در آن ساعت سهشنبه هشتم بهمن در خيابان جا مانده از تاكسي، كاش ميشد حاشيه پيادهرو شمعداني شد و از لذت بارانی كه بوي بهار ميداد گل داد.
تاكسي ناپيداست. هر چه هست باران است. مثل خوشبختها محكم قدم برميدارم و بيخيال مريض شدن تا سر خيابان اصلي ميروم و دل خوش ميكنم به باراني كه بيامان ميآيد و بر همه چيز و همه كس بيدريغ ميبارد يا گاه با بادي اينجا و آنجا سرك ميكشد درست مثل آفتاب پشت قوس و قزح که به رنگينكمان حسودي ميكند. و بیقرار میشود شاعر از عشق رنگي میشود و مينويسد:
نخستين مصرع اين شعر
براي تو نوشته شد
مصرع بعدي را
نميدانم به ياد كه خواهم نوشت
حالا بيا و
عشق را باور كن
من عشق را باور میكنم و این حرفهاي راننده تاكسي را به دل نميگيرم.
ـ عجب وضعي شده. هر روز، خبر از آلودگي چيزي ميدهند. آدم مانده است، چه بخورد، چه بنوشد، نفس بكشد، نكشد.
ـ حق با شماست. اميدوارم اين باران همه آلودگيها را بشويد.
ـ داداش، باران چه ربطي به گوشت، مرغ و برنج داره.
ـ ميگويند بدبختي از دري وارد ميشود كه برايش باز گذاشتهاند.
- فرمايش ميفرماييد. داداش ما چهكاره باشيم، ديوار هم نداريم چه برسه به در که باز یا بسته شود.
نميخواهم اوقاتم تلخ شود. همين كه باران سعي ميكند جاري و زمينگير شود، همين كه ناودان آواز بخواند، جوي ناله كند، همين كه آب همسر زمين شود. اين وحدت را بايد جشن گرفت. حالا پس از اين همه جدايي پس از آن همه آسمان تيره و سربي، صداي بوق راهبندان مثل نيلوفري است كه زير باران صداي قد كشيدنش را ميشنويم.
راننده ميگويد: اشتباه نكنم دلارفروشي!
- نه، روزنامهنويس، روزنامهفروش!
ـ شنيدي كه ميگن براي آدم خوشبخت، خروس هم تخم ميگذارد.
ـ چطور مگه؟
ـ هيچي. همين جوري.
ـ شوخي ميكنيد کمتر روزنامهنگاری خوشبخت است. حالي كه من دارم خوشوقتي است نه خوشبختي. خوشوقتي هم آن روي سكه بدوقتي است. هر دو با هم غلت
ميخورند. خوشبختي هم روي ديگر بدبختي است. اينها با هم ميآيند، اصلا كنار هم ايستادهاند. انتخاب با شماست! روي شيشه بخار كرده تاكسي با سر انگشت مينويسم:
زندگي زيباست
در شبهاي بهاري
بيا و
طعم خوشبختي را بچش
صبح چهارشنبه نهم بهمن آسمان آبيتر از وسط اقيانوس آرام است. قاب پنجره آلومينيومي باران خورده با سرانگشتي ميدود و من چشم ميدوزم به كوچه و به دور دست. هوا پرنده است. گنجشك آواز است. درخت مجنون است. آسمانخراش نردبام است. خيابان دونده است، عابر عاشق است. دماوند دلبري ميكند. ميخواهم دزدكي به بام بروم. از شعف هواي پاك،سيگار بكشم. چنان پك بزنم كه نفسم از خوشي بند بيايد. اما صد افسوس كه نميتوانم، چون دو سال پيش مجبور به ترك شدم، حالا هم مجبورم نكشم. و بهترين لذت عمرم را كه با سيگار آغاز و با او به پايان ميرسيد از دست بدهم. ميخواهم از تألم اين ناكامي گريه كنم. چون هوا جان ميدهد براي يك چاي داغ، يك سيگار با پكهاي عميق كه ميشد با آن دو دل و دو دلبر ساخت.
ـ پنجره را ببند پيرمرد! ديشب سرما خوردي حالا بيا و از فينفين كردن صرفنظر كن!
حالم را گرفت و خوشوقتيام را پاك كرد، پنجره را ميبندم. هواي خانه پس از مدتها بوي بهار ميدهد. تلفني به همه كساني كه دلهاي پوستپيازي دارند، توصيه ميكنم براي لحظاتي غم و دردهايشان را حبس كنند و آسمان را كه از وسط اقيانوس اطلس آبيتر است تماشا كنند. شاعر از آن سوي خط ميگويد:
سقف اتاق
همچون مادري به رويم خم شده
و ديوارها در اطرافم
همچون برادري هستند
كه چشمان پر از رازشان را
به چشمانم دوختهاند
* شعرها از قدرت آكسل ـ نسرين تپهپاشي و جاهد صدقي با ترجمه رسول يونان