فریدون صدیقی: شبنم قطره است نه سیل، اما برای خانم و آقای مور که آفتاب‌نزده به دیدار روز می‌روند سیل است و ممکن است خانم مور را از آقای مورچه جدا کند و دیگر هیچ‌گاه همدیگر را نبینند.

همين‌طور است كاش مي‌شد يك جوري اين را به خسرو مي‌گفتيم يا اصلا كاش آنقدر عاقل بوديم كه به او مي‌گفتيم؛ نپر از درخت، پايين بيا، حتي اگر آقاي باغبان با بيل در انتظارت باشد. اما او پريد. پاي راستش شكست و هنوز هم بعد از هزار سال مي‌لنگد و در همه اين سال‌ها در هيچ ماراتوني شركت نكرده و در هيچ مسابقه‌اي شانه به شانه كسي نرفته است. او هميشه پشت سر مي‌رود و تقريبا دويدن يادش رفته است. آن موقع‌ها ما بچه بوديم كه سيب سرخ روي درخت ما را صدا مي‌كرد. آن موقع‌ها نمي‌دانستيم كودكي، عالم شيطنت و بازيگوشي است و دزديدن سيب با دزديدن گاوصندوق بانك فرقي ندارد و اصلا ممكن است روزي خود ما را بدزدند. شاعر مي‌گويد:

همه من را دزديده است
لباس‌هاي مرا مي‌پوشد
به خانه‌ام مي‌رود
هيچ‌كس
باور نمي‌كند من نيستم

بعد كه بزرگ‌تر شديم متوجه راه‌هاي مختلفي براي رسيدن به باغ سيب شديم. اما نمي‌فهميديم راه‌هاي مختلف مدت، زمان و مسير رفتن را متفاوت مي‌كند.

ـ از اين راه؟

ـ اين راه طولاني است از روز مي‌گذرد و به نيمه‌شب مي‌رسد.

ـ از آن راه؟

ـ اين راه پر از سنگلاخ است. كفش آهنين مي‌خواهد.

ما نوجوان بوديم. ما حتي جوان بوديم و همچنان نمي‌دانستيم. اقبال به كساني تعلق مي‌گيرد كه آن را پيدا مي‌كنند نه آنكه دنبالش مي‌روند. كسي به ما نمي‌گفت يا مي‌گفت و ما گوش نمي‌كرديم. بانويي كه گردنبند مرواريد به گردن مي‌آويزد بايد بداند چند بار كوسه پاي صياد را با خود برده است.

ما نوجوان و جوان بوديم. سرگشته و حيران بوديم و نمي‌دانستيم به تعداد راه‌هاي رسيدن به يك باغ چشم‌اندازهاي متفاوتي وجود دارد. نمي‌دانستيم رودخانه را نبايد هل داد. او راه خودش را پيدا مي‌كند. ما نمي‌دانستيم كسي كه تصور مي‌كند خوشبخت است، خوشبخت است ولي كسي كه تصور مي‌كند عاقل است، عاقل نيست. ما جوان بوديم و جنون بوديم و نمي‌دانستيم همه رودخانه‌ها به دريا نمي‌رسند. بعضي‌ها در مرداب فرو مي‌روند، بعضي‌ها پشت سد گير مي‌كنند و برخي در نيمه‌راه جان مي‌دهند. اگر هزار سال پيش اين را مي‌دانستيم، خسرو الان لنگ‌لنگان در جاده روزگار پيش نمي‌رفت. شاعر مي‌گويد:

هيچ تمبري نيست
كه نامه‌ات را
به دست گذشته برساند
ردپاي پستچي را
بارها دنبال كرده‌ام
مي‌رسد به پيرمردي
كه روي شانه‌هايش
آينده چند نفر از ما پيداست

ما همان چند نفريم،‌ما حالا هم پيرمرديم. يكي مي‌لنگد. يكي فراموشي گرفته و يكي مي‌خواهد داستاني بنويسد براي بچه‌ها كه اگر روزي رفتند بالاي درخت، از درخت نپرند و اگر باغبان سر رسيد به او سلام كنند، عذرخواهي كنند يا حتي بنويسد بچه‌ها قبل از دزدي بايد راه‌هاي فرار را ياد بگيرند.

يكي از ما مي‌گويد:

- خودتو خسته نكن، بچه‌هاي اين دوره خودشان مخترع انواع راه‌هاي فرار هستند.

ـ راست مي‌گي؟

ـ فيلم‌ها و سريال‌ها را نگاه كن، همه‌اش راه و روش دزدي و فرار را نشان مي‌دهند و البته دستگيري هم گاهي توش هست.

همين‌طور است. بچه‌هاي اين دوره و زمانه خودشان هم گره زدن را بلدند و هم راه‌هاي باز كردن گره. اما كاش فيلم‌ها و سريال‌ها راه و رسم دوست‌داشتن را ياد بدهند. راه و رسم دل بستن به گل، به درخت، به باغ، به هواي پاك، به اسب كه حيوان نجيبي است. به خسرو، ‌فرهاد و فريدون هم بگويد با اينكه باغ‌ها گم شده‌اند و سيب‌ها نگهبان دارند و با اينكه رودخانه‌ها راه نمي‌روند و درياچه‌ها خشك شده‌اند اما بايد بدانيد داربي استقلال و پرسپوليس هميشه مساوي تمام نمي‌شود. بالاخره روزي يكي‌شان مي‌برد تا ما حال‌مان پيش از اين بد نشود، حتي ممكن است روزي سيب‌ها از روي درخت بچه‌ها را صدا كنند. شاعر مي‌گويد:

گاهي
شير روي گاز
بايد جوش بيايد
حوصله‌اش سر برود
غذا كمي شورتر شود
و آن زن توي عكس
تندتر رو به زيبايي قدم بردارد.

* همه شعرها از مهدي اشرفي است.