فریدون صدیقی: حق با پرتغالی‌هاست؛ چشمانی که هیچ چیز را نمی‌بیند، مرتکب هیچ گناهی نمی‌شود.

همين ته ديروز بود چشمم را دوباره بستم تا مرتكب گناه نشوم. دست خودم نبود، ‌مثل بغض تكيه‌داده بود به ستون تاريك سر كوچه، انگار منتظر بود، تا رسيدم سلام كرد، ‌بغض صدايش، بوي باران مي‌داد و چهره‌اش در سايه سرشب نيمرخ بود.

گفت: گرفتارم.

صدا از بغض درآمد و داشت مي‌شكست. دلم لرزيد طاقت نياوردم، ‌چيزي از ته كيفم تكاندم. دست پيش بردم. حالا كمي از سايه درآمده بود. چهره مضطرب و پرشرمي ‌داشت. 60ساله مي‌نمود. اين را وقتي فهميدم كه ماهرخ شد زير تير‌چراغ برق گرفته سرشب. بايد او را جايي ديده باشم، يادم نيامد.

گفتم: شرمنده‌ام، اين مبلغ، بيشتر مقدور نيست.

نگرفت و رفت. من جا ماندم زير نور پريده چراغ، هنوز هم آنجا مانده‌ام. او رفت. شاعر گفته است:

گوش كن
اين آژير كه از تو دور مي‌شود
آخرين حرف‌هاي من است.
دعا كن
براي من
براي آمبولانس
كه سراسيمه مي‌رود
و نور سرخش به زمين مي‌ريزد.

حق با اسپانيولي‌ها هست؛ در دنيا دو خانواده وجود دارد؛ ‌داراها و ندارها.

همين‌طور است آن كه رفت ندار بود، مثل خود من، مثل شما، مثل همه، ‌نه مثل همه همه، بعضي‌ها جزو خانواده داراها هستند.

كسي گفت شما روزنامه‌نگاريد برويد دنبالش شايد امشب دوباره سر كوچه تاريكي‌ها باشد، ‌پيدايش كنيد، ‌او را به داراها معرفي كنيد. حيف آن شرم محترم، ‌آن بغض شريف نيست، حيف آن قامت رعنا نيست كه قوز كرده نداري‌ها باشد.

من گفتم كار روزنامه‌نويس، معرفي متكديان به متمولان نيست. كار ما آسيب‌شناسي كثرت‌افزايي درماندگان خردمند و ثروت‌اندوزي يك‌شبه جمع قليل نابخردان است. شاعر گفته است:

بيا با همه مردم شهر
زير همين درخت
بنشينيم
عكس بگيريم
شايد فردا براي سايه‌اش
بليت بفروشند.

مي‌خواهم چشم‌هايم را ببندم تا بيش از اين گناه نكنم. من گناهكارم، آن مرد را ديدم و چيزي در روزنامه ننوشتم. آن مرد، آن شب در سايه فرو رفته بود كه من او را نبينم، ‌فقط به او كمك كنم. اما من ديدم، ‌من روزنامه‌نگارم مي‌بينم. من نگاه نمي‌كنم، يعني فقط نگاه نمي‌كنم. مي‌بينم آن مرد نمي‌خواست او را ببينم. تا من يادم آيد ما در جواني در پياده‌روهاي دربدري تا پاي قله دوستي پيش رفتيم و ناگهان همديگر را جا گذاشتيم. كاش من آن شب چشم نداشتم كه او را ببينم، اگر چشم‌هايم بسته بود مرتكب گناه نمي‌شدم. گناه من، چشم بستن بر زخم او بود. شاعر مي‌گويد:

حالا من مانده‌ام
با يك درياي دل آشوب
من مانده‌ام
با آسماني كه روي شانه‌ام
سنگين است

حق با روس‌هاست؛ چشم‌هاي ما دشمنان ما هستند. اگر نمي‌ديديم، ‌آن‌وقت تاريكي روي همه زشتي‌ها را مي‌پوشاند. هيچ قلبي پليد نبود. هيچ تفكري تاريك‌انديش نمي‌شد، ‌خانواده داراها و ندارها با هم قدم مي‌زدند. آن‌وقت سر كوچه، هيچ‌كس شكل بغض نبود. هيچ صدايي درمانده نبود. ما همه فاخر بوديم. ما همه زيبا بوديم.

حالا، ‌همين حالا كه اين يادداشت را مي‌نويسم يادم آمد آن كه سركوچه تكيه به تاريكي داده بود، چقدر شبيه خودم بود يا شبيه آن‌هايي كه شبيه من هستند يا شبيه شما هستند. شاعر گفته است:

من براي ديدن كسي به دنيا آمدم
كه قدري شبيه من باشد
كمي شبيه تو.

* تمام شعرها براي بهزاد عبدي است.