- درباره نویسنده: فریدون صدیقی
ما هم اینجا به شوق بهار شدن شما لااقل سرکه، لااقل سنجد، لااقل سمنو.اجازه بدهید بیابر بغض و باران دلتنگی، روی ماه شما را در ساعت 20و 27 دقیقه و 7ثانیه روز پنجشنبه 29اسفند ببوسم و بگویم: عیدتان مبارک مسافران جهانی ما.
اصلاً شما را بو کنیم و بعد با خودمان بگوییم و تو دلمان بگوییم به اندازه هزار سال جایتان اینجا و همه جای ایران ما خالیست. مثلاً تهران، مثلاً سنندج، مشهد، تبریز. مثلاً از هر جا ایران عزیز ما که شما از آنجا رفتهاید.
مثلاً به آلمان، کانادا، آمریکا، سوئد، استرالیا یا مالزی و به اتریش و هر جا و هر جای دیگری که به خاطر حضور فرخنده شماست که قلب ما آنجا میتپد و ما صدای تپیدن قلبمان را بیرون از قفسه سینهمان آن دورهای دور میشنویم اما این زمزمه همیشه با ماست چرا دلمان را با خودتان بردید که ما اینجا بیدل بمانیم. سزاوار است. بگذریم، میخواستیم دلتنگی بغض نکند و چشم نشکفد در مه اشک.
حالا عقربهها میچرخد. صدای نقاره و دهل میآید. ساعت دارد میرسد به وقت قاچ زدن شما که سیب سرخید. اینجا جایتان کنار المیرا، کنار بابک، کنار فرخنده، کنار فتانه، کنار فریدون، کنار علی خالیست. حالا صدای تیکتیک ساعت است یا صدای پای شما. پشت درهای باز آمدن؟
خوب است زل بزنیم به آینه دل و ببینیم شما را که در خیابانهای مهاجرت سراسیمه میدوید تا برسید پای سفره هفتسین و بگوییم چه بلند بالا شدهاید. آقایان رامین، شاهین، رامیز و رضا. خانمها سارا، سیما و... لطفاً آهسته بروید. ما طاقت قلب پرتپشتان را نداریم و اصلاً هم نمیخواهد دلتنگی سر بخورد بر گونهتان و نمنمک با کنج لب یاد ما را بنوشید. شاعر میگوید:
دختری آب میخورد
با کف دستش از چشمه
و ماه را
مهتاب را
قطرهقطره مینوشید
یادتان هست تا همین هزار سال پیش، شما پیش ما بودید. کنار دست چپ ما، یا دست راست ما، پیش روی ما، اصلاً روی سر ما اما با هم یا حتی دور از هم. اما این دوری تاکسی بود از تهرانپارس مثلاً تا میدان شهرکغرب یا اتوبوس بود، شما اصفهان بودید مثلاً، ما لاهیجان اما گفتید جهان به کام شما نیست.
اول زمزمه کردید. بعد نمنمک هی گفتید و گفتید و هزار دلیل موجه و ناموجه آوردید که باید رفت. ما گفتیم آقای محترم یا خانم نازنین! برای رفتن باید عاشق شد و رفت. همینجوری نمیشود. بعضی از شما فرمودید. میرویم که عاشق نشویم. ما گفتیم بیعشق هرگز، بعضی از شما فرمودید عاشقی هنر است، ما بیهنریم.
ما گفتیم صبر کنید، شما هم هنرمند میشوید. گفتید تا کی داریم از بهار میگذریم. پاییز میشویم. داریم پیر میشویم. بعضی از شما اصلاً چیزی نگفتید و ناگهان صدای تلفن شما را از دوردستهای جهان شنیدیم. ما گفتیم چرا رفتید. مگر نخواندهاید؛ فکر نکن چون آب آرام است. تمساح هم وجود ندارد.شما گفتید، شما چرا نخواندهاید. بدترین اتفاق برای یک خانواده این است که فرزند جوان خود را درک نکند، ندانسته و ناخواسته او را سرزنش یا طرد کند.
ما گفتیم: نه این شمایید که برای روشن کردن سیگار آتش جهنم را انتخاب کردهاید.شما گفتید؛ واقعاً؟ انصافاً اینجوریه! ما دیگر چیزی نگفتیم، یعنی فکر کردیم شاید شکاف نسلی باعث شده ما همدیگر را درک نکنیم. و دیگر ادامه ندادیم و گفتیم؛ حالا... پس لطفاً مواظب خودتان باشید، درس بخوانید. کار کنید و یادتان باشد دیگر دوره بازی و اینجور چیزها گذشته است. بازیگران هم در این دوره زمانه مثل دیگران تو تله جهان مجازی اسیرند. لطفاً اصول داشته باشید، شرافتتان را، صداقتتان را حفظ کنید، ایرانی سرفراز باشید تا ما به شما افتخار کنیم. شما هم گفتید، شما هم اصول داشته باشید. تا ما هم نگران شما نباشیم، مگر نشنیدهاید، مجازات کسانی که نمیدانند چه میکنند، سردرگمی است. ما گفتیم: نمیخواهد شما ما را نصیحت کنید. در همین موقعها شاعری از راه رسید و سر دیوان گشود و خواند:
حیرتزدهام، تشنه یک جرعه جوابم
ای مردم دریا، برسانید به آبم
آیا پس از این دشت، دهی است؟ دهی هست؟
یا اینکه به بیراهه دویدهست شتابم
حالا فرض کنیم ساعت به لحظه تحویل رسید.
