غاری که تو در آن نشسته بودی
من حرفهای خدا را از دهان تو میشنیدم
و فرشتهای که تو را میشناخت
خوشبخت بود!
تو مسیح من بودی
موسای من
تو برای من هم عصای معجزهگر داشتی
و هم مردگان درونم را زنده میکردی
تو برای من
تمامی پیامبران بودی
و آخرین آنها!
آخرین امید خداوند
به جهانی که شیطان پنجرههایش را میبست
و کودکان درهایش را باز میکردند!
شروع جهان بود
غاری که تو در آن نشسته بودی
شروع جهان بود
اتاق کوچک من
وقتی به تنهایی تو فکر میکنم
تنهایی تو
که بیابانی و دور بود
و دلت جنگلی سبز بود
که به پرندگان میگفت: بیایید! بیایید!
من راه آن چشمهی روشن را بلد هستم!