لیلی شیرازی:

تو مهم بودی

تو مهم بودی. آن‌قدر که دیوارهای کعبه از هم بشکافد تا تو به دنیا بیایی. اتفاق عجیبی است. نه؟ یک‌جور معجزه است، اما در برابر تو چیزی نیست. در برابر اهمیت تو. آخر همه‌چیز باید از اول به همه اعلام می‌شد. این‌که تو ویژه هستی. متفاوتی. کسی هستی که با به‌دنیا آمدنت تاریخ، زندگی تازه‌ای را تجربه خواهد کرد. دیوارها از هم شکافت و تو به حریم امن رفتی. به خانه‌ای که به سادگی خودت بود!

 

تو ساده بودی

تو بسیار ساده بودی. ساده یعنی بی‌شیله‌پیله. یعنی بی‌دروغ. یعنی کسی که با دنیا و آن‌چه در آن می‌گذرد کار ندارد. کسی که تکلیفش با زندگی معلوم است. تو بسیار ساده بودی. در لباس پوشیدنت. در غذا خوردنت. در خانه‌ات. زندگی‌ات. سفره‌ات. ساده لبخند می‌زدی، قدم برمی‌داشتی و هر که را می‌دیدی، بی‌تأخیر و با لبخند،  یک «سلام» مهمان می‌کردی. و سلام، چه ساده بر زبانت جاری می‌شد. آدم‌ها، هر چه‌قدر پیچیده و تو در تو، در کنار تو، آرام می‌گرفتند.

 

تو پیچیده بودی

کلمات، دوستان تو بودند. حرف که می‌زدی، پیچیده بودی، سخنانت هزار تو داشت، هرکس، همان‌قدر که می‌توانست، همان‌قدر که توان داشت، می‌توانست در هزارتوی کلماتت، قدم بزند و گوشه‌ها و لایه‌های پنهانی سخنت را بفهمد. تو صاحب کلمه بودی. واژه‌ها رام و مطیع بر زبانت جاری می‌شدند، آن‌قدر فصیح و زلال، که ما، مجموعه‌ی سخنانت را راه زیبا سخن گفتن می‌نامیم: «نهج‌البلاغه»

 

تو دلگرمی بودی

هزاران چشم به تو دوخته شده بود. از همان سال‌ها که روی زمین در میان مردم بودی، تا همین سال‌ها که هنوز که هنوز است، نامت قلبمان را آرام می‌کند. تو دلگرمی تمام آن‌هایی هستی که گاه بی‌پناه، گاه مضطرب و گاه ترسیده، احساس تنهایی می‌کنند و پاهایشان می‌لرزد. تو، دلگرمی برگزیده‌ی خدا بودی، دلگرمی آسمان وقتی به زمین نگاه می‌کند و اطمینان آب، وقتی که بر زمین جاری می‌شود. نام تو، دلگرمی کلمات بود و یادت، دل‌ها را گرم می‌کرد. تو دلگرمی بچه‌ها بودی. بچه‌هایی که جز تو کسی را نداشتند و دست‌هایشان با دست تو آشنا بود.

 

تو نرم بودی

وقتی که در چشم‌های کودکان نگاه می‌کردی، نیمه‌های شب که در تنهایی‌هایت تأمل می‌کردی، وقتی کسی برایت از دردهایش می‌گفت، از چشم‌هایت مهربانی می‌بارید، و وقتی کسی از تو کمک می‌خواست و دلت نرم می‌شد، هروقت به یاد خدا می‌افتادی. کلماتت از جنس مخمل بود، وقتی برای مردم از آسمان می‌گفتی و بوی بهشت می‌دادی وقتی یارانت را به مهربانی با مردم و شنیدن حرفشان دعوت می‌کردی.

 

تو سرسخت بودی

اما تو سرسخت هم بودی. در برابر وسوسه تو سرسخت بودی، چه از زبان برادرت بود، و چه از زبان هرکس دیگر. تو در مقابل هر چه دنیایی و خاکی است، استوار و سرسخت می‌ایستادی و هیچ دلت نمی‌لرزید.

استوار بودی، وقتی قرار بود از مردم دفاع کنی، آن‌قدر سرسخت که از چشم‌هایت آتش می‌بارید و شمشیر در دست‌هایت، مثل خمیر نرم می‌شد، آسمان هیبتت را به دشواری تاب می‌آورد و زمین زیر قدم‌های محکمت می‌لرزید. تو خود اراده بودی، تبلور خواستن و توانستن!

 

تو صبور بودی

تو صبور بودی، آن‌قدر که دشمنانت هم به صبر بی‌پایانت اعتراف داشتند. سال‌ها صبر می‌کردی. فصل‌ها و فصل‌ها طاقت می‌آوردی و خم به ابرو نمی‌آوردی. صبوری‌کردن برای تو سخت نبود. لازم نبود تمرینش کنی. تو از جنس صبر بودی. از بافت صبر. شبیه تابستان که هر چه‌قدر طولانی و گرم باشد، بالأخره می‌گذرد و تمام می‌شود. تو می‌دانستی که می‌گذرد. چرا که به رحمت خداوند امیدوار بودی!

 

تو امیدوار بودی

نمی‌شود مردی مثل تو امید نداشته باشد و بتواند این‌همه سختی را از سر بگذراند. پشت تو به آسمان گرم بود. به برادر بزرگت و به خدایی که برای به‌دنیا آمدن تو دیوارهای خانه‌اش را از هم شکافت! می‌خواهم مثل تو امیدوار بمانم. خداوند پشت و پناه حقی است که تو بودی!

منبع: همشهری آنلاین