فریدون صدیقی: برف زیر پا ناله می‌کند اما از پای نمی‌نشیند و یخ می‌زند که پاهای انتظار یادش نرود هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

مردان بسياري هستند و زنان بسياري هم، ‌صف طولاني مي‌رود. منتظران در آرامشي گيج در پوست سرما رفته و قوز كرده‌اند. نگاهم را از صف انتظار مي‌دزدم، كژ و مژ مي‌شوم و سر مي‌برم تو شيشه ويترين مغازه‌اي كه از تنهايي خميازه مي‌كشد. جمعيت زير برف پابه‌پا مي‌شود. اما آب نمي‌شود. صف با مدت، زمان و انتظار نسبتي برقرار نمي‌كند. او فقط تابع مكان است. اينجا چهارراه لشكر است. من از ديدن صف پريشانم. آن پيرمرد و آن ديگران تا كي بايد زير سقف سرما،‌ ستون شوند. براي اهالي صف‌، برف بي‌لطف، سرما تازيانه و رفيق رنج است. پيرمرد به من زل مي‌زند، توفان شرم مرا با خود مي‌برد و در خودم گم مي‌شوم؛ تاريك و دردمند؛ شاعر مي‌گويد:

همه چيز دلهره‌آور است
اين‌گونه كه تاريكي
در اشيا نفوذ مي‌كند
فردا خورشيد
روز پركاري خواهد داشت

يكي مي‌گويد: دست سبد در دست من است. سبد پا دارد. چرخ مي‌زند و مي‌رود. من لابه‌لاي قفسه‌ها مي‌گردم، چند بسته چاي، چند شيشه روغن زيتون، چند بسته قند، چند بسته شكر، دو كيسه برنج، چيپس، ‌اسكاچ و خرت و پرت‌هاي ديگر هم هست. مثلا جرمگير كتري. سبد لبريز است و سرخوشانه گوش به فرمان مي‌رود. من در هايپراستار مثل اسكي‌بازان متمول مارپيچ مي‌روم. كارت بانك در جيبم به اندازه رضازاده زور دارد و مي‌تواند كوه را از جا بلند كند چه رسد به سبدي كه چندان گران نمي‌رود. دست سبد همچنان در دست من است. با هم مي‌رويم. رضازاده هم هست. پس من با تبسم و اعتماد به نفس، پاي صندوق مي‌روم. سبد كالا، همراه من تا صندوق عقب ماشين مي‌آيد. آيا آن پيرمرد، چشمش دنبال من است. برمي‌گردم پشت سرم را نگاه مي‌كنم. نيست. نه نيست. اما من چرا خودم را مقصر مي‌دانم. آيا من مقصرم؟ يا هايپراستار يا سبد يا رضازاده؟ در جايي خواندم تقصير اول، نيمكت را براي تقصير دوم آماده مي‌كند. يعني مثلا وقتي قرار باشد، عده‌ زيادي جيب‌شان خالي باشد قطعا عده معدودي گاوصندوق در جيب دارند. چون گفته‌اند جنگل نمي‌تواند بدون پلنگ باشد. شاعر گفته است:

نه درختان كج روييده‌اند
نه ساختمان‌ها كج شده‌اند
فقط تو زمين خورده‌اي
و سرت گيج مي‌رود

كسي در جايي نوشته بود؛ تنها از راه مسووليت درباره زمان حال مي‌توانيم نسبت به آينده مسوول باشيم.

كسي ديگري هم گفته بود حق با توست. انديشه آينده كيفيت توجه ما را به گذشته و زمان حال مديريت مي‌كند.

من كه بين هر دوي آنها از ضعف ديرفهمي گير افتاده بودم. گفتم يعني مي‌فرماييد ما فن با هم زيستن، با هم در توازن زيستن را بلد نيستيم. ما فقط بلديم فاصله‌ها را زياد كنيم. ما حتي رعايت عدالت را نمي‌دانيم يا مي‌دانيم و بلد نيستيم رعايت كنيم؟

پيرمردي كه از صف با سبد كالا آمده بود و هوا را با دود سيگار فوت مي‌كرد تا يخ درونش را آب كند به من گفت نشنيده‌اي كه گفته‌اند تا زماني كه سر هست، كلاه خواهد بود.

من گفتم: شما كلاه داريد؟

او گفت: من سر دارم كه بايد كلاه سرش بگذارم.

برف همچنان خواهد آمد. سرما همچنان قنديل خواهدشد. ممكن است بازيكنان فلان تيم فوتبال به علت عدم دريافت پول قراردادشان، سر تمرين نروند. آيا آنها هم به صف سبد مي‌پيوندند يا به هايپراستار مي‌روند؟ نمي‌دانم. اما مدت‌هاست مهربان بودن ما با هم از آرامش دروغين است. و مي‌دانم فقط وقتي شب شد همه يكرنگ مي‌شويم. ما در تاريكي شكل هم مي‌شويم و تنها در تاريكي به ميهماني هم مي‌رويم. گرچه من اميدوارم فردا روشن است. شاعر مي‌گويد:

زمستان
قصه‌اي كسالت‌بار و بلند است
اما به پايان خواهد رسيد
طاقت بياوريد

* همه شعرها رسول يونان