طنز> محمدکاظم اخوان: آقای «لام» تک و تنها توی قهوه‌خانه نشسته بود و از پنجره نگاهش را به برگریزان پاییز دوخته بود!

روی میزش چند استکان نیمه‌خالی و خالی خودنمایی می‌کردند. قهوه‌چی کنار میز آمد و استکان‌ها را از روی میز جمع کرد. لحظه‌ای این‌پا و آن‌پا کرد؛ شاید لام سفارش چای دیگری بدهد. اما لام چیزی نگفت و نگاهش را از پنجره بر نداشت.

قهوه‌چی گفت: «باز اگر چایی می‌خواهی بگو! بعد اگر دستم به کار بند شد؛ گله نکنی؛ چرا چایی‌ات دیر شد!»

لام نگاهش را با گنگی به چشم‌های قهوه‌چی دوخت و ساکت ماند. قهوه‌چی زیرلب غرولندی کرد و دور شد. تازه استکان‌ها را توی ظرفشویی گذاشته و شیر را باز کرده بود که صدای لام بلند شد.

- یک چایی دیگر بیاور!

صدایش مثل پتک توی سر قهوه‌چی خورد. این داستان هرروزشان بود. اما قهوه‌چی دیگر تحملش را نداشت. وقتش بود که پای لام را از قهوه‌خانه قطع کند.

- می‌دانی الآن چند تا استکان از جلویت برداشتم؟ خسته نشدی از چایی‌ خوردن!؟زود یادش آمد که با از دست‌دادن لام، نیمی از درآمد قهوه‌خانه‌اش را هم از دست می‌دهد.

فوراً صدایش را پایین آورد و با لبخندی ادامه داد: «البته که شدی! من‌هم اگر این همه چایی می‌خوردم، خسته می‌شدم!»

لام با اعتراض گفت: «پس فکر می‌کنی من برای چی باز چایی خواستم؟! برای همین که خستگی‌ام در برود دیگر!»

 

تصویرگری: رسول آذرگون

منبع: همشهری آنلاین