حالا وقت آفتابدادن جوانههاست. باید مراقب هر آنچه که کاشتهام باشم همانطور که خداوند مراقب همهی آنچه که آفریده هست!
دارم گرم ميشوم. شايد براي اينكه دارم به تولد يك آفتابگردان نزديك ميشوم. آفتابگرداني كه از هنگام تولد، رويش به سمت خداوند بود و وقتي كه رفت با همهي گلبرگهايش به سمت خداوند رفت.
آفتابگردان كه به دنيا آمد، گلِ همهي گلها بود. حتي شاعري دربارهاش شعري گفت: «گلها همه آفتابگردانند!»
آفتابگردان تنها گلي است كه از وقتي به دنيا آمد شهيد شد و در عينحال كه تولدش شادي بود، غمي پنهان هم داشت!
* * *
خداوند مراقب گلهاست. براي همين هم آفتابگردان را آفريده است. آفتابگردان رو به خداوند ميچرخد و به تمامي گلها راه را نشان ميدهد. آفتابگردان مرهم زخمهاست، چرا كه خودش زخمي دارد و با زخم عميقش متولد شده است. ميشود گلبرگي از آفتابگردان را كند و روي زخم گذاشت. آفتابگردان گلي است كه چون بوي زخم را ميشناسد به درددلهاي شكسته ميخورد. من روز تولد آفتابگردان را به او تبريك ميگويم و براي قلب خودم خوشحالم. چون هروقت كه بوي شكستگي ميدهد، نام او را صدا ميكنم. زير لبي ميگويم يا حسينع و آرام دهانم بوي شربت گلاب ميگيرد. وقتی که خودم مراقب قلب خودم نیستم. قلب کوچک مچالهی من که بسیار خسته است و گاهی برای هیچکس نمیزند جز برای تنهایی نام كوچكِ تو، مراقب قلب من است. حتی وقتی که خوابم، گاهی احساس میکنم که دارد خورشید را برای صبح فردا آماده میکند. خورشید را توی پاکت کاغذی کوچکی میگذارد و به آدرس قلب من پست میکند. قلب کوچکم که زخمی است با نام كوچك تو خوب میشود.
نام تو گلبرگ آفتابگرداني است كه روی زخم یک سنگ گذاشته میشود. نام تو گرم است. نام تو شعاع آفتابی است که از دور به گل سرخ میتابد. نام تو یک رمز است. رمزی که همهی ما آن را بلدیم، اما کمتر آن را بر زبان میآوریم. نامی که شبها به خواب ما میآيد!
* * *
نام تو خورشید است. نه خورشیدی که در آسمان میبینیم. خورشیدی بسیار بزرگتر و عجیبتر. گاهی که احساس میکنم دیگر کسی را ندارم، گاهی که سردم است و در قلبم یخبندان است، گاهی که برف بر موهايم باریده و دستم از سرما یخزده، گاهی که دلم ترک خورده و کسی نمیتواند خطهای پیشانیام را بخواند، گاهی که دستم به هیچکاری نمیرود و زخمم سر باز کرده است و قطرههای خون از سر و روی روزهای هفتهام میبارد، گاهی که دلم کپک زده و «همهی ابرهای جهان در دلم میبارد»، گاهی که صدایم زخمی است برای صدا کردنت، گاهی که حتی کسی نیست تا با صدای زخمی صدایش کنم، گاهی که همهی روزهایم شب است و همهی شبهایم شبانهترین و تاریکترین لحظههای هر آدمی است، گاهی که در تقویمم فقط پاییز است و در پاییزم فقط برگ میریزد و از همهی پرندگان فقط کلاغ است که بر شانههایم مینشیند و وقتی به کودکیهایم برمیگردم کسی نیست که برایم لالایی بخواند، وقتی که حتی یادم نمیآید که کودک بوده باشم، وقتی که پاییزم یک روزه به زمستان میرسد و شبهای طولانی زمستانیام با قلب یخزده و بدون مادربزرگی که برایم روسری ببافد تمام میشود، وقتی که نام کوچکم را از یاد بردهام؛ تنها نام عاشوراييِ توست كه حال مرا خوب ميكند. تو واقعاً از نسل آفتابي.
نام تو خورشید است و من قدر تنها و تنها و تنها خورشيد را میدانم، خورشیدی که مالک سیارهی وجود من است.
* * *
حالا روزهایی هست که خورشید از هميشه بیشتر هست. دارد همهچیز گرم و گرمتر میشود. با خودم فکر میکنم که این گرما را به فال نیک بگیرم. انگار هزار نام تو بیشتر به خوابم آمده است. انگار تولد نام گرم توست و تو قرار است بشكفي. مردم همه بايد به تو نگاه كنند تا بدانند خورشيد خداوند دقيقاً در كجاي آسمان ميتابد!