آغاز سال 1393. ما. ما که اینجاییم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و به یاد شما پسران ایران، دختران ایران، مردان ایران، زنان ایران لای قرآن گشودیم. اسکناس تا نشده به هم دادیم. به یاد شما باقلوا خوردیم، پسته، بادام و فندق. از همانهایی که برایتان پست کردیم. حتی به یاد شما ماهی قرمز غلت زد در اسارت تنگ تُنگ. بعد ما با ماشین رفتیم تا فاصله همجوار به دیدن بزرگترهایی که همچنان شیرینی نخودی دوست دارند و همچنان سبزیپلو با ماهی در شام یا ناهار سال نو میخورند و بعد فاصلهها دور میشود. ما تلفن میشویم و تبریک نو به نو شدن میگوییم و بعد دورتر میشویم. خیلی دورتر یا بیحوصله میشویم، خیلی بیحوصلهتر. پیامک میفرستیم که یعنی خجسته باد این بهار. این سال و در همه این لحظهها و احوال حس غریب شما در رفتن، در شنیدن و پیامهای عیدی ما جاری است و ما همچنان دلتنگ شما در ازدحام میلیونها دیدار، تلفن و پیامک ما در ایران عزیز هستیم.
کسی میگوید: سفر رفتن و ماندن و باز آمدن همه وقت و همهجا بوده و هست این همه دلتنگی و آشفتهحالی ندارد.
ما میگوییم، همینطور است.او میگوید: البته که اینطور است. مگر نشنیدهای درخت دانش و پیشرفت با اشک آبیاری میشود؟
ما میگوییم چه کسی این را گفته است:
او میگوید: پدر و مادر اولین دانشجویی که هزار سال پیش به فرنگ رفت تا پزشک شود.
راستش این بحثها بیفایده است. چه میشود کرد. برخی از بچههای ما خیلی مغز بودند و رفتند. چون معتقد بودند انسان باید هر روز خود را بیافریند وگرنه در دیروزهای خود میماند.
ما گفتیم: عیبی ندارد ما موفقیت و خوشبختی شما را میخواهیم اما شما محصول این خاک گوهرین هستید و باید برگردید. پس لطفاً هی حال ما را بد نکنید و مثلاً بگویید: یادتان هست تخم جعفری، گشنیز و تره بردیم و کاشتیم در باغچه خانهمان در لوکزامبورگ. هر سه سر برآوردند. عین جعفری و گشنیز و تره ایران اما دریغ که مزه ندارند. و بعد ما تو دلمان گفتیم، همینطور است. نوههای ما هم در آنجا، مثل همه نوههای اینجا برای ما عزیز و خیلی عزیزند اما چرا به زبان ما حرف نمیزنند. چرا کتهماهی، قورمهسبزی و تهچین مرغ دوست ندارند.
روزنامهنگاری میگوید: دویدن کافی نیست، به موقع دویدن مهم است.
ـ منظور؟
ـ همینجوری گفتم آنها لابد میخواستند بهموقع بدوند، نه فقط بدوند.
بقیه گفتند، هر جا هستند، باشند، دنیا مال همه است. خدا حفظشان کند و ما گفتیم، انشاءالله و بعد بهیادگار کنار سفره هفتسین عکس گرفتیم و زیر عکس نوشتیم: چقدر جایتان خالیست کنار آینه و قرآن و ماهی قرمز، سبزه و سمنو. کاش میشد، آنجا گلابی دست شما باشیم و ما را گاز بزنید. کاش میشد بیفتک بشقاب شما باشیم و ما را با کارد تکه کنید.
به این هم راضی هستیم. میدانیم که شما هم مثل مایید. امیدواریم بستههای عید رسیده باشد یا بهزودی برسد. سوهان قم، آجیل و نانبرنجی کرمانشاه. نوش جان! خدا پشت و پناهتان اما باید برگردید. اینجا ایران است. پایتخت قلب شما.
شاعری به مسافران جهانی ما توصیه میکند؛
توفان اگر سراغ تو را گرفت
چون کوه باش
نسیم اگر به دیدار تو آمد
چون باغ
بر سینه بلوطی
چنین نوشته بودند
* شعرها به ترتیب؛ بیژن نجدی ـ سید علی میرافضلی ـ شیرکوه بیکس