که تماس گرفتم، فهمیدم که تستشان خیلی خوب به نتیجه رسیده بود. میگفت. همه همدیگر را بغل کردند و روی هم را میبوسیدند و خوشحال بودند. همان روز انفجار هم گفته شده که تست موفقیت آمیز انجام شده. اینها نماز شکرشان را هم خوانده بودند. زیارت عاشورایشان را هم خوانده بودند و بعد دیگر قسمتشان بود که بعد از همه اینها به شهادت برسند.